پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2013

کنفرانس زبان مادری و حضور کمرنگ ایرانی ها

تصویر
اجازه دهید رک و پوست کنده مطلبی رو در انتقاد از ما ایرانی ها عرض کنم. این مطلب نه ربطی به دولت دارد و نه ربطی به سیستم. اصلا مربوط به ما خارج نشین هاست که خودمان را زدیم به کوچه ی علی چپ! تامیل ها قومی هستند که نه کشور دارند، و نه دولت. آنها فقط زبان دارند. و برای حفظ زبان خود هم در همه جا حضور پیدا می کنند. تا جایی که بیشترین حضور را در «سایت زبان مادری نروژ» یعنی همان Tema morsmål دارند. ما ایرانی ها شاید یکی از آن ملت هایی هستیم که در آخر قرار داریم. ادعای فرهنگی چندین هزار ساله ی ما گوش فلک را کر می کند، ولی یک کلاس تعلیم زبان مادری نداریم. مرکزی نداریم که درست و حسابی در این زمینه کار کند. ما دوستان «رکورد زدیم!» البته در بی تفاوتی... به خاطر همین فقط دلایلی می بافیم تا این بی تفاوتی یا بی فرهنگی خود را با آن ماست مالی کنیم. مثلا یکی از دوستان می گفت: ـ زبان مادری می خوایم چیکار؟ برای من مهمه که بچه ام تو درساش زرنگه ....  یکی دیگر می گفت: ـ خودشون بزرگ می شن و یاد می گیرن ...  ـ بابا اصلا چرا باید زبان مادری رو یاد بگیرن؟ خیلی حالا دل خوش داریم از مملکت مون...  اما همین ه

من ترهء چی بوم؟

تصویر
تو مره چی بی؟ ایته ترانه،   ایته آهنگ. نه ... نه،   ایته دونیا ترانه.   من ترهء چی بوم؟ ایته گرامافون ... ایته کهنه گرامافون، کی هر روز او ترانه یانی پخشه گوتی ... آمما ایته روز سوزن گیر بوکوت... می دیله مانیستان، و تو دء نخواندی مرهء رهء ...  ـ آبان 92

دروغ بود

بعضی از ترانه های آذری خیلی قشنگن ... و فلورا کریم اوا یکی از خوانندگانی یه که صدای بسیار قشنگی داره. این آهنگش «یالانمیش» «دروغ بود» به حدی به دلم نشست که دلم نیومد با دوستان و خوانندگانم به اشتراک نذارم. ولی امکان نداشت که بدون فهمیدن کلام آهنگ، آدم بتونه رابطه ی عمیقی با این موزیک برقرار کنه ... مخصوصا موقعی که نوازنده ـ عاشق ـ داره حرفهایی رو به فلورا می زنه که از بابت دوست داشتنه ... چاره ای نداشتم. آهنگ رو ترجمه کردم و رو ویدئوی جدیدی آپلود کردم. اینم حاصلش شد.  تقدیم به شما دوستان عزیز آهنگ:  دروغ بود خواننده: فلورا کریم اوا  شعر: تیمور عمراه  آهنگساز: ؟  نتونستم پیدا کنم. همین پیانیستی یه که داره با فلورا می زنه ولی متاسفانه اسمش رو پیدا نکردم.  بفرمایید گوش بدین: 
تصویر

آیا ما شاهد مرگ تدریجی زبان گیلکی هستیم؟

تصویر
لابلای خبرهای سیاسی و داغ مذاکره های «5+1»، یک خبر توی بی بی سی نظر خیلی ها از جمله مرا جلب کرد. خبر کوتاه بود:   «زبان گیلکی به زبان رسمی جلسات شورای شهر رشت تبدیل شد.» با خود فکر کردم که مگر از زبان گیلکی جز باقلی خورشت و میرزا قاسمی و ترش تره، چیز دیگری هم مانده است؟ بعد یاد این مثل گیلکی افتادم:  «بعد از فراق نوغون ـ تی کونه سولاغه قوربون» بر مایه ی همان «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» .... 

ما و این ارابه ی خدایان

تصویر
گاهی سخت است که «دین» را برای بچه هایی که در خانواده ی مسلمان بزرگ می شوند، توضیح داد. مخصوصا آنهایی که عادت نکرده اند در خانه در این باره پرسش کنند.  چرا که می دانند سوال علامت تردید است. و تردید پایه های اعتقاد را سست میکند. پس سوال کردن ممنوع ست. ولی همین بچه ها از من در باره ی خیلی از چیزها کنجکاوی می کنند.  و من همیشه قادر نیستم از کنجکاوی های این شاگردان فرار کنم. مثلا امروز در مدرسه وقتی یکی از شاگردان مهاجر در باره «اهرام مصر» از من سوال کرد و اینکه چه کسی و چطور آن زمان این اهرام را ساخته اند، نتوانستم راحت از آن بگذرم. در نتیجه گشت و گذاری در یوتوب زدم تا اهرام مصر را که  «اعجاز» واقعی ست، به این شاگرد نشان دهم. و بگویم که نظریه های متعددی در باره ی چگونگی ساختن این اهرام وجود دارد و بعضی ها بر این اعتقادند  که بشر این آموخته ها را از فضا آورده است ... حتی ادیان را نیز فضائیان به ما داده اند! ناگهان یاد کتاب «ارابه ی خدایان»   Chariots of the Gods افتادم. نوشته ی اریک وان دنیکن. کتاب بس جالب و عجیبی بود. ادامه ی مطلب: 

یک نغمه و هزار خاطره

دوستی قطعه ای آذری رو با سه تار نواخت و برایم در فیس بوک فرستاد. گفت که با این نغمه خاطره ای دارد و گمشده ای گرانبها ... گفت که در پی نام این نغمه است. وقتی گوش کردم دیدم که خود نیز با آن بسیار خاطره دارم و گمشده های بسیار تر ... هیچ مجلسی نبود که من این آهنگ را با سازم نزده باشم. و حالا که آنرا گوش می دادم چهره ی شیرین مادرم در خاطرم نقش می بست.  وقتی ما برادرها این نغمه را می خواندیم لطافت لذت بردن چنان در صورت او موج می زد که انگار دریا را در آن می دیدی.  خب خیلی ها این آهنگ قدیمی ی آذری را خوانده اند. عارف ما هم ... اما برلیانت داداش اوا با صدای شیرینش و ادا و اطوارهای شیرین ترش شنیدن این ترانه را شیرین تر می کند. او در قسمتی از آهنگ این بایاتی ترکی را استفاده می کند که:     من عاشق اولمایایدیم  ( [کاش] من عاشق نمی شدم)   سارالیب سولمایایدیم (زرد نمی شدم و نمی پژمردم) بیر آیریلیق بیر اؤلوم ([کاش] نه جدایی و نه مرگ)   هیچ بیری اولمایایدی (هیچکدام نمی بودند)

ترجمه ی مطالب وبلاگ

 با اضافه کردن Translate به وبلاگم می توانید مطالب به هر زبان که مایل هستید را ترجمه کنید. :)

هفته ای پر از جنب و جوش

تصویر
تئاتر زاویه 360 درجه روی صحنه   هفته ی پیش هفته ی پر کاری بود. تئاتر «360 درجه» برداشتی از زوایه ی غلامحسین ساعدی رو به کارگردانی آقای ورشاسب  به روی صحنه بردیم. روز شنبه و یکشنبه   19 و 20 اکتبر روز نمایش بود. من نقش راوی داستان را داشتم. راوی ای که قرار بود قصه را نه از طریق گفتن، بلکه نواختن به زبان آورم. اولین تجربه ی من در تلفیق موزیک در تئاتر بود. کاری که باید خودم پیدا می کردم. در آوردن صدای دلهره ها، ترس ها، هیجان ها بوسیله سازم. 

من و تجربه تئاتر

تصویر
از آخرین باری که روی صحنه تئاتر بودم سالها گذشته است. البته منظورم تئاتر غیر حرفه ای ست. من هیچوقت تئاتر حرفه ای نکرده ام. سالهای مدرسه، سالهای فعالیت های هنری من بوده ...  از کلاس پنجم تا انقلاب تئاتر های کمدی کار می کردم. کلاس دوم  راهنمایی بودیم که با دوست هنرمندم شاپور اولین فیلم سینمایی را ساختیم. آن موقع برای ظهور فیلم باید آن  را به آلمان می فرستادیم. این کار را کردیم، ولی سالها طول کشید تا فیلمش به دستمان رسید. بعد از انقلاب ... و حالا شکل و محتوای تئاتر ها رنگ و بوی دیگری داشت. از تئاتر های مدرسه تا تئاتر های خیابانی ... تئاتر های سیاسی ... و بالاخره تئاتر های موزیکال سیاسی ... همه گذشت.   سال 2005 در اینجا با یک گروه موزیکال نروژی روی صحنه رفتم. «ویلون زن روی پشت بام». هم تجربه ی جدید بود و هم که خیلی لذت بردم...  راستش من هنر را یاد نگرفتم: نه موسیقی را، نه بازیگری، یا نقاشی را حتی ... اینها بخشی از زندگی من، یا بخشی از من بوده است. و علت گرایش من به آن نه به خاطر علاقه و استعداد و نمایش ... نه هیچکدام.  این لامصب بخشی از من است.   تابستان گذشته وقتی به بازی

ما، نیازها و رابطه هایمان

تصویر
نگاه آگاهانه و برخورد «استدلالی» با مسائلی که هر روزه با آن سر و کار داریم می تواند نقطه شروعی باشد تا در هنگام مواجه با بحران های زندگی تصمیمات درست تری بگیریم. منظور از نگاه آگاهانه نه ارائه ی  راه حل یا داشتن جواب روشن به سوالات و معضلات، بلکه طرح سوالات دقیق و به موقع است. سوال دقیق ما را به جواب دقیق تر نزدیک می کند و ما را از پرداختن به حاشیه ها دور ساخته و در مسیر معقول تری هدایت می کند. یکی از این پدیده ها نیازهای ماست. آیا شما نیازهای خود را می شناسید؟ آیا به نیازهای خود اهمیت میدهید؟ آیا می دانید قدمهای مهم بعدی شما بستگی به نگاه جدی شما به نیازهایتان دارد؟ و آیا شما به «رابطه» در زندگی خود از این منظر آگاه هستید؟ مقاله ی حاضر در نظر دارد تا از این منظر به شاخصه ی «رابطه» نگاه کرده و شما را با چالش هایی از اینگونه آشنا سازد.   اولویت بخشیدن به نیازهای ما نیاز انسان اولیه به ابزار باعث تولید و پیشرفت او شد. یعنی باعث شد تا انسان حرکت و تغییر کند. بدین ترتیب با وجود تفاوت بین انسان اولیه و انسان پسامدرن، یک پدیده ثابت است: اصل نیاز. با این تفاوت که انسان امروز سع

خولچل ها و ببیننده های میلیونی

بچگی هایم بعد از اینکه با کاغذ و مداد آشنا شدم، متفاوت شد. فانتزی های من از  ذهنم به کاغذ راه پیدا کردند. اما این راه پیدا کردن ها بی صدا نبود. گاهی می دیدی که من روی کاغذ لم داده ام، و با صداهای عجیب و غریب داستانی را که در ذهنم بوجود آمده است را به روی کاغذ می آورم. مثلا صدای چهار نعل زدن اسب،  نعره ی حیوانات وحشی یا شلیک گلوله ... همین موقع ها بود که مادرم هر از گاهی که به اتاق وارد می شد، مرا که در این حال می دید، خدا می داند چه فکر می کرد. فقط یکبار شنیدم که برای همسایه درد و دل می کرد که « طفلکی پسرم خولچل شده است؟» می گفت: «هر از گاهی کارهای عجیب می کند و صداهای عجیب و غریب در می آورد.»   مادرم اگر هم اکنون اینجا بود می فهمید که نه تنها پسرش خول نبود، بلکه در اینجا کسانی هستند که با این صداهای عجیب و غریب نان در می آورند. آنهم چه نانی...  یک ماه پیش برادران الویس Ylvis brødrene   که در نروژ  چهره ای آشنا در برنامه های کمدی تلویزیون هستند با اجرای آهنگی به نام « The Fox » پول کلانی به جیب زده اند. شاید باور نکنید ولی امروز که چک کردم دیدم ویدئوی این برادران نزدیک 108 م

روش ابداعی تدریس من: «آموزش تصویری»

تصویر
شاید اونهایی که با افکار من آشنایی دارند این مطلب را باور نکنند، ولی لطفا باور کنید: من معلم درس «دینی» دبستان هستم. و سعی کرده ام اتفاقا یکی از بهترین معلم های دینی باشم. خب البته داستانش طولانی ست، بماند برای بعد، ولی در دانشگاه ما خارجی ها می توانستیم سه واحد درسی برداریم: یکی ش «دینی» بود. دو واحد دیگه که برداشتم «اجتماعی» و «ریاضی» بود. و حالا در کنار ریاضی و اجتماعی درس «دین و بینش و اخلاق» که در اینجا به آن RLE یا religion livssyn og etikk    می گویند نیز می دهم. اما همانطور که گفتم من همیشه می خواستم توی کارم بهترین باشم. پس فکر کردم که باید بیشتر تلاش کنم. این کار را کردم. این اغراق نیست. رضایت بچه ها موقعی که یاد می گیرند، برای من بالاترین لذت و قدردانی ست. سه سال پیش موقعی که درس ریاضی را به صورت انیمیشن در آوردم، در مدرسه با استقبال زیاد دانش آموزان و پدرها و مادرها مواجه شد. از نظر آنها دیگر نیازی نبود که پدرو مادرها با بچه های خود در خانه ریاضی کار کنند. بدین ترتیب اگر اغراق نباشه باید بگم من یکی از معدود معلم هایی بودم که روش آموزش تصویری رو در مدرسه به طور

«گذشته» یک تنهایی مزمن

تصویر
«گذشته»  فیلم جدید اضغر فرهادی در شبکه های یوتوب قرار گرفته است. من هم فرصت را برای دیدنش از دست ندادم. واقعا دیدنی بود. و انتظارش می رفت که فرهادی اینبار نیز شگفتی بیافریند. یک ملودرام خانوادگی که به بحران پیچیده ی روابط زناشویی و عاطفی انسانها با یکدیگر می پردازد. او در فیلمش انسانهایی را خلق می کند که علیرغم کنار هم بودن، از یکدیگر دورند. تنها هستند. و این تنهایی مزمن چنان در روح فیلم یا در واقع زندگی پرواز می کند، که هر کس را یاد خودش می اندازد. برای من «گذشته» باید ادامه ی «جدایی فرهاد از سیمین» باشد. در «جدایی... » سیمین برای رسیدن به «مدینه فاضله» باید از شوهرش جدا می شد. او خوشبختی را در آنسوی مرزها جستجو می کرد. و حالا در «گذشته» به جای سیمین این احمد ـ علی مصفا ـ است که از همان مدینه فاضله بریده و به ایران برگشته است. یعنی احمد و سیمین به نظر من یک نفر هستند. با اندکی فاصله ی زمانی و تجارب مختلف. هر دو از رابطه می بُرند برای اینکه به «فردا» برسند. پس نباید انتخاب پاریس ـ شهر انقلاب کبیر و دمکراسی  ـ برای سناریوی جدید فرهادی امری اتفاقی باشد. «گذشته» نیز همانند «جدایی

حواس پرتی

به دوستی زنگ زدم، گفتم: کمی حواس پرتی پیدا کرده م.  پرسید: چطور مگه؟ گفتم: موس ـ موشواره ـ لپ تاپم رو پیدا نمی کردم. بعد از گشت و گذار بطور اتفاقی در یخچال پیداش کردم. گفت: خب موشواره ت کار می کنه؟ گفتم: آره ... منظورت چیه؟ با لحنی آروم گفت: پس خوبه ... گفتم: جدی می گی؟ چی چی ش خوبه ... ؟ خندید و گفت: خب فکر کن اگه می ذاشتی ش تو فریزر!!! 

مقوله فرهنگ و چلو کباب کوبیده ...

تصویر
دیروز عصر گروه موزیک ما «آوانو» به یک فستیول فرهنگی توی شهر Drammen  دعوت بود. مسئولیت این «بعدازظهر فرهنگی» با فیلیپینی های مقیم این شهر بود. گروه های دیگری از جمله چینی ها نیز در این برنامه حضور داشتند. و گویا با تکنولوژی ی جدید رسم بر این شده که  هر گروهی وقتی وارد صحنه می شه «بک گراندی» از کشور مربوطه اش روی صفحه بزرگ صحنه ظاهر می شه. ما وقتی می خواستیم بالای سن بریم، به مسئول «جلوه های ویژه» گفتم که آیا می تونه عکسی از «ایران» پیدا کنه و پس زمینه ما بذاره؟... گفت با این سرعت نمی شه ولی سعی ش رو خواهد کرد...  من سعی کردم «ایران» رو براش هیجی کنم که احتمالا با عراق اشتباه نکنه ... البته اشتباه نکرده بود. ولی نتیجه اش همین شد که می بینید:  چلو کباب کوبیده ... البته اگه یه لیوان دوغ هم می ذاشت بغلش بد نمی شد....  خودمونی گفته باشیم در این مجلس مقامات مهم کشوری و لشکری هم حضور داشتند. از جمله آقای شهردار. جالب است بدونید که رئیس و مسئول امور فرهنگی مهاجرین در استان، آقایی ست به نام «بیژن» که ایرانی است. او بسیار خوشحال می شه که ما رو در صحنه های فرهنگی نروژ حاضر می بینه، و

اصل داستان چوپان دروغگو

تصویر
اخیرا در صفحه هات مجازی معلوم شده که یکی از معروف ترین داستان های دوران درسی ما «روباه و زاغ» حقیقت نداشته و سرکاری بوده. بنا به گفته ی این شاهدان روباه اصلا پنیر نمی خورده ...  با خود فکر کردم نکنه خیلی از داستانهای دیگه ی کتابهای درسی مون هم سرکاری بوده و ما نمی دونستیم. مثلا همین داستان چوپان دروغگو: چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد: «گرگ آمد، گرگ آمد.» مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند. اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است.  از قضا روزی گرگی به گله زد.... » در واقع ما با این قسمت آخر داستان کمی مشکل دارم. از این رو نمی تونم این قسمت داستان رو به همین سادگی بپذیرم. بنابر این اجازه بدید داستان رو از زبان خودم روایت کنم: « از قضا  ...  مردم دیگر عادت کرده بودند که دروغ «گرگ آمد» چوپان را هر روز بشنوند. و باوجودیکه می دانستند او دروغ می گوید، باز به سویش می دویدند، چرا که تفریح دیگری نداشتند. حالا دیگر فقط چوپان نبود که مردم را سر کار می گذاشت، بلکه مردم هم با این کار در واقع چوپان را سر کار می گذاشتند. تا اینکه یک روز خبری

سال جدید تحصیلی و سایت زبان مادری ما

تصویر
امروز اولین روز سال تحصیلی در نروژه ...در مدرسه حاضر شدم و اولین روز رو با دانش آموزان شروع کردم. البته کمی سخت بود. بعد از دو ماه تعطیلات. ولی به هر حال آغازی بود بر روزهای دیگری از زندگی.  اما در کنار کار معلمی، مشغول کار و پروژه ی مهم دیگه ای هستم. مدیریت یکی از سایت های زبان مادری! این البته می تونه خبر خوبی برای پدر و مادرهایی باشه که شکایت می کردند بچه هاشون دارند فارسی یا زبان مادری شون رو فراموش می کنن. کار اینه که مواد درسی رو به زبان مادری تولید کنیم. بدین ترتیب بچه ها همون درس هایی رو که تو مدرسه می خونن می تونن تو سایت ما به فارسی یا دیگر زبانهای مادری پیدا کنند. راستش طرح یه این بزرگی مدتها بود که تو ذهنم بود. اصلا بخش مهمی از کار من تو مدرسه همین است. ولی اینکه این کار به صورت رسمی و به واسطه یک سایت دولتی انجام بگیره خب جای حرف داشت. به هر حال بعد از اینکه وزارت آموزش و پرورش نروژ در این زمینه شروع به کار کرد، من هم اعلام آمادگی کردم.  و حالا این پروژه ی عظیم پروژه ی «مبحث زبان مادری» نام گرفته.  بدین وسیله ضمن معرفی این سایت یا تارنما، در اونجا نوشتم که: ب

مسافر کشی نخست وزیر نروژ

 نخست وزیر نروژ بعد از شرکت در جلسه دولت در کاخ سلطنتی، سر و وضعش را عوض کرده، اونیفرم رانندگان تاکسی را پوشید، و به مسافر کشی در خیابانهای اسلو پرداخت. به گفته ی نخست وزیر، تاکسی بهترین جایی است که مردم نظراتشون رو بیان می کنند. صرف نظر از اینکه حتی این کار نخست وزیر یک کار تبلیغاتی قبل از انتخابات ماه آینده در نروژ باشد، باز کاری است قابل تحسین.   گزارش کامل این پست رو می تونید در لینک سایت «استکهلمیان » بخوانید. از این رو من لازم ندیدم مطالب بیشتری اضافه کنم. این گزارش رو هم از بی بی سی بخوانید: http://www.bbc.co.uk/persian/world/2013/08/130812_l31_norway_primeminister.shtml

دوچرخه سواری و زندگی

تصویر
امروز هوس دوچرخه سواری کردم. هم برای اینکه ورزشی کرده باشم، هم اینکه یکشنبه ام رو پر. از این گذشته دو پدیده ی «ورزش» و «طبیعت» رو با هم داشتن نعمت بزرگی یه. به کنار دریاچه ی اطراف شهرمون رفتم:«اسکاپشرم». طبیعتی بکر که زیبایی اش غیر قابل تفسیره. در توی راه، تو مسیر نابلد با دست اندازهای فراوون افتادم. جاده ی سنگلاخی و کوهستانی ... منو کشید و باخودش برد. اما منظره ش اونقد زیبا بود که وسوسه شدم تا منم ادامه بدم.  تا اینکه بالاخره 15ـ 20 کیلومتری گردنم اومد.    در انتها سر از جنگل و مراتع و گندم زارها در آوردم. زیبا و خواستنی بود.  بوی گندمزارها نوستالژی زادگاهم را زمزمه می کرد.    اما این دوچرخه سواری عین زندگی رو می مونه؛ یا لااقل منو به یاد زندگی می ندازه. اینکه باید مقاوم باشی. از پا ننشینی. اینکه هر سربالایی یه سرازیری هم داره و بعد از هر سرازیری باید منتظر یه سربالایی هم باشی، پس باید دقت کنی که کجا پا بزنی، و کجاها دسته ترمز رو نگه داری؛ مواظب دیگران باشی که دارن می گذرن، رعایت قوانین رو بکنی و از همه مهمتر اینکه مجهز راه بیافتی. نه مثل من که حتی قمقمه ی

عشق خلیل جبران

گاهی سخت است که فهمید این خلیل جبران از چگونه عشقی صحبت می کند. عشق زمینی یا معنوی ... او خارج از قاعده ها عشق را تعریف می کند و حتی آنرا تا عمق سرنوشت هم می برد. ببینید چه می گوید:  تو را برای ابد دوست خواهم داشت  از مدتها پیش قبل از انکه در کالبد زمینی یکدیگر را دیدار کنیم تو را دوست داشتم  از همان بار نخست که تو را دیدم  این را می دانستم  و این سرنوشت بود  و هیچ چیز نمی تواند ما را از هم جدا کند ... 

بسیار سفر باید ...

تصویر
تا حالا به این فکر کردین که «سفر» و «اعتبار» چه تناسبی می تونن با هم داشته باشن؟ و چطور این دو در «هویت» آدمی هم تاثیر می ذارن؟ شاید باور کردنی نباشه، ولی زمان شاه ایرانی ها برای سفر به دنیا ویزا نمی خواستند. اعتبار پاسپورت اونها به حدی بود که کلیه کارهای روادید هنگام ورود به کشورها به طور اتوماتیک انجام می شد. «تومن» ما هم 1/7   دلار بود. من زمان شاه، هرگز این «اعتبار» رو تجربه و احساس نکردم.  و بعد از استقرار جمهوری اسلامی هم متاسفانه هرگز چنین حسی به سراغ من ِمسافر نیامد. در 22 سالگی که برای اولین بار عزم «خارج» کردم، در واقع اصلا حس سفر نداشتم. یعنی حسی نبود که مثل میلیون ها شهروند و جوانهای دیگر دنیا، برای گذرندان تعطیلات و عشق کردن باشه. هر کدام از ما برای رقم زدن سرنوشت خود ناگزیر از سفر بودیم. و  تنها چیزی که در این سفرها تجربه می کردیم، نه اعتبار، بلکه کاملا بر عکس «بی اعتباری» بود. این بی اعتباری به حدی بود که باید هویت ایرانی م رو پنهان می کردیم.  باور کنین بی اعتباری بدترین درده. بدتر از بی هویتی ست. شما حاضرین هویت نداشته باشی ولی اعتبار چرا... شما می خواهید که وقتی می ف

اینجایی که هستیم...

تصویر
استرس های روزانه مانع نگاه مثبت ما به قضایا می شود. ولی مسلما مثبت اندیشی یا «نگاه مثبت» یکی از الزامات خوشبختی ست. چرا که واقف شدن به این که به هر حال استرس هیچ گشایشی حاصل نمی کند، کافی ست تا در در رفع آن تلاش کنیم. این گزینه با «تصویر ذهنی» که من زیاد به آن اعتقاد ندارم، متفاوت است. در «تصویر ذهنی»، این تصورات مثبت هستند که مبنا قرار می گیرند. گاها واقعی نیست. اینکه شما اگر در ذهن خود تصور کنید که مثلا روزی پولدار خواهید شد، امیدهای بی اساس را هم می تواند در ذهن شما بکارد. که گاها به قول پارکر نویسنده ی امریکایی این امیدهای بیهوده بدتر از ناامیدیست. ولی «نگاه مثبت» متفاوت است. اینکه شما به داشته های خود هم فکر کنید. امکاناتی را که در اختیارتان هست ببینید. این برای آنهایی است که مدام به آنچه که ندارند می اندیشند و غصه می خورند. در نتیجه غافل از آنچه که دارند نیز می شوند. به اعتقاد من ما باید تمرین کنیم که هر روز به توانایی های خود، به امکانات خود، به آنچه که داریم اتکا کنیم. نه برای اینکه «سهم» بیشتری طلب کنیم، نه، .... فقط برای اینکه از زندگی لذت بیشتری ببریم   و یا حداقل از