پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۱

ای نروژ کوچولو!

تصویر
فقط همین چند روز پیش، اوضاع نروژ کاملا با امروز فرق می کرد. چند روز پیش نروژ یکی از امن ترین و بهترین کشورهای جهان بشمار می رفت. توریست ها از اقصا نقاط جهان مشغول گردش و عکس برداری در خیابانهای اسلو بوده و شما بندرت «پلیس گشت» را به چشم می دیدید؛ بندرت می دید که محدوده ای را بسته باشند و به شما اجازه ی تردد ندهند. همه چیز بطور عادی جریان داشت. مسئولین مملکتی و حتی نخست وزیرش هم مثل بسیاری آدمهای معمولی با دوچرخه به محل کار خود تردد می کردند و همه چیز انگار خوب پیش می رفت. حتی تهدید سال گذشته ی یکی از امام های جمعه اطراف شهر اسلو که گفته بود 11 سپتامبر دیگری را در خاک نروژ بوجود می آوریم، نتوانسته بود جو آرامش در این کشور را بهم بزند... فقط چند روز پیش اگر شما خبر حمله ای تروریستی در این کشور را می شنیدید، شوکه می شدید. و بی اختیار انگشت اتهامتان را به سوی بنیادگراهای اسلامی می گرفتید، و از اینکه از لحاظ «کله سیاهی» با آنها وجوه مشترک دارید احساس خجالت و شرم می کردید.... ولی حادثه ی وحشتناک روز جمعه همه ی ادعاهای بالا را با مشکل مواجه کرد. شوک اول... شوک اول به خاطر ابعاد فاجعه

راهها...

تصویر
و دیروز بعد از هفت ساعت رانندگی به خونه رسیدم. بیشتر از یه ماه بود که از خونه دور بودم. به خونه رسیدم ولی فکر کنم هنوز مونده که به خودم برسم. اما از این راهها... آی... آی ... این زندگی رو می گم...، نه این راهها رو می گم، عین زندگی ین.... و من این اواخر خیلی تو راه بودم. خیلی تو راه موندم. راههایی که رفته م. راه هایی که اومده م. راههایی که نباید می رفتم. راههایی که بن بست بود. راههایی که ... بالاخره سوژ ه ای شد برای مطلب امروزم ... مسلما شما هم این راه ها رو تجربه کردین ... خودتون ببنید: . . . . راههایی که بوی آشنا می داد ... و جنگل هاش تمشک داشت ... عین جنگل های شمال خودمون ... راههایی که بوی تنهایی می داد... راههایی که قبلا یکی از اونجا رد شده بود ... راههایی که قشنگ بود... راههایی که پل داشت... راههایی که ساختمونای تمیز و قشنگ کنارش چیده شده بودن... راههایی که عین توی قصه ها بود... با کلبه ای کنار جاده ... راههایی که ابرهای قشنگ داشت ... و عین تابلو نقاشی بود.... راههایی که کامیون های سنگین ازش رد می شدن ... راههایی که خلوت و منظم بود ولی پر خطر ... راههایی که پهن بود ولی یکی حق

بوی نمناک خاطره ...

تصویر
تورونتو که بودم «کیا» زنگ زد. برای همدردی و تسلیت. نمیدانست چه بگوید. بغض تو صداش پیچید وقتی که گفت: ـ واقعا سخته تحملش. بعد مثل گذشته ها سکوت کرد. و سپس با همان لحن آرام همیشگی دنباله ی حرفش را گرفت: ـ غم بزرگی یه. و چقد بد که ما فقط موقع ی گرفتاری باید به یاد همدیگه بیافتیم ... گفتم: روزگاره دیگه چیکارش می شه کرد؟ انگار ما آدما فقط موقعی بدرد هم می خوریم که مجبور می شیم. گفت: می دونم که الان به کمک احتیاج داری. برای اینکه کمی آرام بشی. خیلی دلم می خواست یه سری پیشت می اومدم. و چقدر دلم می خواست که پیشم می آمد. او یکی از قدیمی ترین دوست دوران جوانی ام بود. و در این شرایط هیچ چیزی مثل سفر به دوران گذشته نمی توانست آرامم کند. سفر به روزهایی که دغدغه ی ما اصلا چیز دیگری بود. آن موقع ما هم مثل خیلی از جوانهای دیگر در سر داشتیم که خودمان را از «جهنم» ایران خلاص کنیم. نقشه ها کشیدیم، دردها و زجرها بردیم، برای اینکه این راه بی بازگشت را با هم طی کنیم... ولی من در باطلاق ترکیه گیر کردم و از همراهی او در این سفر جا ماندم! و بعد هم هر کس راه خودش را رفت و سرنوشت دیگری برای خودش رقم زد. و الان

من و این مقصد...

همه می گن که «زمان» بالاخره همه چیز رو حل می کنه. و من هنوز دارم می رم تا شابد ابن زمان لعنتی رو پشت سر بذارم، ولی انگار به این سادگی ها نیس. بعضی ها می گن من جایی نمی رم فقط دارم دور خودم می چرخم. سه روز پیش سفر طولانی من از تورنتو به اسلو حسابی خسته م کرد. 20 ساعتی رو هوا و زمین بودم. اومدم که به خونه برسم. خونه. اما نرسیدم. «سیگنالهای غلط» منو از خونه و خودم دور تر کردن. احساس کردم که هنوز با خودم هم فاصله دارم چه برسه با خونه. احساس کردم که دیگه هرگز به مقصد نمی رسم. مجبور شدم دیروز استارت بزنم، و 600 کیلومتر رو با اتومبیل یکه و تنها به طرف سوئد برونم. جایی ـ گوشه ای توی یَوله Gavle پیش خواهرم. دوستی قدیمی از آلمان برام زنگ زد و قرار گذاشت که پیشم بیاد. خیلی خوشحال شدم. امروز منتطر اون هستم. دوست دوران جوونی. 25 سال پیش از هم خداحافظی کردیم و اون به راه خودش رفت. بعد از اون فقط دو بار دیدمش. دو بار خیلی کوتاه... امروز خیلی ذوق دارم که ببینمش. امروز خیلی ذوق دارم که با هم گپ ها بزنیم.... از مقصد... از همین راه های رفته و نرفته ...

بوی مادر...

تصویر
اینروزها مادر عطر و بوی دیگری دارد. با وجود گذشت 10 سال زندگی من در غربت و جدایی از او، هنوز قلب او به همان شدتی برایم می طپد که در روزگار جوانی موقعی که «پسرک» او بودم می طپید. او مثل یک بانوی وفا دار هنوز به ما عشق می ورزد و با فلبش خاطره های ما را توی ذهنش قاب گرفته است. هنوز مثل آن موقع ها دور و برم می گردد و مدام از من می پرسد که آیا چایی می خورم؟ ـ تو که همش چند دقیقه پیش به من چایی دادی مادر...  و او میوه پوست می گیرد و جلویم می گذارد. و موقع نهار باز مثل قدیم ها مواظب است که نهارم را تا سرد نشده بخورم. ...  سالها پیش بعد از پراکنده شدن اهل خانواده، من یکی ـ یک دانه او بودم. با او می زیستم. هنوز که هنوز است باید چندین بار برای ناهار یا شام صدایم کند تا سر میز حاضر شوم. ولی من مثل آن موقع ها انگار که سیرم. همیشه در حال تمرین موسیقی بودم که مادر آرام در را باز می کردو می گفت: «اوغول، گل خؤره یین سوق اولار ها...!» و من می گفتم: الان ماما! و این الان گاهی دقیقه ها طول می کشید. و او منتظر می نشست تا با من شام بخورد. این روزها هر چقدر که او را به آغوش می کشم، سیر نمی شوم. از
تصویر

داستان عکس جدید!

امروز داشتم آلبوم زندگی م را ورق می زدم. داشتم به عکس ها نگاه می کردم. انگار زندگی همیشه چهره ی مهربانی را از خود به ما نشان نمی دهد. این عکاس نامهربان، همیشه تصویرهای جالبی از ما نمی گیرد. بعضا باید خودمان این تصویرها را جفت و جور کنیم. توی پروگرامی مثل «فتوشاپ ذهن» ببریم و اندازه های عکس را تغییر داده، افکت هایی به آن اضافه کنیم که جالب تر دیده شویم. سه سال پیش در چنین تابستانی همه چیز برای خانواده ام فرق می کرد. همه چیز انگار سر جایش بود. و ما در جشنی بزرگ در کنار هم بودیم و از با هم بودن لذت می بردیم. عکسی پرفکت از ما، بدون آنکه نیازی به افکت و فتو شاپ باشد. و حالا آن روزها گذشته است. و عکاس بد سلیقه، به جای آن تصویرهای زیبا، تصویر غمگینی از ما را به ما تحمیل کرده است. من که تا چندی پیش خود آلبومی از عکس های رنگی موفقیت جور کرده بودم، و هر روز آنها را توی جاعکسی های آلبومم چیده و به این و آن نشان می دادم، این روزها عکس های جالبی از خودم پیدا نمی کنم. تنهانشینی، مرا بد اخلاق کرده است. انگار دور و برم را خالی می بینم. دارم خیلی زور می زنم که جلوی این عکاس بی رحم دوباره فیگورهای ق