پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۲

حالا حالا ها زنده هستم...

تصویر
امروز دکتر بودم. برای آزمایش و عکس برداری از شکم و روده و کلیه و غیره. دو ـ سه هفته ای بود که درد شدیدی را در شکم حس می کردم. برای دکترم هم عجیب بود. بالاخره گفت که باید چک بکنم. ولی دکتر رضا یکی از دوستانمان جایی را برای «چک» معرفی کرد که به قول معروف تضمینش بالا بود. گفت:  ـ این مرکز تا حالا چندین مریض سرطانی رو به ما معرفی کرده .... کارش درسته!!!  بالاخره امروز نوبت داشتم. تو شهر Tønsberg . یه ساعت و نیم با اتومبیل راه بود. و من به مثل بچه های خوب به موقع سر قرارم بودم. آقای دکتر بعد از دیدن من، بدون اینکه اسم مرا صدا کند، مستقیم به من اشاره کرد و گفت که داخل شوم.   سنم را پرسید. و از من خواست تا لباسم را بالا زده و دراز بکشم. سپس مشغول شد.  گفتم: والله دکتر تو خونواده سابقه سرطان داریم. نگاهی به من کرد. ـ کلیه ی سمت چپت کاملا سالمه ... ایرانی هستی؟  از سوالش تعجب کردم. ـ از کجا فهمیدی دکتر؟  ـ سمت راست هم خیلی سالمه ... ببین خیلی عالی یه. و در داخل مونیتور فعل و انفعالات شکمم را نشان و برایم توضیح داد.  خوشحال شدم.  ـ دخترم لیسانس فارسی می خونه

ایجاد مدل یخی هنر با استفاده از هوای مجانی

تصویر
در حالیکه ما پا روی پا انداخته خود را در کنج اتاق روبروی سریالهای بی سر و ته تلویزیونی پخش از وطن، زندانی می کنیم، و با شکایت از هوای سرد خود را قانع می کنیم، در اینجا از همین هوای سرد برای ایجاد هنر و شکوفایی استعداد بچه ها استفاده می کنند. چطور؟ اول این عکس ها را ببینید:   چندی پیش یکی از همکارانمان در مدرسه، معلم «کاردستی و هنر» پروژه ای را به مدرسه معرفی کرد که جالب آمد. بر اساس این طرح قرار شد بچه ها با استفاده از کارتونهای مقوایی شیر، دستکش های پلاستیکی، بادکنک و غیره که معمولا در هر خانه ای یافت می شود، «هنرهای طبیعی یا یخی» ایجاد کنند. بدین ترتیب که با پر کردن آب یا محلول رنگی در داخل هر یک از این محصولات و قرار دادن آنها در هوای آزاد و در واقع در معرض هوای زیر صفر درجه و سپس با یخ زدنشان، مدل های یخی بسازند. این کار دوشنبه پیش انجام شد. و روز جمعه آخر هفته، نوبت به بهره برداری رسید. سه ساعت آخر مدرسه بچه ها تمام محصولاتی را که در آن آب یا محلول رنگی ریخته بودند را باز یافت کردند. و به این ترتیب دیوارهای یخی، برج های برفی، و یا چیزهای دیگری را سا

ریاضی، معادلات کسری وعیسی مسیح!

امروز تو دانشکده به قدری کلاس «فلسفه و دین» خسته کننده بود که نپرس. باور کنین اگه خوشگلی  ی خانم استاد نبود، یه لحظه هم تو کلاس بند نمی شدم. می دونید که وقتی آدم تو کلاس حوضله ش سر می ره، کنجکاوه که ببینه بقیه هم مث خودشن یا نه ...   از بغل دستیم که پسر جوون و با حالی بود پرسیدم: کلاس برات کمی خسته کننده نیست؟  گفت: من اصلا اینجا نیستم! و بالاخره هم وسط های کلاس گذاشت و در رفت. از همکلاسی دست راستی م هم که یه خانم   خوشرویی بود همین رو پرسیدم. گفت: فقط کمی؟ و لبخند جانانه ای حواله ی من کرد.  وسط های درس خوابم گرفت. پر زدم به بیرون از کلاس... دورتر،  تو ایران... آره انتخابات... یاد اون قدیم ها افتادم. آخه ما در زمان شاه یه نماینده به مجلس فرستاده بودیم که هیچوقت در مجلس حرف نزد. مردم محل ما آرزوشون شده بود تا برای یه بار هم که شده «رادیو و تلویزیون» مرکز نامی از شهر ما ببره. روزی یکی از همشهری ها این حرف رو به گوش نماینده ی محترم رسوند و از او درخواست کرد که ترتیب یه سخنرانی پیش از دستور رو تو مجلس بده تا شاید بچه محل ها با شنیدن اینکه نماینده فلان شهر هم سخنانی ایر

گفتگوی من و حافظ

تصویر
برای اینکه چشمم به چشم کسی نیافته سرم رو کردم زیر پتو ... که خوابم برد. تو خواب حافظ رو دیدم. تحویلم گرفت.       گفت: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید... خنده م گرفت. گفتم: نوکرتم هستم اگه دقیق بگی اون چه کسی می آید؟  گفت: ای دل مباش یک دم ـ  خالی ز عشق و مستی گفتم: از اول که اینجوری نبودم، افتاد به جان سُستی ... گفت: که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها گفتم: این حرفا دیگه قدیمی شده، بگو حافظ راه حل ها .... گفت : راهی است راه عشق ـ که هیچش کناره نیست گفتم: این که نشد حرف، بگو که پس چاره چیست؟ گفت:  آنجا جز آن که جان سپارند چاره نیست. گفتم: نگو با من چنین، اون  این کاره نیست...   گفت: با کافران چه کارت ـ گر بت نمی پرستی؟ گفتم: وفا بجستم ، بین خمار و مستی گفت: : ور از دلبر وفا جستم جفا کرد گفتم: می دونم، با من بدترا کرد گفت: حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو گفتم: به خدا چنین کنم ولی پس کو؟ کو؟ گفت: نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست؟ گفتم: پس تو این جهان به این بزرگی محل اعتبار کجاست؟ گفت: جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است گفتم: پس این صدای خوش که می شن

دعوت به همکاری برای تشکیل یک گروه هنری

تصویر
اگر در طی زندگی خود هنری داشته ای و آرزومند بوده ای تا آن را روی صحنه ببری ولی این امکان برایت نبود و نتوانستی آنرا با دیگران قسمت کنی، الان زمانش فرا رسیده است. نشستن جایز نیست. آیا می دانی که هنر تو می تواند در خدمت جامعه ی فرهنگی غربت زده ی ما قرار گیرد؟ آیا می دانی که هنر تو باعث می شود تا دیگران نیز به حرکت در آیند و به خود باور کرده و امیدوار شوند؟ پس معطل نکن!  فکر چه کنم چه نکنم ها رو نکن ... حرکت کن! همین! باید همه بدانند که تو چه هنری داری. باید همه بدانند که تا حالا غفلت کردی، اما هنوز هم پیشتاز هستی .. شوخی نمی کنم با تو ام، تو .... ...  مدتهاست که با این پروژه در گیر هستم. و خودم هم می دانم که احتیاج به صرف نیرو، انرژی زیادی است. و از همه بدتر بی قراری!  خب:  ما زنده به آنیم که آرام نگیریم ـ آسودگی ما عدم ماست گفتم شیون یکبار و مرگ هم یکبار. یا می شویم یا نمی شویم. دلم می خواهد که ما هم یک شناسنامه ی فرهنگی داشته باشیم. یک کار ماندگار.  فکر کردم که  اصلا باختی در کار نخواهد بود. آخرش این که با دوستان هنرمند جدیدی آشنا می شویم. و یا حداقل می فهمیم که چه عزیزانی در

بالانس

تصویر
من در تمام زندگی م نگاه مخصوصی به این فیلم های انیمیشن داشته ام. قبلا هم تعدادی از این انیمیشن ها را در «جای خالی ما» منتشر کرده ام. بعضی از آنها پیام های خاصی دارند. مرا می گیرد. و من مدام در فکر آنم که بفهمم سازنده چه منظوری داشته است. به خاطر همین برایم زیبا می آیند. انیمیشن «بالانس» هم یکی از آنهاست. ساخته ی Wolfgang  Lauenstein  و Christoph Lauenstein است. با توجه به سال ساخت آن 1989 دو سال قبل از فروپاشی شوروی کمونیستی، باید اشاره ی سازندگان به این فرآیند باشد. افراد در این انیمیشن کاملا همسان هستند. بک جور لباس پو شیده اند و حتی از لحاظ جنسیتی نیز لحاظ نشده اند. و هماهنگی آنها برای ایجاد بالانس در روزمرگی هایشان نشان از نوعی نظم دارد. ولی این بالانس با یک اتفاق ساده در هم می ریزد...  بعضی از انیمیشن ها در وبلاگ:  Light headed http://www.mokhtar2.blogspot.com/2011/10/hva-skal-den-si.html

به خاطر اون پری ی غمگین

تصویر
من پری ای رو می شناسم که خیلی ها می شناسنش. خیلی ها می بیننش. اما هیچکی اونو باور نداره. از دلش بی خبره....   پری ی کوچیک ما شکسته شده. از روابطا، زوابطا دیگه خسته شده. از آدمایی که آدم رو خسته می کنن، خسته شده.  همونایی که با نگاههاشون، حرفاشون پری رو خونه نشین کرده بودن. همونایی که پری رو تو قفس می خواستنش. پاک و پاکیزه و سنگین و نجیب. پری ی کوچیک ما غمگین بود. نمی تونست چیزی باشه که خودش، خودش می خواست. نمی تونست بگه آرزوش چیه؟ دنیاش چیه؟ دوستاش کیه؟  اون پری خودش نبود، یه سایه بود. یه سایه که با خودشم غریبه بود. به خاطر همین از خودش بدش می اومد. از همه ی آدمای دور و برش  بدش می اومد. روزگاری فکر می کرد شاید با عشق بتونه تاب بیاره، عشق بکنه. رفت اون در پی عشق. اما عاشق پری ی قصه مون، از همین آدما بود. خیلی زود شد صاحبش. حالا اون بایست برای صاحبش رل بازی می کرد. برا صاحبش دلربایی می کرد. برا اون میپوشید و می کوشید و می جوشید  ... اما صبر پری ی کوچیک ما بسر اومد.   اون دلش شکسته بود. افسرده بود. قدرت اینو نداشت که به دنیای خودش سر بزنه. یا که آروم بگیره پر بزنه... بالهاشو ب

موفقیت جدایی نادر از سیمین

تصویر
امروز تمام فیس بوک پر شده بود از خبر درو کردن جوایز فیلم «جدایی نادر از سیمین» در مراسم «گلدن گلوب». من هیچوقت اشتراک فیلم و انتشار خبری را تا این حد وسیع ندیده بودم. جوایز گلدن گلوب که هر ساله در امریکا به بهترین تولیدات سینمایی و تلویزیونی اهدا می شود، پس از اسکار مهمترین جوایز سینمایی در امریکاست. بنابر این خوشحالی ایرانی ها بیخود هم نیست.

کاش ما هم بچه بودیم

تصویر
تصور کن دلت پر است. دلگیری... احساس می کنی که یکی تو را کاشته است. شب را هم خوب نخوابیده ای. و در جایی مثل مدرسه کار می کنی که با بچه ها سرو کار داری. باید رویت خندان باشد. باید بچه ها غمت را نبینند. تصور کن داری آرام و غرق درافکار در حیاط مدرسه قدم می زنی. دلتنگی ها و دلگیری ها قلبت را آزرده است... اما ناگهان یکی از بچه های کلاس ت، کلاس دوم، از دور تو را می بیند. به طرفت می دود. و بی بهانه تو را در آغوش می گیرد و می گوید:  ـ دلم برات تنگ شده بود، مختار!  این یکی از شاگردان آن کلاسی است که من در هفته دو ساعت پیششان هستم. فقط دو ساعت! و هفته ی پیش که مریض بودم، نتوانستم به کلاسشان بروم. روی زانوهایم می نشینم و بغلش می کنم. می گویم:  ـ منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم!  زنگ می خورد و او از من دور می شود تا به کلاسش برسد. بلند می شوم. انگار خودم را سبک احساس می کنم. دیگر دلگیر نیستم. عجب معجزه ای! باورم نمی شود که بچه ی به این کوچکی قادر بوده است بار به این سنگینی را این چنین از شانه هایم باز کند. آن هم نه با بحث های فلسفی یا روانشناسی، فقط با گفتن یک جمله... نه، باور

ساکش را دادند ولی خودش را نه...

تصویر
باور کنید از عشق رویگردان بودم. از وجود آن، از استدامت آن. با خود اندیشیده بودم شاید دیگر چنین متاعی را خریداری نیست، و زمان زمان عاشق شدن و بودن نیست. تا اینکه چشمم به این شعر زیبا که در صفحه ی یکی از دوستان در فیس بوک به اشتراک گذاشته شده بود، باز شد. دگر گون شدم. خواندم و خواندم و باز خواندم: شناور سوي ساحل هاي ناپيدا دوموج رهگذر بوديم. دوموج همسفر بوديم. گريز ما، نياز ما، نشيب ما، فراز ما، شتاب شاد ما، باهم تلاش پاک ما، توام چه جنبشها که ما را بود روي پرده دريا شبي در گرد بادي تند، روي قله خيزاب رها شد او زآغوشم.   جدا ماندم زدامانش.   گسست وريخت مرواريد بي پيوندمان بر آب...   از آن پس در پي همزاد ناپيدا براين درياي بي خورشيد که روزي شبچراغش بود و مي تابيد به هر ره مي روم نالان به هر سو می دوم تنها ... (ممنون از دوستی که بعدها این شعر را با تصویری از دست خط «سیاوش کسرایی» برایم ارسال کرد)   نمی دانستم چه بنویسم. اشک چشمان را یارای ایستادن نبود.   این شعر را همسر یکی از دوستان جانباخته ی سال 67 به اشتراک گذاشته بود. و من نمی دانستم در برابر عظمت و شکوه این عش

«شاگرد محوری» ظرف 50 سال...

تصویر
چندی پیش که در یکی از مدرسه ها دوره ی کارآموزی می دیدم، این کاریکاتور نظرم را جلب کرد. خودش چنان گویاست که احتیاجی به توضیح بیشتر ندارد. 

چتر سیاه شب برفی...

تصویر
گفت: چرا قبول نمی کنی؟ گفت: چرا نمی خوای دنیا رو واقعی ببینی؟ گفتم: گفتنش واست راحته. ولی واسه من نه. گفت: این همه آدم توی دنیا تنها زندگی می کنن. من و تو هم یکی از اونها. گفتم: تنهایی رو دوست ندارم، عین یه کابوسه. چنگالش رو از غذای بشقابش پر کرد و تو دهنش گذاشت. خیلی قشنگ و با اشتها می خورد. به صورت قشنگ و شلخته ش خیره شدم. یادم نمی یاد آخرین بار کی دیده بودمش. اصلا آرایش نکرده بود. حتی یه لباس مهمونی هم نپوشیده بود. ازش پرسیده بودم که به یه رستوران ایرانی بریم. گفته بود که نمی خواد به جای غذا خوردن حواسش به این باشه که کی ما رو می پاد. به خاطر همین به یه رستوران غیر ایرانی رفتیم. ... و من دوست داشتم دوباره و چندباره از شونه های عشق بالا برم. و نسیم صداقت رو روی گونه هام حس کنم. و دستهای نوازش اون رو، رو سرم ببینم.   اما اون به این فکرم می خندید. نه راستش عصبانی می شد.  گفت: بابا چند بار گفتم منو مث یه زن نبین. حالا من خنده م گرفت. نمی دونم چه انتظاری داشت. اینکه من اون چشم های زیبای شهلایی رو چه جوری ببینم؟ ـ منو مث یه انسان ببین. یه آد

می تونست بدتر هم بشه! ـ

بعد از اینکه گفتگوی تلفنی م رو با یه دوست تموم کردم، از اتومبیل خارج شدم. باید کمی عجله می کردم. قرار دکتر داشتم. اما همینکه پام روی یخ و برف قرار گرفت، سر خوردم. تنها شانسی که آوردم اینکه تیزی در اتومبیل توی فرق سرم نخورد. وگر نه باید به خاطر یه چیز دیگه منو می بردن پیش دکتر. بلند شدم. کاملا سالم بودم. یاد حرف یه دوست افتادم: می تونست بدتر بشه! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی اینکه اگر از این که الان هستی، بدتر می شد چی؟ ـ یعنی چی؟  ـ می خواستی چکار کنی؟  گفتم مثلا؟ ـ مثلا اگر سکته می کردی چی؟ کی می خواست نگات کنه؟راست می گفت. ... توی اتاق انتظار نشسته بودم که لهجه ی عجیب و غریب دکتر اسمی رو صدا کرد. این «خ» گفتن برای نروژی ها عین سونامی یه. بالاخره به هر ترتیبی بود فهمیدم که بنظر باید اسم من باشه. رفتم داخل. دکتر از من پرسید: ـ خب چطوری؟ تعریف کن.  ـ راستش دوباره بی خواب شدم دکتر... دیشب خیلی حالت افسردگی بهم دست داد.   ـ از کی اینجور شدی؟ ـ الان چند .... راستش از دیروز ... البته می تونست بدتر هم بشه... دکتر با علامت سوال نگاهم کرد. ـ خب چرا بی خواب شدی؟ انگا