دل به تو دادم و گفتم که تویی دلدارم.
سر به مهر تو نهادم که تویی سردارم .
غم عشقت چو بخوردم که دل آزاد کنم
دل آزاد چه دانم که کند بر دارم!
سر به بالین تو بنهادم و گفتم با تو
آنقدر تا تو بخوابی که من بیدارم
گفتم ای یار خرابم زجمالت، بنما!
گفتی ای یار از این قصه ی تو بیزارم!
گفتم هر قصه ی عشقی ز چنین آغازد
گفتی این قصه نه آنست که من پندارم
گفتم این رسم وفا نیست، زمان را شاهد
گفتی از جور زمان تو چنین خونبارم
گفتم از عشق و جدایی ثمرش چیست به ما؟
گفتی از هر دو در این دهر غمی انبارم
گفتم این پس به کجا شکوه برم شکوه گری؟
گفتی از شکوه ی تو نیز شکایت دارم.
گفتم و گفتی و گفتیم که آن شب طی شد
و سحر آمد و من باز همان مختارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر