گفت و گفتم ها (1)
گفت: بازم که چسبیدی به فکر و خیال؟ گفتم: من نچسبیدم، این فکر و خیال لعنتی ی که ولم نمی کنه. گفت: خب اقلا به جای این چرندیات به یه زندگی ی بهتری فکر کن؟ گفتم: من بهش فکر می کنم، اما اون به من فکر نمی کنه. و یادم اومد که جوون جوونی یام، موقعی که بادِ لطیف عاطفه، بلوغیتم رو نوازش می کرد، دنبال جای خلوتی می گشتم که بشینم و فکر کنم. مثلا تو قعر جنگل، لابلای درختای کنار رودخونه چنان آدم رو می گرفت که ناگهان صدای چه چه بلبل، و جیرجیرِ جیرجیرک و وغ وغ قورباغه ها ... تو هم قاطی می شد و بیا و ببین چه خبره؟ تو رو از هر چی طبیعت و آرامش بیزار می کرد... اما کنار دریا، به به! بغل پلاژهای متروکه، موقعی که می تونستی «شکل قلب» رو روی تپه های کوچیک شنی رو به باد بکشی، صدای گوش خراش تیکه حلبی های وارفته ی آویزون از سقف پلاژها، که انگار تو مخت می کوبید، چنان زوزه های ملایم باد رو خفه می کرد که تو رو از هرچی کنار دریا فراری می داد.... بگذریم. به هر حال، حسرت اینو داشتم که فارغ از دوست و آشنا، و آدمهایی که همیشه دور و برم می پلکیدن و نمی ذاشتن تنها باشم، کمی برم و خودم باشم. اما الان.... دنبال جایی می گرد