کوچه های بن بست ما
انگار خانه های رنگارنگ ما در یکی از این کوچه های بن بست قرار داشت و ما بی خبر بودیم: «کوچه ی نسیم»، «کوچه ی دلسرا، فرزاد سرا». همه ی اینها بن بست های دل ما بود و بس. انگار زندگی ما در پیچ و خم های همین کوچه ها گذشت و ما انگاشتیم که این زندگی است که پیچ و خم دارد. با همه بایست که هر از گاهی آب و جاروبی به سرو کله ی این بن بست ها می کشیدیم. نگاه کن همسایه را! انگار «کاروان شتر» از کوچه اش گذشته! و آن یکی ... بدتر از این و ما، هنوز وقت نکرده ایم که به خود برسیم. و من گویا در پیچ یکی از این بن بست ها بود که گم شدم. آنوفت بود که فکر کردم برای پرسه زدن وقت بسیار است و برای رسیدن اندک. فکر کردم برای جفا کردن وقت بسیار است وبرای محبت اندک. *** نه درست است، آن خانه ی ویلایی ته کوچه مال ما نبود. برای همین یادم آمد که برای از یاد بردن، فرصت ها چه بسیار است و برای به یاد آوردن اندک. یادم آمد که برای بی مهری و بی وفایی موقعیت بسیار است و برای عشق اندک ... اکتبر 2009