غریبانه ها
آهای سلام! گفتم من که جایی نرفته ام، پس نوشتن را چه جایز؟ اما دیدم چه یک قدم و چه هزار فرسنگ، چه یک لحظه و چه یک عمر، چه یک شهر چه یک جهان، وقتی دل فاصله را احساس می کند، بهتر است که خود را از بار فرسوده سبک کند... اصلا وقتی انسان در اولین دلتنگی ها، به سراغ خاطره هایش می رود معلوم است که تنهاست و در دوردست افتاده. پس می نویسم. تنها عادتی که روی دستم مانده تا مرا از تنهایی برهاند. بعد از چاق سلامتی، اگر از من می پرسی بد نیستم. اگر از کارم می پرسی بد نیست. اگر از تصمیمم... بد نکردم. اگر از امروزم .... بد نمی گذرد. می گذرد رفیق! همانطور که همیشه گذشته است. هنوز به خود نیامده ام. هنوز آن سنگینی مسئولیت ولم نکرده است. و نگرانی هایی که در فراسوی آن در کمین نشسته است. هنوز گاهی بیخود می اندیشم. گاهی بیخود می گریم. مثل آن وقت ها که بیخود عاشق می شدم و بیخود هم جدا. بالاخره این بیخود ها یقه ی ما را هنوز هم ول نکرده است. فقط تنها چیزی که ول مان کرده، یا بهتر است بگویم که من در آن ول شده ام: بیخود به بیخودها اندیشیدن است. که این هم به نوع خود حکایت از نوعی تکامل است. زیرا کار چنان مرا پر کرده