پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2014

انگار خیلی پدرم

همیشه من  بودم که می پرسیدم : بو گون گئده ک سینمایا؟ ـ امروز بریم سینما؟  و همیشه او بود که از این پرسش خوشحال می شد و می گفت: گئده ک (بریم)!  و وقتی میپرسیدم که: کدوم فیلم رو دوست داری ببینیم؟ بیشتر خوشحال می شد و یکی یکی فیلم هایی رو که دوست داشت ببینیم رو میگفت.   توی سینما من چوس فیل می خریدم و نوشابه ... و این من بودم که گاهی جایی از فیلم رو که او نمی فهمید آهسته و در گوشی براش توضیح می دادم.... اما وقتی دیروز از من پرسید که:   بو گون گئده ک سینمایا؟ این من بودم که خوشحال شدم. عین بچه گی های او ...  بعد پرسید کدام فیلم رو دوست داری بریم آتا؟   ... و من خوشحال تر عین بچگی های او ... وقتی وارد سینما شدیم او رفت چوس و فیل و نوشابه خرید. ـو من باز خوشحال شدم عین او مثل موقع هایی که بچه بود . و وقتی فیلم رو دیدیم این او بود که بعضی قسمت هاش رو که من نمی فهمیدم برام توضیح می داد...   بعد از سینما وقتی با هم عرض زمان رو دوره می کردیم و وقتی او برای بار چندم به من گفت: «گونون مبارک آتا! ـ روزت مبارک پدر ـ  تازه احساس کردم که انگار خیلی پدرم ...! 

جای خالی او

تصویر
هفته ی پیش هلند بودیم. در «روتردام». دوباره تمام خانواده توانستیم از راه دور و نزدیک سفر کرده و به بهانه ای دور هم جمع شویم. فقط مادر نبود که کهولت سن دیگر اجازه نمی دهد در چنین مجالسی با ما باشد و حیف. اینبار بهانه ی قشنگی داشتیم: عروسی دختر خواهرم بود. و چه عروسی با شکوهی ... همه چیز خوب پیش رفت. جشن و شادی بر پا بود، شور و سرور ... و ما از قلب مان می خندیدیم. و عروسی در سالن یکی از بلندترین هتل های روتردام گرفته شده بود. و ما از بالای هتل، شب روتردام را می دیدیم که در جشن ما چراغ هایش چشمک می زدند. و ما ... هر کدام سعی می کردیم که جای خالی «او» را سبز ببینیم... سعی می کردیم که خیال نکنیم او  نیست. وقتی همه ی خانواده به طور اختصاصی مشغول رقص لزگی شدیم، سعی کردیم او را همچنان کنارمان سرفراز و زنده حس کنیم، پر شور و رقصنده ...  همه سعی می کردیم ... همه ... تا مبادا باری از خنده ها و شادی ها کم شود ... تا مبادا این خواهر زاده ی گل ما حس کند که مادرش آن دور دورهاست ... نه ما سعی کردیم نشان دهیم که او یکی از ماهاست ... یکی از همین چراغ های چشمک زن شهری ست که دارد تماشایمان می کند و خندا

آن خانه

تصویر
امروز وقتی از سر کار در راه خانه بودم، بین راه آژیر آتش نشانی به گوشم خورد. هر چه به طرف خانه نزدیک تر شدم، تعداد ماشین های آتش نشانی بیشتر شد و بالاخره دود غلیظی را دیدم که ظاهرا طرف خانه ی ما بود. دلم به تاپ تاپ افتاد. ولی خانه ی من نبود. اما یکی از خانه هایی بود که هرگز دلم نمی خواست در آتش بسوزد. این خانه را دوست داشتم. و هر موقع سر کار می رفتم آنرا می دیدم. و آرامش عجیبی به من دست می داد. و شاید روزگاری آرزو می کردم یک همچین خانه ای داشته باشم... باور کنید من بارها و بارها همچین خانه هایی را در دفتر نقاشی هایم کشیده بودم. نه که الان ... خیلی پیشتر ها ... خانه ای وسط و دور تا دور  با درختانی و شیب ملایمی که از تپه پدیدار بود ...ولی الان داشت می سوخت. و من هرگز آرزو نمی کنم خانه ای که می سوزد خانه ی من باشد ... فقط یک آن فکرش از سرم گذشت که باید کجا می رفتم؟ کجا می خوابیدم؟ کجا غذا می پختم؟ کجا استراحت می کردم؟ تنها چیزی که در این لحظه ی گذر آتش نشانی و دود غلیظ آتش به یادم نیافتاد، زیبایی لحظه هایی بودکه در حسرت داشتن چنین خانه ای بسر کرده بودم ... همان نقاشی ها .... ـ 

دیداری از روم شهر تاریخی ـ یک

تصویر
ایتالیا یکی از کشورهایی است که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم. از بچه گی فیلم های «رومی» علاقه ی خاصی رو در من بر می انگیخت. از جمله فیلم گلادیاتور با بازی درخشان راسل کرو ... اشتباه نکرده باشم حداقل 5 بار این فیلم را دیده م.  اما اینکه چطور این شهر تونست مرکز و ثقل فرهنگ دنیای غرب بشه برام  همیشه از موضوعات جالب توجه بود.  با این پست شما رو به رم می برم. اگه تصمیم دارین یه سفری به اونجا برین، بد نیست که پست من رو بخونین. این پست بهتون کمک می کنه تا هم بتونین از لحاظ مادی تخمین بزنین که چقد خرجتون می شه و هم از وقت خوب استفاده کنین. اونهایی هم که قصد رفتن به رم رو ندارند، می تونن با دیدن عکس ها و مطالب حاشیه ای که در باره ی عکس ها می نگارم بیشتر به حال و هوای روم پی ببرند. این شما و این هم اولین سفر ما به روم....  برای خواندن بقیه پایین را کلیک کنید: 

یک اتفاق ساده و آغازی خوب

تصویر
راستش دیشب وقتی از فرودگاه به خونه رسیدم ساعت 3 شب بود. صبح برای خرید کوچکی به فروشگاه محله مان رفتم. هوا سرد و بارانی بود. و من انگار از تابستان ایتالیا افتاده بودم توی پاییز سرد نروژ ... باد می وزید...  موقع ورود به فروشگاه متوجه پیرمردی شدم که کناری ایستاده بود تا زیر باران نباشد. او با دقت مسیر مرا دنبال می کرد. فکر کردم  شاید نگاهش به من به خاطر لباسی بود که به تن داشتم است. چون هنوز شلوار کوتاه و پیراهن آستین کوتاه در تنم بود. ...  وقتی خریدم تمام شد و برگشتم که سوار اتومبیل م شوم همان پیرمرد را تقریبا کنار اتومبیلم دیدم. اشاره ای به من کرد. به طرفش رفتم. با صدایی مهربان گفت:  ـ تو که به نظر خیلی خندان بنظر می رسی ... می تونم تقاضایی ازت بکنم؟  نگاهی کردم. بهش نمی اومد که مرد فقیری باشه. یک پیرمرد معمولی بود.  گفتم: بفرما!  گفت: راستش من قدم زنان اومدم اینجا، و یه چیزهایی خریدم. و حالا بارون منو گرفته...  یک پلاستیک وسایل هم کنارش بود. ادامه داد: پاهام درد می کنه. می خواستم ازت بخوام که منو تا خونه ام که همین نزدیکی هاست برسونی، بعد کیفش رو نشونم داد و گفت: بهت

پست های درسی ما در سایت زبان مادری فارسی

تصویر
یکی از مهمترین کارهایی که می تواند در فرهنگ ایرانیان خارج نشین مرسوم شود، کتابخوانی خانواده ها برای بچه های خود به زبان مادری یا پدری است. مدارس در اینجا به بچه ها کتابخوانی را می اموزند. مسابقه ی کتابخوانی هم می گذارند تا بچه ها را تشویق به کتابخوانی کنند. خوب است پدر و مادرهای دو زبانه توجه بیشتری در این زمینه نشان داده و کتابهایی به زبان مادری را برای فرزند خود تهیه کرده و مشوق او در خواندن باشند. سعی کنید موضوعاتی که می تواند آنها را به خواندن علاقه مند کند پیدا کرده در اختیارشان بگذارید. و مشوقشان باشید تا انرا بخوانند.  متاسفانه بچه هایی که در اینجا بزرگ می شوند از لحاظ «خواندن فارسی» ضعف دارند. در نتیجه قادر نیستند مطالبی را که در سطح سنی آنهاست به زبان فارسی یا مادری بخوانند. اگر هم بخوانند معنای بسیاری از کلمات را نمی فهمند، در نتیجه شوق خواندن به زبان مادری را از دست می دهند.   ما در خارج از کشور با تاسیس سایت زبان مادری که زیر حمایت دولت نروژ می باشد مبانی درسی مدرسه را به زبان مادری در اختیار دانش آموزان فارسی زبان قرار می دهیم. بدین ترتیب بچه ها هم به زبان فارسی

من و روش دیجیتالی تدریس ...

تصویر
این حکایت، حکایت نیست، واقعی ست. شاید کمی طولانی باشد ولی ارزش خواندن دارد:   امروز از طرف مدرسه کورس داشتیم. برگزار کننده ی کورس، «مدرسه ی تلویزیون2»  TV2 skole  بود. این برنامه از سال 2009 تلویزیون نروژ مرکزی آغاز به کار کرده تا بخشی از درس های مدرسه را به صورت تلویزیونی تهیه کند. بگذارید خلاصه کنم: بزودی مدارس با کاغذ و کتاب خداحافظی می کنند.  روش تدریس دارد از کتابها به ابزار دیجیتالی منتقل می شود. بنابر این برای آموزگاران هم لازم است که به این روش که نام علمی ش visuelle undervisning   آموزش به روش دیداری ست، مسلط باشند. در حالیکه خانم مسئول و مجری کورس به ما لینک هایی را معرفی می کرد، من ناخودآگاه غرق در تجربیاتی که برای این کار گذاشتم شدم. روزهایی که نه کادرهای مجرب تلویزیونی بود و نه پولی و بساطی ... بکله من دست تنها بودم و دنیایی که قرار بود دروازه های آینده را به رویم باز کند....  سال دوم دانشگاه بودم: سال 2009. من قرار بود چهار هفته به عنوان کارآموز در مدرسه کار کنم.   محل کارآموزی، مدرسه ی  Kampen در اسلو بود. مدرسه ای که بیشتر از نصف دانش آموزان خارجی

بیداری یک احساس

تصویر
برنجزار نیست،  اما وقتی نوازشش می کنم مرا به جایی می برد  که در آن احساس کودکی  بیدار می شود،  خمیازه می کشد  و سپس با دلتنگی بازی می کند ...

یک خاطره از ودود مؤذین زاده

وقتی این اجرای دستگاه یا مقام «راست پنج گاه» را از ودود مؤذین زاده شنیدم، یاد خاطره ای افتادم که بد نیست اینجا نقل کنم. بهار سال 1368 بود. من تازه به توسط دوستان آذری به بعضی از محافل موسیقی آذری در تهران راه یافته بودم. این آشنایی با دوستا ن خود داستانی دارد که بماند برای بعد. خلاصه در یکی از مجالس بود و مشغول نوازش سازم بودم و روح آن را در فضای آنجا می پراکندم، که گفتند یکی می خواهد در همین دستگاه راست با من بخواند. آرام و با وقار کنار من نشست. در دستش «قاوالی» بود. پرسیدم از کجا بزنم. گفت: سول بالا... فکر کردم که اشتباه می کند. نگاهش کردم و پرسیدم: مطمئنید؟ ... با همان وقار گفت: بزن نگران نباش ... و وقتی دستم به ساز رفت او صدایش را چنان در سالن پیچاند که من ساز را لحظه ای زمین گذاشتم و برایش همراه با دیگران دست زدم. ...  وقتی برنامه تمام شد از دوستم پرسیدم این کی بود. گفت: نمی شناسی؟ ودود بود. مؤذین زاده ... من البته مؤذین زاده اردبیلی را می شناختم که صدای بی نظیر و حنجره ی بی همتایی داشت که بسیار هم معروف بود. دوستم گفت: این برادر زاده اوست ...   باورم نمی شد ک

50 سالگی

تصویر
بعضی از لحظه های زندگی مهم اند. باید ثبت شان کرد. یکی ش 50 سالگی است. و من هفته ی گذشته 50 ساله شدم. مثل همه ی 50 ساله ها ... اما خودم هم از خودم تعجبم می گرفت. یک وقتی به 50 ساله ها جوری 50 ساله می گفتم که انگار در باره «پیری» حرف می زدم... حالا خودم 50 ساله ام. در حالیکه احساس پیری ندارم. شاید فرق زیادی از موقعی که اولین تولدم را برگزار کردم نکرده ام. آن اولین تولدم زندگی م در 26 سالگی اتفاق افتاد.  دوستانم را دعوت کرده بودم. شراب نوشیدیم و با هم نشستیم موزیک زدیم و خواندیم. آن موقع دست به شعر داشتم. شعری سرودم. و خواندم: آسمان غرید و من گریان و نالان حال سویش آمدم دیدم آنجا آسمانها خنده حالند، حال گریانم چرا؟ اما جشن 50 سالگی من حال و هوای دیگری داشت. آمیزشی با غربت و دوستی و عشق و فراق و ...  و من سعی کردم از هر چیزی که می توانست مرا به یاد 50 سالی که مرا در نوردیده بود، بیاندازد داشته باشم. و گلچینی آن شبی شد فراموش نشدنی درکنار دوستانی که سنگ تمام گذاشتند. و تا پاسی از شب زندگی را دوره کردیم. با موزیک و رقص و آواز ...  و یادگارهایی که از

به همین سادگی

تصویر
ما هیچوقت نمی آییم...  اگر هم آمدیم هیچوقت نمی رسیم،  اگر هم رسیدیم، هیچوقت نمی مانیم.  و اگر ماندیم،  آنوقت تمام می شویم.  به همین سادگی... 

آهنگی که مسیر مرا عوض کرد

شاید باید به این حرف فروغ باور داشت که تنها صداست که می ماند. و من امروز به طور اتفاقی که دنبال یک آهنگ آذری برای یکی از دوستان در یوتوب بودم به این «صدا» برخوردم که همه چیز را برایم زنده کرد.   من سال دهم دبیرستان  بودم. همه چیز فرق می کرد. آن موقع تازه موزیک را شروع کرده بودم و «ملودیکای شلنگی» می زدم. کمی بعدتر تصمیم گرفتم «کیبرد» ـ که آن موقع ارگ می گفتیم ـ بخرم تا پیشرفت کنم. اما بودجه ام نرسید. ناگزیر از خرید آکاردئون شدم. و آکاردئون شد مونس من ... و این باعث شد تا موسیقی آذری را فرا گرفته و تمرین کنم. آن موقع هیچ منبع خاصی برای این کار نبود. تنها منبع ما «رادیو» بود. در شمال ایران «آراز رادیا» یا همون رادیو ارس و رادیو باکو تنها رادیوهایی بودند که می توانستی موسیقی اذری را بشنوی.  و من در آن ایام معتاد رادیو شدم. درست مثل فیس بوک. در یکی از این روزها آهنگی به نام «سونا بولبول‌لر» از رادیو باکو یا آراز پخش شد. باور کردنی نبود که کسی بتواند چنین حنجره ای داشته باشد. این آهنگ را ضبط کردم. بعد متنش را به روی کاغذ آوردم. و با برادرم به تمرین پرداختیم.... نام خواننده ی این آه

باغ عشق

تصویر
سحرگاهان،  وقتی که هنوز در خوابی، تماشایت انگار، شیرین ترین قصه ی ماندگاری ست،   و بوییدنت گویی، التیام عمیق ترین زخمهای کهنه ...  و من، بی آنکه بیدارت کنم، آرام از کنار «باغ عشق» ت عبور می کنم، و بی صدا از دیوار خوابت سرک می کشم.  آه که قدم زدن در کوچه های رابطه که از عطر حضورت سرشار است، چه لذتی دارد...       دستم بی اختیار در نسیم مَوّاج موهایت می پیچد تا نفسی تازه کند، و از خورشید خیالت در این زمستان، گرما می گیرم. با حوصله کنارت می نشینم،   تا بالاخره چشمان زیبای دروازه ی باغت را بگشایی ... و روبرویت، مسافری را بینی که سالهاست به انتظار نشسته،  تا به تو صبح بخیر بگوید و با دستانت فردا را لمس کند، و با شانه هایت رفاقت را ...   * آه که گاهی شیطنت های کودکی به سرم می زند.   تا سرت را با ترانه ای قدیمی گرم کنم، از نردبان نگاهت بالا رفته، و پشت گیسوان حُجب ت پنهان شوم... آنگاه...     بی خیال  راهم را به درون حضور رنگارنگت باز کنم... سپس دزدکی فقط و فقط از درخت وسوسه ی آلبالوی سرخ لبانت  بوسه ای بچینم... و آنگاه بی آنکه متوجه ام

بی تفاوتی در حد تیم ملی

تصویر
عکس از اینترنت  بی تفاوتی ... بهتر است بگویم بی‌بخاری ورزشدوستان و ورزشکاران ایرانی، مرا یاد  فیلمی از بروس لی انداخت.  در این فیلم بروس لی از اینکه روی درب پارکی نوشته بود: «ورود سگ و چینی ها ممنوع» به خشم آمده بی اعتنا به این اعلانیه وارد پارک شده و با ماموران درگیر می شود. سپس با عملیات کاراته هم ماموران را از پا در آورده و هم تابلو را می شکند. سپس با کمک مردم از معرکه در می رود.  حالا ملت شریف ایران، من انتظارم این نیست که بروس‌لی  باشید، ولی بی بخار هم نباشید.  مردان، پدران، برادران، آقایان ورزشدوست، فقط دارم به این فکر می کنم چطور در شرایطی که خواهران، مادران، زنها و بانوان ما هم درست به دلیل اینکه زن هستند، از ورود به ورزشگاه منع می شوند، شما گردنت را کج می کنی  وارد سالن می شوی؟ می خواهم بدانم توی مغز شما چه می گذره که بی تفاوت و بی بخار انگار نه انگار می روی و مسابقات را تماشا می کنی؟   خجالت آور نیست. اصلا چرا ورزشکاران تن به این خفت می دهند که در چنین فضایی توپ بزنند و مسابقه بدهند؟ چطور حاضر می شوند در حالیکه زنان ما را از دیدن مسابقات آنها محروم می کنند، مثل

مبارکم باد

تصویر
به گمانم... روزهای پایانی خرداد یا ژوئن امسال  یا همین دو هفته پیش، بایست یکی از نقطه های عطف زندگی من باشد. بی گمان! آنهم در سن 50 سالگی. اما فقط این نیست. به خاطر همین نقطه ی عطف، هفته ی پیش شغل دائم گرفتم. جالب نیست؟ آن هم در سن 50 سالگی! اما فقط این هم نیست....  وقتی به شهر هامار Hamar رسیدم، همکلاسی ی سابقم منتظر من بود. گفت: تازه شروع شده ... و رفتیم داخل سالن. دیگر دانشجویان گوش تا گوش نشسته بودند. در ابتدا قرار نبود در این مراسم شرکت کنم. ولی همان همکلاسی زنگ زد و پیام داد که از دانشجویان «پداگوژی چندفرهنگی»  جز او هیچ شرکت کننده ای ثبت نام نکرده است. گفت که تنهاست. و قرار است که  خطابه ای نیز ایراد کند. و از من پرسید که می توانم او را همراهی کنم.  

سیاستمداران هنرپیشه می شوند

چطور دنیا عوض شده است. و اونوقت ما کجاییم و اینها کجا؟ سالها پیش وقتی «رونالد ریگان» رئیس جمهور امریکا شد، ما ایرانی ها مسخره می کردیم که «هنرپیشه ی هالیوود» رئیس جمهور یک مملکت شده است. اما در بخشی از این ویدئو خواهید دید که برعکس شده است. یعنی خانم رئیس جمهور آمریکا و معاونش دارند «هنرپیشه» می شوند. از خودمان می پرسیم چرا؟ فقط به یک دلیل ساده: در نظامهای دمکراتیک و باز محبوبیت سیاستمداران نزد مردم فاکتور مهمی ست. آنها باید کاری کنند که نزد مردم محبوب باشی. و خب فیلم یکی از اینهاست.   نگاه کنید به کشورهای امثال ما را ... مردم برای سیاستمداران اصلا عددی نیستند، که حالا بخواهند محبوب باشند یا نباشند.  در این سیستم ماها که دیکتاتوری حاکم است، «نزدیک شدن به اهرم قدرت» یا به عبارتی «محبوبیت نزد بالا بالاها» ست که حرف اول را می زند نه مردم.  از این روست که همه از جمله سیاستمداران ما چاپلوس و پاچه خوار رهبر و دستگاه هستند. ما توی این چند سال زن کدام یک از سیاستمداران را دیدم که حالا هنرپیشگی شان پیشکش!!! آیا می توانید فرض کنید که مثلا روزی برسد که همسر بزرگترین مقام مملکتی از جمله رهبر

چرا محبت می کنیم؟

تصویر
تو خونه نشسته بودم و برای امتحان می خوندم.  ناگهان زنگ در خورد. به ساعت نگاه کردم. 11 بود.  منتظر کسی نبودم! از پنجره سرک کشیدم. همسایه مون بود. همسایه ی پاکستانی تبارمون. درست نمی شناختمشون.  کمتر از یکسال می شه که خونه ی بغلی ما رو خریده اند  و ما همسرپایی هر از گاهی سلام و علیکی کرده بودیم . خب ... اینجا کمتر معمول هست که همسایه ت درتو بزنه و حال و احوالی بپرسه. مگه اینکه موضوع خاصی در میون باشه.   اتفاقا دیروز هم درست موقعی که داشتم تمرین موسیقی می کردم زنگ در خورد.   همین آقای پاکستانی بود. راستش کمی ترسیدم. شاید صدای موسیقی م بلند بوده. ولی ایشون فقط یک سوال داشت. مثل امروز... با این تفاوت که امروز خیلی عادی در رو باز کردم. ـ بله؟    ـ ببخشید می خواستم بپرسم شیر دارین؟  تعجب کردم.  شیر؟ همین شیر خوردن؟  ـ بله.  راستش مدتها بود ... یعنی دقیقا از ایران که خارج شده ام، تا حالا با چنین سوالی از طرف همسایه یا هر کسی مواجه نشده بودم. تو ایران  قرض گرفتن و از این حرفها داب بود ولی اینجا ... !!!   با خوشرویی گفتم: متاسفانه نه ...  کمی گرفته شد. گفت: