پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۲

کنفرانس برگن

تصویر
ساعت هفت صبح رسیدیم برگن Bergen . از همان ایستگاه قطار، محل هتل رو پرسیدیم. و فهمیدیم که ده ـ پانزده دقیقه ای تا هتل پیاده راه داریم. اومدیم.  بارون می بارید. بعد تگرک شد. به قول خلیل دوست افغان ما «ژاله». تو این سه ماه این چهارمین کنفرانس منه. سه تا از این ها در رابطه با «مبحث زبان مادری» و Tema morsmål بود. و این بار در برگن. ترجیح دادم قطار شب رو بگیرم. وقتی رسیدم خسته بودم. هتل شیک و مناسب بود. یه دو ساعتی تا شروع کنفرانس داشتیم. گفتم دوشی بگیرم. بعد وان رو دیدم. و وسوسه شدم که خودم رو رها کنم. برگن... Bergen ، یکی از بزرگترین و زیباترین شهرهای نروژه. اینجا یکی از قدیمی ترین بنادر تجاری نروژ محسوب می شه. عمده ی تجارت این شهر با آلمانها بوده، از این رو لهجه ی Bergen کمی فرق می کنه. و گویند که بیماری مسری و مرگ آور طاعون توسط یک کشتی تجاری انگلیسی برای اولین بار در سال 1349 به این شهر وارد شد و بعد از اون باعث شد تا حدود نیمی از جمعیت نروژ آنروز در اثر ابتلا به این بیماری تلف شن.   و این سومین باره که برگن رو می بینم واون دو بار ...   انگار خاطراتم فلاش بک می خورد...

می تونست بدتر هم بشه....

تصویر
... خلاصه به هر جون کندنی بود، بوکسور کردن، حول دادن ...  تونستم با کمک دوستم اکبر، ماشینم رو از سربالایی کوچه رد کنم و خودم رو به اولین تعمیرگاهی که در اون نزدیکی داشتیم برسونم.  ... اوستا اول گفت که تا دو ساعت اول وقتش پره و نمی تونه لاستیک های اتومبیل منو قبل از ساعت 8 شب عوض کنه.  ساعت 6 بود. دو ساعت؟ کجا می تونستم تو این هوا آواره بشم؟   از   لهجه ی اوستا پی بردم که باید از طرفهای خودمون باشه. آروم نزدیک شدم و با لحن مظلومانه گفتم:  ـ اوستا من جایی رو این اطراف ندارم. خونه م دوراز اینجاست. ببین اگه با 100 کرون کارم زودتر راه می افته، یه لطفی بکن؟   یه نگاهی به من انداخت و با لهجه ی شیرین دری در حالیکه با سر تایید می کرد، گفت: ولی کمتر از نیم ساعت نمی شه...  قبول کردم و راه افتادم تا نیم ساعتی خودم رو علاف کنم. کلاه بارونی م رو سرم کشیده، از خیابون خلوت رؤیکن Røyken  عبور کردم. نمی دونم کجا، فقط راه رفتم. از مرکز خرید رد شدم. کمی جلوتر بعد از ایستگاه راه آهن، زدم تو سربالایی ی یکی از فرعی ها. هوا سرد بود و نم نمک برف می بارید.  از روشنایی های تیر برق ها

فتح زمزمه

تصویر

در انتظار

تصویر
صبح وقتی سر کار می روم، چراغها را خاموش می کنم، و وقتی بر می گردم، چراغها را روشن. خودم موقعی می آیم که تاریکی همه جا را فرا گرفته است. فقط برای اینکه به خود بقبولانم که باید در خانه باشم. و من می دانم که کسی در خانه منتظرم نیست. و اینجا همه چیز ساکت است. تلویزیون، رادیو، ضبط ... و من تنها به خودم گوش می دهم. شکلات هایی که برای شب هالووین خریده بودم، روی دستم باد کرده است. از اجاق آشپزخانه بوی غذا بلند نمی شود. و امشب قرار نیست جایی مهمان بروم... تمام دیشب باران بارید. و برفها را کاملا شست. به همین سادگی...  انگار نه انگار که تمام هفته را برف باریده بود.  حالا آبجویی را باز کرده ام. با پسته ای که مادر تابستان برایم سوغات آورده بود می نوشم.... شاید گرم شوم. ولی گرمای آن آنقدر نیست که یخ های درونم را آب کند....  در انتظار آفتابی هستم که این یخ های پدر سوخته  را آب کند....  آنروز خواهد آمد. مطمئنم.