پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۱

یاد تو!

تصویر
یاد عطرآگین تو، چه زود در باغ خاطره های ما خبر از شکوفه ها داد. چه زود رفتی، اما این رفتن پژمردن را ندا نداد. حافظه ی ما همانند کودکی که مرگ را نمی شناسد عطر تو را از گلهای همیشه بهار خاطره ها می جوید و می بوید. تو در میان مان نیستی، اما در کنارمان نفس می کشی، زنده و پر شکوفه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داریم او را بی او تماشا می کنیم.

تصویر
... پارسال توی مراسم تدفین خواهرم بود. مهرداد تمام سالن را از سخنان گرم و صمیمی اش منقلب کرده بود. همه متاثر شده بودند. او شعر خواند. از زندگی گفت. از اینکه باید خواهرمان را آنطور که بود به یاد بیاوریم. گفت: «خواهرمان الان به ابدیت پیوسته است، به همهٔ هستی‌، تو میتوانی‌ او را در هر جا پیدایش کنی‌. در باران، در برف، در درختان، در پرنده‌ها، در نسیم، در گلها و البته در مزارش. دلتنگ باش، اما بدان که او هم همه جا با توست. و البته در جایی بسیار زیباتر، و آرامتر.» سپس همه ی ما را دعوت کرد که امسال تابستان در کانادا دور او جمع شویم. گفت: ـ باید دوباره شروع کنیم. گفت: ـ زندگی جریان دارد... ـ همه باید با هم باشیم. و «باهم» را دوباره بسازیم. ... امسال ما دور هم جمع شدیم در کانادا. همه آمده ایم. حتی مادر که گفته بود اسمش را خط بزنند. ... اما او نیست. مهرداد. داریم عطر او را از دیوارهای خانه اش بو می کنیم. داریم او را لابلای خنده هایش پیدا می کنیم. داریم او را « در باران، در برف، در درختان، در پرنده‌ها، در نسیم، در گلها» جستجویش می کنیم. داریم او را «بی او» تماشا می کنیم...

جمع کنید مرا آی آدما!

تصویر
جمع کنید مرا آی آدما! جمع کنید! این روزگار نامروت، سر بدی با من دارد. دارد تار و مار می کند دارایی ام را. و تنها «جدایی» را قسمت من کرده است. جمع کنید این اهریمن زمانه را که اول پاره ی تنم، آن «خواهر» همیشه خندانم را از من ستاند. سپس شانه های «او» را، که برای گریه کردنم بود از من دریغ کرد. و اکنون جانم، روحم، برادرم را از من گرفته است. جمع کنید مرا آی آدما! این عفریته ی سرنوشت، بدجوری مرا جا گذاشته است. بدجوری آشفته ام ساخته است... و دارد چشمانم را که خیره در زیبایی ها داشت، امیدم را که سرود فتح فرداها، غرورم را که برای رفتن زمزمه می کرد، و احساسم را که با عشق هم پیاله بود، می گیرد... جمع کنید آی آدما! روح خسته ی مرا دستان تنهای مرا و قلب رنجور مرا که در گوشه ای افتاده است... جمع کنیدمرا!

بالاخره اتوبوست آمد برادر!

تصویر
همین چند روز پیش بود. هنوز برادرم «مهرداد» نای حرف زدن داشت. مادر پرسید: ـ چه ت شده پسر گلم؟ چرا بی قراری می کنی؟ او دستان نحیفش را از دست مادر که کنار تختش نشسته بود کشید و روی سینه اش قلاب کرد. سپس با صدایی که بزور شنیده می شد، گفت: ـ لامسب دیر کرده! و بعد با کلافگی، فحشی هم به انگلیسی داد که مادر نفهمید. ـ چی دیر کرده پسرم؟ ـ اتوبوسم! مادر اول فکر کرد که شاید گوش هایش بد می شنود. از چشمان گود رفته ی استخوانی پسر چیزی دستگیرش نشد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و بعد از اندکی پرسید: ـ اتوبوسِ چی پسرم؟ و برادر از سر بی حوصلگی، در حالیکه صدای نفس هایش را می شد شمرد، گفت: ـ خسته ام مادر! اتوبوسم دیر کرده ... مادر باز متوجه ی منظور پسر نشد. ـ مگه نمی دونی من مسافرم مادر؟ چمدونام رو مدتی یه که بسته م و توی ایستگاه منتظر اتوبوسم هستم. می دونم که بالاخره می یاد. ولی نمی دونم چرا لعنتی تاخیر کرده... حالا مادر بی قرار ی می کرد. *** «بی قراری» را نمی توان به سادگی معنا کرد. نمی توان به سادگی هم آنرا فهمید. گاهی بی قراری از هر درد بی درمانی بدتر است.

بالاخره اتوبوست آمد برادر!

تصویر
همین چند روز پیش بود. هنوز برادرم «مهرداد» نای حرف زدن داشت. مادر پرسید: ـ چه ت شده پسر گلم؟ چرا بی قراری می کنی؟ او دستان نحیفش را از دست مادر که کنار تختش نشسته بود کشید و روی سینه اش قلاب کرد. سپس با صدایی که بزور شنیده می شد، گفت: ـ لامسب دیر کرده! و بعد با کلافگی، فحشی هم به انگلیسی داد که مادر نفهمید. ـ چی دیر کرده پسرم؟ ـ اتوبوسم! مادر اول فکر کرد که شاید گوش هایش بد می شنود. از چشمان گود رفته ی استخوانی پسر چیزی دستگیرش نشد. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و بعد از اندکی پرسید: ـ اتوبوسِ چی پسرم؟ و برادر از سر بی حوصلگی، در حالیکه صدای نفس هایش را می شد شمرد، گفت: ـ خسته ام مادر! اتوبوسم دیر کرده ... مادر باز متوجه ی منظور پسر نشد. ـ مگه نمی دونی من مسافرم مادر؟ چمدونام رو مدتی یه که بسته م و توی ایستگاه منتظر اتوبوسم هستم. می دونم که بالاخره می یاد. ولی نمی دونم چرا لعنتی تاخیر کرده... حالا مادر بی قرار ی می کرد. *** «بی قراری» را نمی توان به سادگی معنا کرد. نمی توان به سادگی هم آنرا فهمید. گاهی بی قراری از هر درد بی درمانی بدتر است. چ

معجزه ی بی رنگ

تصویر
چند ماه پیش، یکی از شب هایی را که در کنار تخت برادرم در بیمارستان بسر می بردم، و هنوز امیدها بی رنگ نبودند، حرفهای زیادی برای گفتن بود. او از گذشته حرف می زد. از زادگاهش... زادگاهی که بدان تعلق داشت. زادگاهی که عاشقش بود. و ما گاهی از درخت خاطرات بالا می رفتیم و افق های کودکی و نوجوانی را از بالای شاخه ها بهتر تماشا می کردیم. او همش دو سالی از من کوچکتر است. و ما وقتی از این شاخه به آن شاخه ی خاطرات می پریدیم، او به وجد می آمد و این یادها مثل معجزه ای به او نیروی زندگی می داد. او را تشویق می کرد تا به دیدار آن روزها بشتابد. روزهایی که او با صدایش در مجالس شادی می پراکند. ـ یادت می یاد برادر؟! اون جشن عروسی ... وقتی می خوندی هیچکس را یارای نشستن نبود و همه باید تو میدون می رقصیدند؟ ـ آره، یادمه ... ـ یادت می یاد اون آهنگ ترکی رو ... ؟ وقتی می خوندی هم اشک و هم شادی رو یه جا توی چهره ی آدم ها می نشوندی؟ او مکث کرد. و حالا چهره ی مهربانش حرف می زد. ـ آره خوب یادمه ... اون آهنگ: «ایلک دفعه ساحیلده ن»... لبخند بر روحش جاری شد. از من خواست که او را از روی تخت بلند کنم. بلندش کردم. گفت کمکش ک

غروب غمگین تورونتو ...

تصویر
... غروب غمگین تورونتو بعد از خروج از فرودگاه، هنگامی که چشمم به جمال برادر بیمارم افتاد، غمگین تر شد. جمال برادری که دیگر هیچ شباهتی به «او» نداشت. و این اویی نبود که من ماهها پیش هنگام ترک او، دیده بودم. نفهمیدم که چطور باید گریه هایم را پنهان می کردم. پاهایم سست بودند. انگار نای ایستادن نداشتند. آرام با دستش مرا به طرف خود کشید و در حالی که نای حرف زدن نداشت، گفت: ـ بالاخره اومدی قارداش؟ و تَرکش بغض هایم، سکوت اتاق را که با نفس های گرم مادر، خواهر، همسرش و برادر دیگرم در هم آمیخته بود، شکست. دست نحیفش را بالا کرد تا دستانم را بگیرد. به طرفش خم شدم و آرام از گونه هایش بوسیدم. و به خاطر اینکه اشک هایم روی گونه هایش نلغزد، سرم را برگرداندم... ـ حرف نزن برادر... همه چیز را می توانم بفهمم. ولی دروغ گفتم. من هیچ چیز را نمی فهمیدم. این آن برادری نبود که ما آنرا همیشه دیده بودیم. این اویی نبود که همیشه در خانه شادمانی و عشق را می پراکند. این اویی نبود که وقتی کسی در خانواده غمگین بود و ناامید، از آینده برایش حرف می زد... و من نمی فهمیدم که چرا فقط در عرض چند ماه؟ چرا اینقدر زود سرنوشتی ر

بدون حضور تو

خیلی تلاش کردیم تا قاب های خالی روی دیوار زندگی مان را، با تصویر حضورمان پر کنیم، ولی نشد. یا دیوارها کج بودند، و یا تصویرها ... اجازه بده همه ی این تصویرها را، در خیالم قاب گیرم، بدون حضور تو ...

اسرار «اتاق گنج» من!

تصویر
اجازه دهید اسرار مهمی را با شما باز گویم. ولی قبل از آن به این حکایت گوش فرا دهید: گویند شاه عباس را وزیری بوده است بسیار دانا و کشور دار. و نزد شاه ارج و قرب فراوان داشته است. این باعث حسادت دیگر درباریان می شده. از این رو برای بدبین کردنش شایعاتی را در دربار رواج داده بودند. یک روز خبر به شاه می رسد که این وزیر در خانه ی خود «اتاقکی» مخفی دارد که هر از گاهی در آن وارد شده و مدتی را در آن می گذراند. در ضمن ورود کلیه خدمه و نوکران به این اتاقک ممنوع بوده، و اتاقک را کلیدی بوده است که هیچکس جز وزیر به آن دسترسی نداشته است. همه را بر این باور بوده است که باید در این اتاق گنجی نهان بوده باشد که وزیر هیچکس را قابل و محرم به این اسرار ندانسته است. این شایعات کم کم شاه را نسبت به وزیر دل چرکین میکند. و بر آن می آید تا سر از اسرار وزیر خود در آورد. یک روز او را نزد خود خوانده و می گوید: ای وزیر ما تا کنون سفره و طعام تو را ندیده ایم. وزیر می گوید: بر روی چشم قبله ی عالم! جسارتا از آن رو بوده است که خانه خود را بر شما قابل ندانستم. و بدین ترتیب روزی شاه را به خانه ی خود دعوت کرده و سفر