خوشبختی برای یه لحظه!
همینکه سوار شدم و به طرف خونه استارت زدم، شروع شد لعنتی! می دونستم که بالاخره شروع می کنه ولی نه به این زودی. مثل خوره شروع کرد فکر و روحم رو خوردن. هر کاری می کردم که بهش فکر نکنم نمی شد. هیچ نفهمیدم ترافیک اسلو رو چطور روندم. انگار تمام وجودم رو در اختیار گرفته بود. خودم رو به صندلی ماشین فشار می دادم که به اون فکر نکنم، ولی فایده ای نداشت. انگار من برده ی او شده بودم و این او بود که در آن دقایق برای سرنوشت من تصمیم می گرفت. و اگه واقعا بر من غالب می شد؟ وای... با خود گفتم: ـ ناسلامتی تو مردی ... پس کو اون اراده ت؟ پس کو اون مقاومت؟ سعی کردم به کارم فکر کنم. کار امروزم. آخه امروز اولین روز این کار جدیدم بود. چقد به این کار علاقه مند بودم. و حالا ... «البته که تو می تونی... بارها از این مشکل تونستی سربلند بیرون بیای... شاید در شرایطی به مراتب بدتر و حساس تر.مقاومت کن!... البته که می تونی...» با سرعت هر چه تموم توی اتوبان می روندم. نصف راه رو اومده بودم. با خود گفتم: ـ همش 20 دقیقه دیگه مونده ... اما به نظر نمی اومد که بتونم مقاومت کنم. بعضی وقت بعضی چیزها خارج از