پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۱

گفت و گفتم ها (1)

تصویر
گفت: بازم که چسبیدی به فکر و خیال؟ گفتم: من نچسبیدم، این فکر و خیال لعنتی ی که ولم نمی کنه. گفت: خب اقلا به جای این چرندیات به یه زندگی ی بهتری فکر کن؟ گفتم: من بهش فکر می کنم، اما اون به من فکر نمی کنه. و یادم اومد که جوون جوونی یام، موقعی که بادِ لطیف عاطفه، بلوغیتم رو نوازش می کرد، دنبال جای خلوتی می گشتم که بشینم و فکر کنم. مثلا تو قعر جنگل، لابلای درختای کنار رودخونه چنان آدم رو می گرفت که ناگهان صدای چه چه بلبل، و جیرجیرِ جیرجیرک و وغ وغ قورباغه ها ... تو هم قاطی می شد و بیا و ببین چه خبره؟ تو رو از هر چی طبیعت و آرامش بیزار می کرد... اما کنار دریا، به به! بغل پلاژهای متروکه، موقعی که می تونستی «شکل قلب» رو روی تپه های کوچیک شنی رو به باد بکشی، صدای گوش خراش تیکه حلبی های وارفته ی آویزون از سقف پلاژها، که انگار تو مخت می کوبید، چنان زوزه های ملایم باد رو خفه می کرد که تو رو از هرچی کنار دریا فراری می داد.... بگذریم. به هر حال، حسرت اینو داشتم که فارغ از دوست و آشنا، و آدمهایی که همیشه دور و برم می پلکیدن و نمی ذاشتن تنها باشم، کمی برم و خودم باشم. اما الان.... دنبال جایی می گرد

جلو کشیدن ساعت

تصویر
دیشب ساعت ها رو یه ساعت کشیدیم عقب. هر سال این موقع به خاطر صرفه جویی در انرژی برق چنین کاری می شه. به همین سادگی. آب از آب هم تکون نمی خوره. با خود فکر کردم که کاشکی می شد این امکان هم بدست می اومد که ساعت ها رو می کشیدیم جلو. برای صرفه جویی تو حوصله هامون. برای رد کردن همه ی اوقات ناخوشی که لحظه های ما رو می بلعه ... آره دلم می خواست ساعت رو می کشیدم جلو. ولی نه یه ساعت یا دو ساعت... درست تا دمیدن نور صبح امید... تا اون موقع...

حکایت عوض کردن عینک ما

تصویر
مدتی بود که سرم درد می کرد. نمی دانستم چرا، تا اینکه فهمیدم از عینکم است. عینک مطالعه ام. دیروز پیش چشم پزشک بودم. بعد از معاینه گفت: درسته... گفت: باید عینکت رو عوض کنی . پرسیدم: یعنی پیر شده ام؟ گفت: ناراحت نباش! دور رو عین عقاب می بینی، ولی نزدیک ها را نه. گفت: طبیعی یه . قبلا هم یکی با طعنه اینرا به من گفته بود. ولی منظور او از دور «دیگران»، و نزدیک «نزدیکان» بود. اما او معتقد نبود که این طبیعی ست. و طبیعی نبود. بالاخره عینکم را عوض کردم. به همین سادگی. این همان عینکی بود که برایم عزیز بود. عینکی که با آن سطرهای کتاب و روزنامه ها را قشنگ تر می دیدم. و از خواندن خسته نمی شدم. همان عینکی که هر وقت جا می گذاشتمش، انگار جزئی از خود را فراموش کرده بودم. انگار ناقص بودم. اما حالا... باعث سردردم بود. و با سه شماره عوض شد. با خود فکر کردم که انگار رابطه ی ما با زندگی نیز حکم همان چشم و عینک را پیدا کرده اند. روزگار مدیدی را در کنار یکدیگر سپری و زندگی می کنیم، لذت می بریم، بال می گشاییم ... لیکن بعد از کمی نه «سردرد» بلکه «دردسر» عوض شان می کنیم. عوض مان می کنند. به سادگی ی همان عینک عوض ک

بالاخره چراغ سبز امریکایی ها

تصویر
بالاخره انتظار ایرانی ها بسر آمد. بالاخره امریکا بر سر میز مذاکره نه با دولت فخیمه ی ایران، بلکه با ملت ایران ـ که بی بی سی و پارازیت علی الحساب نمایندگان مستقیم آنها هستند ـ نشسته و چراغ سبز داد که آی ملت ایران «از شما حرکت از ما برکت»! خانم هیلاری کیلنتون که در دو مصاحبه ی جداگانه با خنده و ملایمت حرف می زد، در جواب یک ایرانی با غیرتِ چهره اش ناپیدا، در بی بی سی که پرسید:«چرا ما را تحریم کردید؟ این به ضرر ملت ایران است»، گفت: «پس چکار کنیم؟ دنبک می زدیم دولت ایران برقصد؟» این خانم که در هر دو مصاحبه، یک لباس بر تن داشت حکومت ایران را «کوته فکر» نامیده و گفت که ایرانی ها لیاقتشان بهتر از این رژیم است. ایشان اما در طعنه ای به ملت شریف ایران گفت: «لیبی یایی ها از ما کمک خواستند، ما هم کردیم. و حکومت شان هم ساقط شد.» این طعنه در واقع پیامی بود به ما که یا باید تقاضای کمک کنیم یا می کردیم. این در حالی است که ملت شریف ایران این کار را کرده بودند. آنها در خیابانها با شعار «اوباما ـ اوباما ـ یا با اونا یا با ما» از امریکای جهانخوار سابق و عزیز فعلی در خواست کمک کرده بودند. خانم کلینتو

روز سازمان ملل در مدرسه

تصویر
« ... امروز 24 اکتبر به عنوان روز سازمان ملل تعیین شده است. درست بعد از پایان جنگ جهانی دوم، قدرت های بزرگ دنیا برای پیشگیری از جنگ های خونین تر، «جامعه ملل» را به «سازمان ملل متحد» تبدیل کردند. در ابتدا 51 کشور عضو داشت ولی اکنون اعضای آن به 193 کشور رسیده است. ما به عنوان کمیته ی روز سازمان ملل این روز را گرامی می داریم ....» و بدین ترتیب برنامه ی خود را در مدرسه با مراسم و برنامه های ویژه ای شروع کردیم. تشکیل صندوق کمک برای ارسال به بچه های فقیر دنیا از طریق شرکت در یک «مسابقه ی دو و میدانی» یکی از آنها بود. شاگردان مدرسه هر کدام با خود 20 کرون آورده بودند تا با شرکت در این مسابقه به این آکشون بپیوندند. من به عنوان یکی از معلمان عضو «کمیته ی روز سازمان ملل» یک برنامه خطابه یا کنفرانس را آماده کرده بودم. وقت زیادی را برای ساختن این برنامه که در فرمت Power Point بود، صرف کرده بودم. تنظیم فیلم ها و عکس ها و موسیقی مناسب برای هر کدام از فِرم ها کلی وقت مرا گرفته بود. ولی در نهایت توانسته بود مخاطبان مرا راضی نگه دارد. مخاطبان من بچه های کلاس های پنجم، ششم و هفتم بودند. بنابر این باید

نوک شکسته ی مداد رنگی ی خیالم

تصویر
... خیلی کار می کنم. نه اینکه دوست دارم. به خاطر اینکه سر کار باشم. خستگی ی کار زیاد، قابل تحمل تر از خستگی ی تنهایی ست. دارم زور می زنم که خود را فراموش کنم. و همه ی آن چیزهایی که به این «خود» تعلق دارد. دارم به یک «خود» فردا می اندیشم. خودی که باید باشد. خودی که نمی خواهم باشد! شکوفه های اندوه درونم را با یادها آبیاری می کنم. در انتظارم که شاید روزی گل های آرامش آنرا بچینم و روی موهای پریشان کسی بنشانم. مدادرنگی خیالم دارد زندگی را با رنگ روشن تری نقاشی می کند. ولی پاک کن های لحظه ها، قادر نیستند لکه های خاکستری جا مانده در دفتر خاطره هایم را به این سادگی پاک کنند. هر چقدر که آبی می زنم، باز لکه ها پیداست. و من که دیگر حاضر نیستم این نقاشی ها را نشان کسی دهم. انگار هر روز که می گذرد بیشتر با این «کس»ها رودربایستی پیدا می کنم. بیشتر با آنها غریبه می شوم. همانهایی که با یک ترانه پیدایشان می شود، و هنوز ترانه تمام نشده گم می شوند. همانهایی که هنوز مرکب علامت سوال پشت شمایلشان خشک نشده، انتظار جمله ای قشنگ بعد از « : » را دارند. انگار مثل سایه هستند. فقط موقعی که آفتاب پشتم است آنها را

به یادشان باشیم

تصویر
امشب دلم گرفته است. به خاطر زندانیان در بندمان. آنهایی که در شرایط کاملا غیر انسانی، در سیاهچالهای جمهوری اسلامی گرفتارند. بدترین احساس موقعی به سراغ انسان می آید که احساس کند دیگران فراموشش کرده اند. و من فکر می کنم این کوچکترین کاری ست که می توانیم بکنیم: «به یادشان باشیم.» من در این روزهای تار و بی خبری، با افروختن شمعی، یاد زندانیان در بندمان را گرامی می دارم، و با خانواده هایشان ابراز همدردی می کنم. امیدوارم روزی برسد که دیگر کسی به خاطر ابراز عقایدش در زندان نباشد. شاید وقتش باشد که همه ی ما اگر برای چند لحظه هم شده به یاد این عزیزان شمعی بیافروزیم.

«عشق سرخ پوش» نمرده است!

تصویر
چندی پیش ـ در تیرماه ـ جوانان تهرانی و مخصوصا دختران ابتکار جالبی بکار بستند تا پروژه ی «عشق گمشده ی تهران» یا «یاقوت زن سرخ پوش عاشق میدان فردوسی» را باز اجرا کنند. همان زن سرخ پوشی که عشق او سبب شده بود تا نام او بر سر زبان ها افتد. اگر اشتباه نکنم من این زن را یکبار دیده بودم. و برای من نوجوان هم این سوال پیش آمده بود که او کیست و چرا؟ و داستان او را از این و آن شنیده بودم. همیشه از خود سوال می کردم که چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور عشق دارای چنین قدرتی ست؟ مسعود بهنود هم قبل از انقلاب برنامه ای رادیویی از او ساخته بود. این برنامه الان د ر یوتوب موجود است. در مورد او هم چنین توضیحی آمده است: « آن‌هایی که تهرانِ پیش از انقلاب را به یاد دارند زن سرخ‌پوش اطراف میدان فردوسی را دیده‌اند. زنی بزک‌کرده، لاغراندام، با قامتی متوسط، صورتی استخوانی که گذر عمر و ناگواری روزگار شکسته‌اش کرده بود. همه چیزش سرخ بود: کیف و کفش و جوراب و دامن و پیراهن و تل سر و بغچه‌ی همیشه‌دردستش و این اواخر روسری و عصایش. . تهرانی‌ها نام «یاقوت» بر او گذاشته بودند و خود نیز چنین دوست داشت. سال‌ها ــ می‌گ

علیک سلام دوست من!

تصویر
امروز صبح، شنبه، وقتی از خواب برخاستم، دنبال بهانه بودم تا به کسی یا چیزی سلام بگم. از پنجره ی اتاق خوابم که به بیرون نگا کردم، اونقد منظره ی قشنگی جلوی چشمام نقش بسته بود که زبونم از گفتن ایستاد. دریاچه ی روبرو رو مه پوشانده بود و سحر گاه پاییزی رو با قدرت تموم به رخ طبیعت می کشید. من چیزی نگفتم. این اون بود که به من سلام می گفت. به تنهایی م، به آرامش، ... و به زندگی ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه بگم: علیک سلام دوست من!

شعر و داستانخوانی من

تصویر
این هفته، اوقات کاری و غیر کاری ی پر جنب و جوشی داشتم. به نظر می آید که دارم بخشی از نیروی به تحلیل رفته ی خود را باز می یابم. و این را موقعی بیشتر حس می کنم که وقتی هم برای دیگران گذاشته باشم. مخصوصا در محیط غیر کاری. سه شنبه ی این هفته به یک «شب شعر» دعوت بودم. الان حدود سه سالی می شود که برگزار کنندگان این شب، نسبت به من لطف داشته و مرا به شب شان دعوت می کنند. نشستی است از شاعران بومی و علاقه مندان شعر که اوقاتی را در کنار هم به خواندن شعر و قطعات ادبی می گذرانند. جلسه را با موسیقی ی کلاسیک افتتاح می کنند. و سپس برگزار کنندگان ضمن خوش آمد گویی، از حاضرین دعوت کردند که شعرهای خود را بخوانند. این هفته من هم یه قطعه ی ادبی از خود را خواندم. و یک شعر از مجموعه ی کتاب حافظ که اخیرا به «نروژی» چاپ شده است. هر دو مورد توجه حاضرین قرار گرفت. به هر حال چنین شب هایی روزنه ای است به سوی شناخت فرهنگ نروژ. اما چیزی که مرا از دیگر مهمانان متمایز می کرد، مضمون شعر من بود که حاضرین را از حال و هوای نروژ خارج کرد. وقتی به شعرهای این آدمها در این قسمت از کره ی زمین گوش می دادم، خود را دور افتاده می

رقص پاییزی

تصویر
دارم با پاییز می رقصم، با زمزمه هایش وقتی که در میان درختان می پیچد... و به یاد می آورم که این برگهای زرد و نارنجی، که چنین بی طاقت بر روی زمین می ریزند، روزگاری سبز بودند، و روزگاری سبز خواهند شد... 2011-10-09

نغمه چالان حیات دیر

تصویر
گئنه بیزه نغمه چالان حیات دیر. گله جه یه کؤنول آلان حیات دیر. زومزمه لر یاتیرسادا، گونش گونی باتیرسادا، بو ظولمتده پاریلدایان حیات دیر. عؤمور دوزدور گئدیر، گئدیر. هئچ بیلمه دیک بر سیر نه دیر؟ سؤنوک عؤمور اوجاغینا، ایشیق یایان حیات دیر. دئییم اومیدی کسمیشیک دونیادان؟ دئییم بو یولدا هئچ یوخوم بیر گومان؟ دئییم، دئمیم نه لر یئتر سؤزومده ن؟ دئمه ک ده حاصیلی یوخدور اینان. ازه لده ن دئمیشلر آیریلیق پیسدیر. آیریلیغا دوشن چاره سی یوخدور. بیزیم گوناهیمیز نه دیر آیری ییق؟ آیریلیغا ائله بیلیم باغلی ییق. هر زامان ایسته دیک گولک حیاتا، ایذین وئریرسه ده گؤردوک داغلی ییق. آنا محبتن اونوتمامیشیق، انسانلیغا حؤرمه تی آتمامیشیق، آنجاق دئدیک دؤزه نمه ریک بو درده اویناماریق اویونجاق تک هر اه لده بوندان اؤتور دئدیک، و آیری دوشدوک چاره سیزلیکله یووامیزدان اوچدوق. سئرچه بالاسی تک گزدیک هر یانی. گیردیک ده نیزلره، چیخدیق اورمانا، بلکه تاپاق باشقا یئرده دونیانی... * دئمه م کی اوز دؤنده رمیشیک حیاتدان یوخسا اه لی بوشلو یولا دوشه ردیک؟ بوروخلارا، ساغا ـ سولا دوشه ردیک؟ بو سورغونون جاوابی واردی هیهات! بی

گزارش تصویری از یک اردوی دانش آموزی

تصویر
آموزه ها و تجربیات من بعنوان یک معلم از مدارس نروژ و چگونگی تعلیم و تربیت در کشوری که یکی از بهترین سیستم های تربیتی دنیا را داراست، این فرصت را می دهد تا دیگران نیز ز با این تجارب آشنا شوند. امیدوارم که این آموخته ها بتواند روزی ـ روزگاری در اختیار و مورد استفاده ی کسانی قان دارند . در مدارس نروژ هر ساله هفته ی آخر قبل از «تعطیلات پاییزی» دانش آموزان کلاس هفتم را به «اردوی ویژه» می برند. این اردوها در مراکزی که در نروژ به آن « مدارس اجاره ای » گفته می شود به مدت یک هفته کاری یا 5 روز به طول می انجامد. و دانش آموزانی که به این اردو عازم می شوند، چیزهای جدیدی را هم به صورت تئوری و هم بصورت کاربردی فرا می گیرند. امسال من به اتفاق سه تن از آموزگاران دیگر، بچه های کلاس هفتمی مدرسه را در این اردو همراهی کردیم. اتوبوس ها ما و دانش آموزان را در وقت مقرر از دم مدرسه گرفته و بعد از دو ساعت مسافت در مرکز مورد نظر که در 50 کیلومتری اسلو قرار داشت پیاده کردند. برای من که اولین تجربه ام را با دانش آموزان نروژی در اینگونه سفرها می گذراندم، سفر جالبی بود. ما مسئولیت 68 نفر دانش آموز 12 ساله را به عه