من پری ای رو می شناسم که خیلی ها می شناسنش. خیلی ها می
بیننش. اما هیچکی اونو باور نداره. از دلش بی خبره....
پری ی کوچیک ما شکسته شده. از روابطا، زوابطا دیگه خسته
شده. از آدمایی که آدم رو خسته می کنن، خسته شده. همونایی که با نگاههاشون، حرفاشون پری رو خونه
نشین کرده بودن. همونایی که پری رو تو قفس می خواستنش. پاک و پاکیزه و سنگین و نجیب.
پری ی کوچیک ما غمگین بود. نمی تونست چیزی باشه که خودش،
خودش می خواست. نمی تونست بگه آرزوش چیه؟ دنیاش چیه؟ دوستاش کیه؟ اون پری خودش نبود، یه سایه بود. یه سایه که با خودشم
غریبه بود. به خاطر همین از خودش بدش می اومد. از همه ی آدمای دور و برش بدش می اومد. روزگاری فکر می کرد شاید با عشق
بتونه تاب بیاره، عشق بکنه. رفت اون در پی عشق. اما عاشق پری ی قصه مون، از همین
آدما بود. خیلی زود شد صاحبش. حالا اون بایست برای صاحبش رل بازی می کرد. برا صاحبش
دلربایی می کرد. برا اون میپوشید و می کوشید و می جوشید ... اما صبر پری ی کوچیک ما بسر اومد.
اون دلش شکسته بود. افسرده بود. قدرت اینو نداشت که به
دنیای خودش سر بزنه. یا که آروم بگیره پر بزنه... بالهاشو بریده بودن. قلباشو دریده بودن.
هیچکی آخه پری رو باور نداشت. هیچکی اون رو نمی دید. پری ی خوشگل ما دلش داشت
می ترکید. دلش داشت بیرون می زد. از بس از پنجره به بیرون زل زده بود، خوابش گرفته
بود. فکر می کرد شاید توی خواب همه چیز درست بشه. شاید توی خوابش بتونه خودش باشه.
اما نشد. چونکه اون خوابش نبرد.
پری ی تنهای ما نمی
دونست چطور از دنیای این آدما بیرون بخزه. یا بگه که این منم. منم این هر چی می
بینید این منم. فکر میکرد چطور باید زنجیرا رو پاره کنه؟ درداشو چاره کنه. اما اون
ته دلش دلشوره داشت. از همین آدما که دور و برش بودن دلش گرفته بود. از همینا بود
که رنگ صورتش، اون صورت قشنگش پریده بود.
.....
اما امروز یه چیزی پری رو خوشحال کرده بود. یه دونه عکس
بلا، بدن برهنه و بی پروا ... یه پری از جنس خودش. عین خودش.
پری خوشحال شده بود. اینکه اون هم می تونه، باید که بی پروا
باشه. بشکنه تابوها رو رها بشه. پری باید بتونه پری باشه.
...
من پری ای رو می شناسم که خیلی ها می شناسنش. خیلی ها می بیننش. شاید امروز
بتونن این پری رو باور کنن. شاید امروز بتونن این پری رو خوب ببینن.
big likeeeee xxx malak
پاسخحذف