پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۵

پانیک از دست دادن

تصویر
خواهشا تو یکی دیگه سرزنشم نکن. نگو که همیشه اینو به من گفتی. خودم می دونم که کسی بجز خودم تقصیر کار نیست. ولی خب پیش می یاد دیگه ... برای هر کسی می تونه پیش می یاد. فقط کلافه بودن من به این خاطر بود که چرا همین الان؟ همین الان که به اون شدیدا نیاز داشتم؟ باور کنید پانیک گرفته بودم. هرگز فکر نمی کردم که اینقد برام مهم باشه. کاش اصلا می تونستم مثل یه آدم پشیمان بهش بگم: ببخش، منظورم این نبود که تو رو کم ارزش تلقی کنم! اما فایده ای نداشت. باید پیداش می کردم. هنوز دیر نشده بود. به دفتر رفتم سراغی ازش گرفتم. نبود. با عجله رفتم طبقه ی بالا، توی کلاس درس رو نگاه کردم. نبود. برگشتم. فکر کردم آخرین بار کجا بودم ... : اتاق کامپیوتر ... بسرعت دویدم پایین پله ها.... گشتم. اونجا هم نبود. وقت داشت می گذشت. من باید تا یک ربع دیگه توی یک کورس در مدرسه  ای دیگه حضور پیدا می کردم. کاش به همکارام که در باره ی اومدن از من سوال کرده بودند، می گفتم که منتظرم باشن... کاش با یکی شون می رفتم.  ولی من از کجا می دونستم؟  یعنی واقعا بی توجهی از من بود؟ باید قبول کرد که گاهی می شه دیگه ... آدم سرش شلوغه و کم

اسرار گنج اتاق من ....

تصویر
دخترم امسال تولدش را به مکزیک برای تعطیلات زمستانی رفت. وقتی پریروز برای گرفتنش به فرودگاه رفتم تعریف می کرد که چطور اوقاتش را در کنار ساحل گذرانده است. دلم برای خودم سوخت. برای نسل خودم. موقعی که به سن او بودیم نمی دانستیم تعطیلات یعنی چه؟ تازه اگر هم می دانستیم امکان اینکه بتوانیم به جایی سفر کنیم ـ منظورم بیشتر خارج کشور است ـ نبود. اما به عنوان پدر و به سهم خودم برای دخترم خوشحال بودم. و هستم. اینکه دخترم با وجود نصف سن من، تجربیاتی بیشتر از خود من در دیدن و تجربه کردن پیدا کرده ... به راستی او دنیا دیده تر از من است. و چه نعمتی بالاتر از این است. اما قبل از اینکه او را به خانه برانم، گفتم که دوست دارم با او به جایی در اطراف فرودگاه برویم. محلی که برای هر دوی ما آشنا بود. اما خاطرات آن محل از یاد او رفته بود. شاید هم برای او اهمیتی نداشت. وقتی اسم محل را برایش گفتم، باز به خاطرش نیامد. نام محل را به GPS همان آدرس یاب دادیم، ولی جوابی نداد. مجبور شدیم با صرف نیم ساعت وقت بالاخره از طریق اینترنت حدود و حوالی آن شهر را پیدا کنیم. دخترم خسته بود. دلش می خواست هر چه زودتر

هنوز

تصویر
نمی دانم چرا هر چیز  زود کهنه می شود. الان مدتهاست که دیگر به خانه ی خود نمی آیم. و جای خود را خالی کرده ام. دیگر مثل گذشته نمی نویسم ... یا حداقل برای خودم نمی نویسم. فقط هر از گاهی، گاهی زمزمه می کنم .... هنوز به خود نرسیده ام با اینکه راه درازی آمده ام. این سایه های لعنتی جا مانده از خودم، ردم را از کوچه های فردا که عبور می کنم پاک می کنند دنبالم می آیند،  و نمی گذارندم که به خودم برسم. هنوز به خود نرسیده ام...  زمین های سوخته ی خود را شخم زده ام. هکتار هکتار زمین های سوخته ی روحم را.   و حالا مانده ام که چه بکارم؟ انگار دیگر  دانه ی عشق میوه نمی دهد. جوانه می زند ولی خیلی زود آفت امانش را می برد. و من با اینکه با تمام عاشقانه هایم سمپاشی می کنم هوای ناسازگار محصولم را بر باد می دهد...   دیگر نه به زمین ها اعتباری ست، نه به هوا، نه به دانه ها، نه میوه ها و نه سمپاشی ها ...