همیشه همه چیز بر وفق مراد پیش نمی رود. اینجا یعنی «خارج» هم از این امر مستثنی نیست. یادم می آید جوان تر که بودم و حسرت خارج داشتم، تصور دیگری از آن در ذهنم وجود داشت. اما من در این فکر تنها نبودم. 6 سال پیش موقعی که با یکی از هموطنان کردمان در کلاس زبان شرکت داشتم او هم همین تصورات را بر زبان آورد. یک روز گفت: «اگر می دانستم که اینجا اینجوری است پایم را از سنندج بیرون نمی گذاشتم.»
پرسیدم:« بگو ببینم فکر می کردی اینجا چه جوری است؟» او خندید. شاید خجالت کشید که سقف انتظاراتش از خارج را برایم تصویر کند. خودم ادامه دادم:
«لابد فکر می کردی به محث اینکه وارد خاک نروژ شدی در فرودگاه فرش قرمز زیر پایت فرش کرده، عده ای هم پرچم بدست برایت هورا می کشند و بهت دست تکان می دهند... »
او لبخند زد و سکوت کرد. می دانست من آدم شوخی ام. شاید هم حرف دلش را زده بودم!
بنا به گفته اش عضو «کانون سینمای جوان سنندج» بود. از آن جوان هایی که شوق حرکت داشت. یکی دو تا فیلمنامه نوشته بود که فکر می کرد ایران نمی تواند آنرا فیلم کند. حالا هم آرزو داشت که روی یک پروژه ی فیلم سازی در کردستان عراق کار کند. اما قبل از هر چیز باید خودش را «نشان» می داد. (قضیه ی نشان دادن را موکول به مطالب بعدی می کنم.)
من بقول بچه ها پیاز روغنش رو بیشتر کردم: « ... یا هم که مثلا فکر کردی نخست وزیر نروژ با یک دسته گل به استقبال تومی آید و به تو خوش آمد می گوید! یا مثلا می گوید که ما منتظر شما بودیم. ها؟»
دوباره خندید واینبار صادقانه گفت: «آره والله!»
نمی دانم تا چه حد اینرا جدی می گفت. ولی این جواب نشان از واقعیاتی داشت که حالا بعد از گذشت چند سال نمی توانیم کتمانش کنیم. شاید شوخی باشد ولی چیزمسلم او هرگز انتظار نداشت تا دو ـ سه سال پشت نیمکت های کلاس زبان در کنار هم کلاس هایی بنشیند که بعضا اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشتند.
بله، باید اعتراف کنم که من هم یه جورهایی به این فکر می کردم. البته نه به این غلظت! فقط فرق ما در این بود که من این مطلب را زود گرفتم. من فهمیدم که «آش به این شوری نیست!» من گرفتم که با «ادعا» و «حرف و حدیث» نمی توان یه کاره ای شد. من خیلی زود فهمیدم که اینجا به حرفهایت گوش می کنند اما گوش نمی دهند. بنابر این کلاس زبان را بطور جدی تری دنبال کردم تا بتوانم یکی از آرزوهای جوانی ام را عملی کنم. و آن «خبرنگاری» بود.
همینطور هم شد. «کمون» ما یک روزنامه ی محلی داشت که بعد از صحبت های بسیار مسئولبن با دفتر روزنامه مرا به عنوان «کارآموز زبان» قبول کردند. اما دو هفته ای نگذشت، بعد از اینکه خود را «نشان» دادم سردبیر مرا خواست و گفت که می توانم به عنوان خبرنگار آزاد در روزنامه مطلب بنویسم....
***
هفته پیش گذرم به یکی از مغازه های زنجیره ای مواد غذایی در یکی از محلات اطراف افتاد. هنگام حساب کردن جوانی را پشت صندوق دیدم که آشنا بود. او همان بود. سلام کردم و پرسیدم:
ـ با پروژه هایت چه کار کردی؟
او گفت... لازم نبود چیزی بگوید. تو خود بخوان باقی حدیث را....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر