پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۱

ما ایرانی ها و پیش قضاوت هایمان (2)

تصویر
  چرا ما ایرانی ها پیشداوری می کنیم؟   در دنیای امروز ارتباط انسانها بر اساس پرنسیپ ها و روابط تعریف شده ای استوار است. بعضی از این پرنسیپ ها شخصی است و بعضی از آنها جمعی. پریسیب های شخصی را شما خود تعریف می کنید. مثلا وقتی شما با کسی دوست می شوید باورها و انگاشت های  شخصی خود را مداخلت می دهید. به عبارتی تعلقات فکری شماست که حرف اول را می زند. ولی وقتی وارد تشکلی می شوید، یا مثلا به دعوت یک تشکل به جمع آنها دعوت می شوید علاوه بر تمایلات شخصی، ناگزیر از «رعایت» پرنیسب های جمعی و «ملاحضات» جمع هستید.   متاسفانه ما ایرانیها در رعایت پرنسیپ های جمعی زیاد زرنگ نیستیم. از این رو عمر این تشکل ها وجمع ها پایدار نمی ماند. بدین ترتیب ما از ساز و کارهای مدرن و پیشرفته برای برقراری ارتباط دوری جسته یا از آن غافل می مانیم. بعد از 10 سال زندگی در مهاجرت، هنوز بنده نمی دانم برای ملاقات با دیگر ایرانی ها باید به کجا سر بزنم. به عبارتی ایرانی ها هنوز نتوانسته اند در جامعه ی میزبان خود را پیدا کنند. هنوز باور نکرده اند که «مهاجر» هستند و زندگی در مهاجرت قوانین و نُرم های خاص خودش را دارد.

ما ایرانی ها و پیش قضاوت هایمان! (1)

تصویر
اکثر ما ایرانی ها از یک چیز دیگر ایرانی ها خیلی می نالیم: «پیشداوری ها یا پیش قضاوت هایشان». اجازه دهید بدون رودربایستی عرض کنم: جامعه ایرانی ی خارج از کشور معمولا به دو دسته تقسیم می شوند: آنهایی که پیش قضاوت می کنند؛ و  آنهایی که پیش قضاوت می شوند. البته بنده یا ما ـ یعنی شما خوانندگان محترم ـ  خوشبختانه جزو هیچکدام از این دسته های محترم نیستیم!!! به خاطر همین از هر کدام از این دسته ها که بپرسی چرا با ایرانی ها رفت و آمد نداری یا کمتر داری، به این جوابها می رسیم: ـ  ای بابا، کی حوصله ی گرفتاری داره. ـ  هر چی از جمع ایرانی ها دورتر باشیم، راحت تریم. ـ   به ایرانی ها نمی شه اعتماد کرد.  و یک دوجین از این نوع جواب ها.  این جواب و طرز فکر ها نزد خانواده های ایرانی ی کنسرواتیو و مخصوصا خانم های مجرد یا «مجردنما» بیشتر معمول است. پای صحبت هر کدام که بنشینی می گویند: ـ  ایرانی ها فقط بلدند پشت سر دیگران حرف بزنند. ـ ایرانی ها «حسود» هستند. منتظرند ببینند که که چکار می کنی، اونوقت زیر آب تو رو بزنند. یا:  ـ شما تازه اومدی هنوز آتیشت تنده، یه ذره که بمونی ایرانی ها رو بهتر می

...چقدر ساده عاشق می شوند؟

تصویر

سلام از پنجره ی زیر شیروانی

تصویر
... اینجا یکی از محله های نزدیک دوسلدولف آلمان است. دارم از پنجره ی زیر شیروانی ی منزل به منظره ی روبرویم نگاه می کنم. انگار شهر هنوز خوابیده است. نم نم باران می زند و همه جا قشنگ و تمیز و روحبخش به چشم می آید. خانه هایی با نمای آجری ی قهوه ای تیره رنگ، که مثل قوطی های کبریت منظم کنار هم چیده شده اند. باغچه های خانه ها هنوز سبزی و طراوت خود را دارد و شنیدن صدای پرنده ها آن هم در قلب زمستان،این حس را می دهد که انگار آنها هم حرفی برای گفتن دارند.     باید بگویم که هفته بسیار پر کاری داشتم. شاید یکی از پر تلاش ترین دوران زندگی ام در مهاجرت! منتها با یک ويژگی ی تازه: آزاد و رها بودن از قید و بندهای روزانه ی زندگی! و اینها همه اش برای این است که در صددم عقب افتادگی روحی این یک سال گذشته را جبران کرده و به جهان اطرافم سلامی تازه داشته باشم.   تمرین های مداوم موسیقی، برقراری ارتباطات تازه با دوستان هنرمند جدید مستلزم وقت و انرژی ست. اما ارزش آنرا دارد.   شرکت و اجرای برنامه های جشن های شب های یلدا   در شهرهای درامن و اسلو و بعد هم آغاز تعطیلات کریسمس که با مسافرت من به دانمارک آغاز

چشم ها را باید شست

تصویر
دیشب شب فراموش نشدنی ای را در کنار دیگر هموطنان گذراندم.  شبی شاد و بی دغدغه. به مناسبت برپا داشت شب یلدا. جمعی از ایرانیان مقیم اسلو مدتهاست که در تلاشند تا مرکزی فرهنگی را برای تجمع ایرانیان تشکیل دهند. «مراسم شب یلدا» در واقع قرار بود رسمیتی به این تشکل بدهد. آنها در صددند از این پراکندگی بپرهیزند، و محلی مناسب را برای تجمع هر از گاه ایرانیان فراهم آورند. از من هم دعوت به عمل آوردند تا مسئولیت بخشی از برنامه را به عهده بگیرم.   گر چه از لحاظ امکانات در مضیقه بودیم، و اگر امکانات بهتری داشتیم، برنامه ی بهتری ارائه می شد، با همه استقبال شرکت کنندگان از برنامه بسیار گرم بود و باعث دلگرمی ما شد.  راستش قبول چنین مسئولیتی آسان نبود. باید قبول کنیم که برای ما ایرانی ها برنامه سازی کردن کار آسانی نیست. از این رو از همان اول بنا را بر این گذاشتیم که از خود شرکت کنندگان کمک بگیریم. در صفحه ی فیس بوک از همه ی کسانی که دستی در هنر داشتند، دعوت کردم که با من تماس بگیرند. چنین شد. و دوستان هنرمند دیگری نیز حاضر به همکاری شدند. بدین ترتیب با یک برنامه ریزی توانستیم با حداقل امکا

شب یلدا

تصویر

«جرم» من و «هنر» دخترم

تصویر
دیشب به تماشای «نمایش رقص هیپ ـ هوپ Hip Hop » در یکی از سالن های شهر Drammen رفتم. دختر 19 ساله ی من جزو یکی از  رقصنده هایی بود که برنامه اجرا می کردند. و شادمانی من مثل خیل زیادی از پدر و مادر هایی که برای تماشای هنر بچه هایشان در سالن حضور داشتند و دست میزدند، قابل توصیف نبود.     در جوامع آزاد بچه ها و جوانان وقتشان را به گونه ی دیگری می گذرانند. اول از همه اینکه خود تصمیم می گیرند چطور از انرژی درونشان استفاده کرده و در چه جهتی آنرا آزاد کنند. اینگونه نیست که یک جوان همان برنامه ی تلویزیونی را تماشا کند که پدر بزرگ می کند، همان فعالیت هایی را انجام دهد که مادر یا پدرش انجام می دهد. جوامع آزاد چنان از تنوع برخوردار است که هر کس به نسبت گروه سنی و فکری خود به کار و فعالیت های مورد علاقه ی خود می پردازد. اجازه دهید اول به تماشای تصویرهایی از این نمایش بپردازیم و ببینیم که چطور در میان نور و صدا و تنوع از بچه های 5 و 6 ساله تا جوانهای 25 ساله در این نمایش به هنرنمایی می پرداختند، و بعد برگردیم سر اصل موضوع: راستش نه اینکه غرور خود را از اینکه

به یاد پدر و مصطفی پایان

تصویر
دیروز به مناسبت سالگرد مرگ پدر، مطلبی را که سال گذشته در «جای خالی ما» به یاد او نوشته بودم، در فیس بوک انتشار دادم. « پدر که بود »...  اتفاقا در بخشی از نوشته ام اشاره ای داشتم به «مصطفی پایان» که صفحه ی گرامافونش را ما داشتیم.  اینکه: «[...]   پدر که هر وقت صفحه ی «مصطفی پایان» را می گذاشت بعد از اندکی متوجه می شد که دو سه نفر از همسایه های بغلی توی کوچه ایستاده و گوش به آهنگ صفحه سپرده است. آنوقت پدر می آمد و صدای گرامافون را زیادتر می کرد. آنقدبر که گوش کرده بود روی صفحه خط افتاده بود. بعضی وقت روی «آمان ـ آمان» غزلش گیر می کرد، و با تکرار مکرر آن موجب استهزای ما می شد. ... »    امروز یکی از دوستان در صفحه ی فیس بوکش کلیپ کوتاهی از «مصطفی پایان» گذاشته بود. خیلی خوشحال شدم. این کلیپ کوتاه از فیلم فارسی 0008 برداشته شده است. آنرا به یاد پدرم در اینجا باز انتشار می دهم:

نقش و کاربرد مذهب در مدارس نروژ

تصویر
فرانسه و امریکا، تنها کشورهایی در دنیا هستند که مدارس لائیک ـ غیر دینی ـ داشته و آموزه ها و مراسم دینی جایگاهی در دروس و برنامه های آموزشی آنها ندارد. در نروژ دین یک امر خصوصی محسوب شده، و تبلیغ آن در حوزه ی عمومی بر خلاف قانون می باشد. اما هر از گاهی تفکیک این حوزه ها مخصوصا موقعی که آئین های دینی به بخشی از عادات و عنعنه ها یا به عبارتی به «سنت» tradisjon مردم میزبان تبدیل می شود، دشوار می گردد. مدارس نروژ با وجود آنکه 120 سال است استقلال و جدایی خود را از کلیسا اعلام کرده و امروزه گامهای مهمی را در فرآیند تکاملی خود برای ارائه ی مدل های «مدارس چند فرهنگی flerkulturellskole »، «چند ملیتی fleretniske skole » و «چنددینی flerreligiøse skole » طی کرده ولی هنوز نمی توان به صراحت ادعا کرد که به این مقصد نائل آمده و از قید و بند آئین های مذهبی خلاص شده است! چرا که بسیاری از سنت های tradisjoner موجود از قبیل ایام مبارک høgtider ، کریسمس Jul ، عید پاک Påske ، غسل تعمید konfirmasjon پیشینه ی خود را از دین مسیحیت گرفته جایگاه ویژه ای در فرهنگ مردم نروژ داشته و تبدیل به آداب و رسوم آنها شد

و امروز، روز قشنگ حقوق بشر ...

تصویر
امروز روز جهانی حقوق بشر نام گرفته است. حقوقی که قرار است کرامت انسانی را محترم شمارد. 63 سال پیش در چنین روزی اعلامیه حقوق بشر توسط سازمان ملل تدوین شد. در منشور اول آن آمده است: «تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حيثيت و کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و بايد با يکديگر با روحيه ای برادرانه رفتار کنند.» و ما هنوز با این حقوق بیگانه ایم. نه آزاد زاده می شویم و نه از لحاظ حیثیت و کرامت و حقوق با هم برابریم. هنوز به قول شاملو: دهانت را می‌بویند مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم . دلت را می‌بویند روزگارِ غریبی‌ست، نازنین .... این شعر زیبای احمد شاملو را با صدای شاعر و اجرای داریوش گوش دهید: http://parand.se/tr-bonbast.htm

ب مثل برف...

تصویر
دیشب پای تلفن بودم که نگاهم متوجه ی بیرون از پنجره شد. کاملا غیر منتظره بود. عین بچه ها داد زدم: ـ اوه ... برف ... داره برف می یاد... و سرم را به شیشه های سرد پنجره چسبانده، دستانم را به صورت سایه بان به دور چشمانم گرفتم تا بیرون را بهتر ببینم. دانه های درشت برف مثل پر های بالش از آسمان تلو تلو خورده به روی زمین می افتادند... زیبا و وصف ناپذیر بود. تمام چشم انداز روبروی خانه سفید شده بود. عین لباس عروس ... با اینکه بیشتر اوقات سال در اینجا از زمین و آسمان برف می بارد، نمی دانم چرا اولین شب برفی برایم اینقدر دلپذیر است. بی شک مرا به سفرهایی می برد که وجودم را سرشار از جاودانگی می سازد. سفرهای کودکی... بچه که بودم منظره ی برفی برایم معنای خاصی داشت: یک جنگل پر از کاج، با یک کلبه ی چوبی قشنگ که زیر برف آرمیده و از دودکش آن دود بر می خاست... و جای پایی که در میان برفها گم می شد... اینها را از کارتون های «دنیای والت دیسنی» قرض گرفته بودم، و همیشه خط رؤیاهای کودکی ام را هدایت می کردند. و سیر در این رؤیاهاخواب را از چشمانم می ربود. هر لحظه از پنجره، زیر چراغ تیر برق کوچه را می پاییدم تا در

دمی با نوای آذری در اسلو

تصویر
Les saken på nors k گاهی برای فرار از سرمای دسامبرو شب های دراز بی معنا، یا برای خلاص شدن از خستگی کار و درس و امتحان لعنتی؛ لازم است که گریزی زد و جلایی به روح بخشید. و هیچ چیزی بهتر از موسیقی از عهده ی این کار بر نمی آید. به خاطر همین وقتی از طریق دوستان با خبر شدم که قرار است آخر هفته ی گذشته در اسلو کنسرت آذری برپا شود، معطل نکردم. با دو تن از دوستان هنرمند همراه شده و دوستان خوب دیگرم نیز که زحمت تهیه ی بلیط را هم به دوش گرفته بودند را در سالن «خانه کنسرت» Konserthus زیارت کردم. شهردار اسلو آقای Fabian Stang کنسرت را افتتاح کرد و از برگزار کنندگان این کنسرت تشکر کرد که زمینه ی آشنایی جامعه ی نروژ را با فرهنگ دیگر کشورها از جمله آذربایجان فراهم آورده اند. شهردار ضمن عذر خواهی در بخشی از سخنان خود که باعث خنده ی حضار شد گفت: «به خانمم قول داده ام که امروز را با او بگذرانم، از این رو قادر نیستم تمام برنامه را در خدمت شما باشم.» بنظر من قسمت آغازین یا رسمی برنامه یعنی خوش آمد گویی ها، سخنرانی شهردار، سفیر ترکیه و دو تن از نمایندگان مجلس، کمی خسته کننده می آمد. اما ادامه ی برنامه