اندار باب حکمت آفتابه و انتخابات!ـ


پیش سخن:

فرهنگ آفتابه در میان ملت ما قدمتی طولانی دارد. از این آفتابه ی میخی گرفته:



تا این آفتابه که می توان الحق به آن «آفتابه کاری مدرن» نام نهاد! 


در موارد معمولی، معمولا آفتابه نقشی سرنوشت ساز داشته است. مثل این مورد: 



و در بسیاری از دیگر موارد هم خصوصا بعد از انقلاب آفتابه کاربردی «ارزشی» یا به عبارتی «ضد ارزشی» پیدا کرده است. و سنبلی شده است برای آبرو بری از «ارازل و اوباش» :   




خلاصه سرتان را به درد نیاورم. آفتابه کاربردهای فراوانی در زندگی روزمره ی ما یافته است.


از این رو حکایت ها و داستانهای بسیاری نیز حول وحوش آن از سینه به سینه و دهان به دهان نقل گشته تا به نسل ما رسیده است. با توجه به اختراع توالت فرهنگی و «شیلنگ های آفتابه نما» که مخصوصا در بین ایرانیان مهاجر در خارج از کشور بیشتر مرسوم گشته و در بعضی موارد از «گلدان های آفتابه نما» نیز استفاده می شود، بیم آن می رود که این حکایت ها نیز کم کم به باد فراموشی سپرده شود. بنابر این وظیفه ی خود می دانم که در حفظ و انتشار این داستان ها از سینه به سینه، یا فیس بوک به فیس بوک به نسل دیگر کوشا بوده تا خدای نکرده اگر واقعا حکمتی در این ماجراها نهفته است از آن غافل نمانیم. 
حکایت پیش روی شما یکی از آنهاست که کاملا معاصر و مستند می باشد. و بنده بدون دست کاری در آن، آن را عینا نقل می نمایم:      

در شهرستان ما مردی زندگی می کرد که به او «پدر پیر» می گفتند. نام «پیر» ی را نه خاطر پیر بودنش، بلکه به خاطر اینکه ازدواج نکرده و به «پیر پسری» رسیده و کس و کاری نداشت به او داده بودند. در شهر   هر کس و هر موقع از پدر پیر می پرسید: «کی عروسی داری؟» جواب او این بود: «شنبه!» ولی این شنبه هرگز سر نگرفت. پدر پیر شغل مشخصی نداشت. در تابستان ها با «یخ در بهشت فروشی» و در زمستان ها «سیگار فروشی» و «لبو فروشی» و دوره گردی امورات زندگی خود را می گذراند.
این اواخر، با واسطه گری معتمدان نیکو کار، شهرداری محل شغل ثابت و آبرومندانه ای به پدر پیر داده، او را بعنوان مامور یا «پاسدار آفتابه» در توالت عمومی شهر استخدام کرده بود. این اقدام خداپسندانه ی شهرداری بسیار امری توریست پسندانه هم واقع شد. زیرا که زنجیر زدن به آفتابه های توالت عمومی می توانست چهره ی  کریه ای از شهر توریستی ما نزد توریست های مخصوصا خارجی ایجاد کند. 


پدر پیر به این کار همت و علاقه ی وافری نشان می داد. مستراح ها را رنگ و روغن نموده، و ازصبح تا شام، در توالت عمومی شهر بطور فعالانه حضور داشت و از آفتابه ها پاسداری می نمود و چنان آنها را همواره از آب گوارا پر نموده که در واقع کاربردی دوگانه به آفتابه ها داده بود. و مردم از آن به جای لیوان هم استفاده می کردند. و کمتر کسی بود که خدای نکرده ناکام از توالت ها خارج شود.

 این حضور پر شکوه پدر پیر به حدی بود که ایشان در زواله های ظهر تابستان هم برای صرف نهار به منزل نمی رفت. نیمکتی را به عنوان تخت در کنار توالت گذاشته، و آفتابه ها را به ردیف پر از آب کرده و خود در حالی که روی تخت در سایه ی هوای گرم تابستان لم داده بود، انتظار مردم شریف را می کشید. 
کم کم این مستراح ها زبانزد عام و خاص شد. توریست ها برای دیدن مستراح های ما و اینکه چگونه آفتابه ها با نظم و ترتیب خاصی بسیج شده اند، به این شهر آمده در نتیجه کسب و کار مردم رونق بیشتری پیدا کرد. مردم محل از کار پدر پیر رضایت بسیار داشته و نزد شهرداری بسیار از محاسن او و آفتابه هایش گفتند. شهرداری هم به پاس زحمت های او تقدیرنامه ای تنظیم نموده برایش ارسال کرد. پدر پیر این تقدیر نامه را قاب گرفته و در کنار تخت خود روی دیوار توالت عمومی نصب نمود. چنانچه هر از گاهی اگر توالت ها اشغال بود، مردم منتظر توفیق این را نیز می یافتند تا قبل از «تخیله» این تقدیر نامه را قرائت نموده و ازاحساس افتخار پدر پیر نیز فیض یاب شوند. متن این تقدیر نامه که به امضای شهردار محترم وقت رسیده و بعدها برای سرویس دهی توریست ها به انگلیسی نیز ترجمه شد چنین بود:  

بسمه تعالی

بدین وسیله از زحمات شما پدر پیر که شبانه روز از حریم توالت عمومی و آفتابه ها پاسداری می نمایید، کمال امتنان را داشته، برایتان توفیق روز افزون  آرزو می نماییم. »
امضا شهردار شهر شهید پرور توریستی چند تا نقطه.   

اما این تقدیر نامه باعث شد تا اندک اندک باد تکبر  بر کار پدر پیر مستولی شود. به قولی دیگر پدر، پدر پیر سابق قبل از تقدیر نامه نبود. گوئیا در حریم مستراح، برای خود دم و دستگاهی بر هم زده و  مردم را هنگام دست به آب، دست به سر می کرد. ولی مردم شکایتی نداشتند. به عبارتی کم کم خود مردم هم به این کار پدر عادت کرده، و همگان صحبت از «حکمت آفتابه ها» می نمودند.
در محل «سیدی» داشتیم که به قول محلی «واکف» داشت. واکف به آدمهایی می گویند که منتظر الوقت هستند کاری کنی تا به تو حمله ور شوند. او پدر پیر را از قدیم الایام می شناخت. و با هم به قول معروف دست به شوخی ای داشتند. همینکه ماجرای آفتابه ها را می شنود در صدد بر می آید تا سر از اسرار و به قول محلی ها حکمت آفتابه های پدر پیر در آورد.
روزی از روزها در یکی از این زواله های ظهر سید به توالت عمومی شهر داخل شد. کمی دور و بر را بر انداز کرد. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و جز صدای جیرجیرک های درختی تابستانی هیچ چیز شنیده نمی شد: «الحق که با توالت 10 سال پیش فرق کرده است. بسیار مدرن و پر از عطر شکوفه های عطر ضد شاش شده است.» سید با خود اندیشید و به یاد این غزل معروف افتاد و آنرا آهسته زمزمه کرد: 

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم خمار تو را دیدم و بیمار شدم ...

«پدر پیر» روی نیمکتش که پشه بندی از دو سوی آن آویزان، و اکنون بیشتر به عنوان تخت خواب مورد استفاده قرار می گرفت لمیده بود. سید دو سه بیتی از این اشعار ملکوتی را نخوانده بود که ناگهان صدای وز وز مگس هایی که گرد پوست هندوانه ی قاچ خورده ای در کنار تخت توجه او را جلب نموده، و او  را از عوالم روحانی به حریم مستراح پرتاپ کرد...  او  بدون اعتنا به پدر پیر که گویا خواب تشریف داشت، یکی از آفتابه ها را که بطور منظم چیده شده بود برداشت تا وارد مستراح شود که ناگهان با اشاره ی پدر پیر توقف کرد. 

ـ عوضی برداشتی. اون یکی ... 

این را پدر پیر در حالی که کاملا بی اعتنا به سید دراز کشیده بود بیان کرد. سید آفتابه را پایین گذاشته و نگاهی از روی تعجب به دیگر آفتابه ها انداخت. و در حالیکه هیچ فرقی بین آفتابه ها نمی دید، دست دراز کرد و یکی دیگر از آنها را برداشت. ولی هنوز آنرا کاملا بلند نکرده بود که دوباره با اشاره ی متکبرانه ی پدر پیر آن را نیز پایین گذاشت. 



ـ نه اون یکی ...گفتم  این یکی ... و سید دستش را روی یکی دیگر از آفتابه ها گذاشت و منتظر تایید پدر پیر شد.



پدر پیر برای بار سوم با اشاره ی متکبرانه ی انگشت اشاره به او فهماند که: این یکی نه، آن یکی ...
خلاصه در نهایت با رضایت پدر پیر، سید آفتابه ای را برداشته، در حالیکه نارضایتی در چهره و باد در شکم او موج می زد وارد مستراح شد.


در تمام وقت مستراح، در این فکر غرق بود که: «خدای عظیم الشان، چه حکمت و اسراری در این آفتابه ها پنهان است که من از آن بی خبر می باشم؟ یعنی پدر پیر که عمری را به بطالت گذرانده اندر باب آفتابه ها از من که اولاد تو هستم بیشتر می فهمد؟»
اما سید جوابی برای سوالش پیدا نکرد. از این رو هنگام خروج از توالت در حالیکه 5 زاری ـ با قیمت دلار آن روز حساب کنید ـ را در داخل کاسه ی پول پدر پیر می گذاشت، بر آن شد تا به هر قیمتی شده سر از این حکمت در آورد. پرسید: 

ـ پدر، به من بگو چه حکمتی در این آفتابه ها هست که فقط تو از آن سر در می آوری؟ آفتابه آفتابه است دیگر، مگر اینها چه فرقی با هم دارند؟

پدر لبخندی به سید زد و با خونسردی گفت: 

هیچ فرقی! 

سید از این جواب تعجب کرد. 

ـ خب خواهر فلان شده پس این دکان بازار برای چیست؟ 

پدر لبخندی زد و نگاهی به سید که هنوز در گیر این معما بود کرد و گفت:  

ـ چون من دلم می خواهد!

ـ چی؟ تو دلت می خواهد؟
و پدر پیر تایید کرد. سید نزدیک بود که «واکف ش» گل کند. این را پدر پیر خوب می دانست که در صورت واکف او ممکن است که کار و بار او هم بهم بخورد. از این رو بر آن شد تا از در دوستی و صمیمیتی که از قدیم الایام با هم داشتند، وارد شود. خم شد و در گوش دوست قدیمی خود پچ پچ کنان گفت:
ـ آفتابه ها هیچ فرقی با هم نمی کنند. همه کارشان شستن ماتحت امثال جنابعالی ست. اما مردم این را نمی دانند. واقعا فکر می کنند که وقتی به اینها امر می کنی که کدام را انتخاب کنند، حتما حکمتی در آنها نهان است. در نتیجه همان کنند که من می گویم.  از این گذشته، عمری هر آن کس  به ما رسیده  بر ما سوار شده و فرمان رانده، حالا دست روزگار مرا در حریم مستراح به ریاست برگزیده. بگذار چند صباحی ما هم در این حریم کسی باشیم و دیگران از ما فرمان ببرند، چه از که کم می شود؟
***

حالا حکایت انتخابات ماست. اگر هنوز کسانی هستند که در تردید می باشند که ممکن است این نمایندگان با نمایندگان دوره های پیشین مجلس فرقی داشته باشد، و یا اینکه حکمتی در این نمایشها که نامش را  انتخابات گذاشته اند، باشد، و با اشاره دیگران و جابجایی نمایندگان اتفاق خاصی می تواند در این مملکت بیافتد، لطفا موقعی که در حریم مستراح خلوت کرده اند، به تفاوت آفتابه های پدر پیر با یکدیگر بیاندیشند.... شاید سر از این حکمت در آورند.    

نظرات

  1. امان از دست تو ....ولی بسیار عالی بود:مهتا

    پاسخحذف
  2. ey val kheyli hal kardam alhagh ke gol gofti

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!