پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۱

اینجا همه ترا بیاد دارند...

تصویر
ا ینجا همه ترا بیاد دارند حمیده! ترا و لطف ترا و لذتی که در ژرفای شاد خویی ی تو بود. اینجا هنوز کسی نمی تواند صدای خنده های تو را تقلید کند. و برای مایی که تو را در این خنده ها می یافتیم، این لحظه ها سنگین و سخت می گذرد. اینجا همه ترا بیاد دارند حمیده! گر چه بی تو دیگر صدای ساز ما لطفی ندارد، و پاهای ما که انگار از رقصیدن باز ایستاده است، اما مادر هر روز پای گلی که در تنهایی خویش به نام تو در باغچه ی آرزوهایش کاشته، آب می دهد و دعا می کند که دوباره برویی. و امروز یکسال از رفتن تو می گذرد. و ما که هر کدام در گوشه ای از جهان پراکنده ایم. اما گل های خاطره ی تو هنوز در باغچه های ذهن ما رنگ و عطر دارد و ما با این عطر آشنا همدیگر را باز می شناسیم. هنوز ما هم مثل مادر به این گل ها آب می دهیم و در هر محفلی آرزوی حضور تو را می کنیم که برای همیشه رفته ای. لیکن نغمه ی شادی هایت و پژواک آن خنده ها همچنان در سکوت حُزین خانه های دل ما پرسه می زند. صدایی صادق با غباری پر رخسار و دفتری با برگ های گشوده بی حضور تو... ولی اینجا همه تو را به یاد دارند حمیده! ــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه های مدرسه هم در عروسی سلطنتی شرکت کردند

تصویر
امروز در اخبار دنیا به جای سرکوب خونین معترضین سوریه، کشتار مخالفین در لیبی و یا بحران سیاسی یمن و بحرین و ... حرف عروسی بود. چقدر خوب! سر خط خبرهای دنیا را عروسی «شاهزاده ویلیام و کاترین میدلتون» پر کرده بود. گر چه این عروسی سلطنتی با دو هزار مهمان عالیرتبه از تمام جهان و تشریفات شاهانه، هزینه ی بالایی را به خانواده ی سلطنتی تحمیل می کرد، با همه مردم انگلیس نیز برای لحظاتی فارغ از بحران شدیداقتصادی، در جشنی بی سابقه شرکت جسته بودند. اما فقط مردم انگلیس این روز را در شادی نگذراندند. بسیاری از مردم اروپا پای تلویزنون ها نشستند تا زوج خوشبخت را ببینند. دو کانال رسمی تلویزیون نروژ نیز بطور مستقیم برنامه ی امروز را پوشش داده بودند. ما هم در مدرسه به اتفاق اکثر دانش آموزان به تماشای این مراسم به اصطلاح با شکوه نشستیم. معلمه های مدرسه خود را امروز به صورت عروس در آورده بودند، و در کلاسها پرچمک انگلیس در اهتزاز بود.

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!

تصویر
اپیزود اول: خیلی سالها پیش موقعی که در یکی از «کلوپ های رقص آذری» در آنکارا مشغول آموزش بودم، کنجکاوی یکی از دخترهای رقصنده کار دستم داد. او با طنازی خاصی مایل بود بداند که پسرهای ایرانی معمولا به دخترهای ایرانی چه می گویند؟ من مطلب ایشان را گرفتم. در جا تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بگویم «جیگرتو بخورم»! شما می دانید که حرف «خ» در زبان ترکی استامبولی رایج نیست. بنابر این آن دختر همرقص من بزور توانست کلمه ی بخورم رو «بُکورم» تلفظ کند. بعد از اندکی از من پرسید: ـ اینی که گفتی یعنی چی؟ ماندم که چطور آنرا ترجمه کنم که تصویر درستی از پسران ایرانی بدهد. اینکه فکر نکنند ما «جگرخواریم»! ولی به هر حال چاره ای نبود معنای این عبارت دو کلمه ای را گفتم. او با تعجب مرا از نو ورانداز کرد. و پرسید: واقعا اینو می گید؟ ای کاش باور نمی کرد. چرا که بعد از آن ارتباطش را با من کم کرد. این تجربه ی بد من از یک ترجمه ی ساده بود. *** اپیزود 2: سالها بعد وقتی در یکی از کمپ های نروژ ساکن بودم، مدرسه ی ابتدایی ای که دخترم در آن درس می خواند از من خواست تا در رابطه با فرهنگ کشورمان چی

تعطیلات عید پاک

تصویر
بعد از تعطیلات تابستان و کریسمس، تعطیلات عید پاک یا Påske یکی از مهمترین تعطیلات رسمی نروژ بشمار می رود. این ایام هم به مانند دیگر «ایام مبارکه» گر چه از بار مذهبی خود تهی شده است، ولی همچنان بار سنتی خود را نزد مردم نروژ حفظ کرده است. تخم مرغ و جوجه نشانه و سمبل این روزهاست. عین ما که سفره ی هفت سین را بزک می کنیم. مغازه ها و مناطق عمومی همانطور که در کریسمس آذین می شوند، در این روزها هم نماد زرد به خود می گیرند. در مغازه ها اسباب بازی های «جوجه» به وفور دیده می شود. و مردم «تخم عید پاک» یا Påskeegg می خرند. و به هم کارت تبریک می فرستند و یا که همچون «عید مبارکی» به یکدیگر می گویند: God påske. معمولا نروژی ها این روزهای تعطیل را «قشلاق» می کنند. به عبارتی برای خداحافظی با زمستان و برف، به مناطق کوهستانی رفته و در کلبه های خود که به آن « HYTTE » می گویند گذران می کنند. اسکی، استراحت و خوردن و نوشیدن از جمله فعالیت هایی است که دارند. وقتی تو این روزها توی شهر گردش می کنید، متوجه می شوید که از سکنه خالی است. مردم همه در کلبه های خود در مناطق دور به عشق کردن مشغولند. خیلی دلم می خو

چهار خبر، چهار افتخار...

تصویر
ماه گذشته، ماه پرافتخاری برای تک تک ایرانیان به حساب می آید. چهار شخصیت اجتماعی ـ فرهنگی ی ایرانی موفق شدند مهمترین جایزه های دنیا را درو کنند. اکثر رسانه های بزرگ جهان این خبرها را پوشش دادند. اهدای جایزه از طرف معروفترین و خوشنامترین سازمانهای حقوق بشری دنیا به این شخصیت ها، می تواند نقطه امیدی برای بقیه ی فعالین مدنی باشد تا فکر نکنند فراموش شده اند و کارشان را ارجی نیست. 1ـ اولین خبر مربوط به شیوا آهاری ست. روز 20 اسفند یورگن تسیگر، شهردار شهر اسلینگن آلمان اعلام کرد که شیوا نظرآهاری به خاطر فعالیت و شجاعت‌اش در نوشتن گزارش‌هایی در اینترنت در باره نقض حقوق بشر در ایران، جایزه «تئودور هکر» که جایزه ای برای صداقت و شجاعت سیاسی ست، دریافت خواهد کرد. خبرگزاری آلمان اعلام کرد که خانم نظرآهاری که اکنون به خاطر فعالیت‌های حقوق بشری خود محکوم شده است، نمی‌تواند این جایزه را که در تاریخ ۱۷ آوریل اهدا می‌شود، شخصا دریافت کند. شهرداری شهر اسلینگن اعلام کرد که این جایزه در غیاب خانم نظرآهاری، به همکار او خانم پریسا کاکایی اهدا خواهد شد. 2ـ ا حمد زید آبادی هم یکی دیگر از این افتخار آ

رابطه ی استقلال، دمکراسی ، بازنشستگی و بی بی سی ...

تصویر
بگذارید بدون مقدمه عرض کنم: بنظر من بسیاری از سیاستمداران، عالمان، جامعه شناسان ما که در خارج از کشور ادعای اپوزیسیون داشتند و دارند، یا فکر می کنند که دارند، باید بازنشسته شوند و بروند پی کارشان. مثلا بروند در جلوی خانه خود باغچه ای دست و پا کرده و طربچه و جعفری بکارند. یا اگر نوه ای دارند دست او را بگیرند و به پارک روند و روزهای گذشته شان را مرور کنند. با داخل کشوری ها کاری ندارم. همه ی اینهایی که بعد از سی سال اقامت در خارج، قادر نشدند خودشان را به روز کنند، انگار دیگر تا ثریا دیوارشان کج می رود. اینها همانهایی هستند که در روزگار جوانی سیاست، علم، جامعه شناسی را در فضای هیجان زده ی کشور از پشت عینک های ایدئولوژی فرا گرفتند. در این زمینه بسیار هم باسواد شدند، ولی متاسفانه زمان برایشان در همان دوران استوپ کرد. هنوز با همان عینکی که از آن دوران به چشم داشتند، زندگی می کنند و دنیا را از پشت همان عدسی های دودی تماشا می کنند. یعنی اینکه باسواد شدند ولی پیشرفت نکردند. حالا اگر ایشان چه یک فیلسوف باشند یا یک بسیجی حزب الهی، فرقی در اصل نخواهد داشت. در هر دو، یک چیز مشترک است: مطرح نبودن

سفر یا همسفر؟

تصویر
از قطار پیاده نشو دوست من! همسفرت رفیق نیمه راه بود. سفرت که نه! به انتهای سفر بیاندیش نه همسفر!

کاشکی

تصویر
کاشکی هیچوقت کاشکی ها راه حسرت هایمان را هموار نمی کرد. آنوقت عشق با شکوفه های ایثار، هنگام تجدید دیدار با حقیقت شکوه، جوانه ی هویت می زد و ما مجبور نبودیم که تکراری خسته را در حضور عشقی فرار تفسیر کنیم . اوه، نگاه کن! هیچیک از قطره های باران علیرغم شرشرش، در نقطه ای تکرار نمی شوند. در هیچ موقعیت و مکانی. ولی با این وجود زیباست. پس رشک مبر، بر لحظه هایی که تکرار نمی شود. رشک مبر بر عشقی که خاموش شده است. که اگر عشق بود خاموش نمی شد و چون شد عشق نبود . بنظرم باید از قطره های باران یاد گرفت. باید صدایشان را تقلید کرد...

نعمه چالان حیات دیر

تصویر
گئنه بیزه نغمه چالان حیات دیر. گله جه یه ایشیق ساچان حیات دیر. زومزومه لر یاتیرسادا گونش گونی باتیرسادا بو ظولمتده پاریلدایان حیات دیر. عؤمور دوزدو گئدیر، گلیر. هئچ بیلمه دیک بو سیر نه دیر؟ سؤنوک عؤمور اوجاغینا ایشیق یایان حیات دیر. دئییم اومیدی کسمیشیک دونیادان؟! دئییم بو یولدا هئچ یوخوم بیر گومان؟! دئییم، دئمیم نه لر چیخار سؤزومده ن دئمه کده ده حاصیلی یوخدور اینان! ازه لدن دئمیشلر آیریلیق پیسدیر آیریلیغا دوشن چاره سی یوخدور بیزیم گوناهیمیز نه دیر آیرییق؟ آیریلیغا ائله بیلیم باغلییق. هر زامان ایسته دیک گؤلک دونیایا ایذین وئریرسه ده، گؤردوک داغلییق. آنا محبتین اونوتمامیشیق انسانلیغا حؤرمتی آتمامیشیق آنجاق دئدیک دؤزممه ریک بو درده اویناماریق اویونجاق تک هر اه لده. بونا گؤره دئدیک ده آیری دوشدوک. چاره سیزلیک له یووامیزدان اوچدوق. سئرچه بالاسی تک گزدیک هر یانی گیردیک ده نیزلره، چیخدیق اورمانا. بلکه تاپاق باشقا یئرده دونیانی.... دئمه م کی اوز دؤنده رمیشیک حیاتدان یوخسا اه لی بوشلو یولا دوشه ردیک؟ بوروخلارا، ساغا ـ سولا دوشه ردیک؟ بو سورغونون جاوابی واردی هیهات! بیلین

لزوم حضور بیشتر در عرصه های اجتماعی

تصویر
احساس می کنم که باید بیشتر در عرصه های اجتماعی حضور پیدا کنم. هفته پیش به دعوت هیئت مدیره ی کانون ایرانیان شهر Drammen ، مهمان جلسه ی ماهیانگی آنها بودم. در بخشی از برنامه قرار بود که بیشتر خود و کتابهایم « Den innbilte fristelse til lykke » (وسوسه ی موهوم خوشبختی) و A doptivkyllingen og andungene (جوجه ی ناخوانده و بچه اردک ها) را معرفی کنم. مجلس گرم و صمیمی ای بود. با اینکه تقریبا همه ی حاضرین مرا از قبل می شناختند، ولی چنین احساس راحتی را قبلا تجربه نکرده بودم. انگار داشتم در خانه ام برای همخانه هام صحبت می کردم. تاکنون بسیار با موسیقی ام در مجالس ایرانی ها حضور یافته بودم و بسیاری مرا فقط با موسیقی می شناختند. این اولین بار بود که در جمع ایرانی ها از ويژه گی های دیگرم صحبت به میان می آوردم. از نویسندگی و فعالیت های فرهنگی ام. برای خیلی ها جالب و غیر منتظره بود. آنها هم مرا به این اندازه نمی شناختند. غیر منتظره تر از همه اینکه توانستم تعدادی از کتابهایم را در این جمع بفروشم. پدیده ای که کمتر «در جمع ایرانی ها» اتفاق می افتد. اتفاقا تعدادی از خریداران جوانانی بود که بزرگ شده ی این

مسافرخانه ات را نشانم ده

تصویر
غمزده ی شهر غریب توام ، و غریبه ای غریب تر از شهرت. با کوله باری از سفر اندوه، و اضطرابی با فرسایش امروز، منتظر در ایستگاه فردا، همراه هزاران چشمی که مسیر را وارونه دنبال می کنند! مسافر خانه ی شهرت را نشانم ده! تا دمی بیاسایم...

«نقشه ی ذهنی» یا tankekart متدی مفید برای تدریس بچه های دو زبانه!

تصویر
قابل توجه معلم های دو زبانه و والدین مسئول در سیستم آموزشی مدارس نروژ، متد یا روشی در تدریس وجود دارد که به آن  tankekart   گفته می شود. من برای یافتن کلمه ی معادل فارسی آن به ویکی پدیا مراجعه کردم. خوشبختانه چنین کلمه ای در فارسی یافت می شود و به آن «نقشه ی ذهنی» گویند. از قول ویکی پدیا « نقشه ذهنی ،   نموداری   درختی است که برای بیان کردن کلمات، ایده ها، فعالیت‌ها یا موارد دیگر مربوط به یک کلید واژه یا ایده مورد استفاده قرار می گیرد. این نمودار برای تولید، سازماندهی و ساختار دهی ایده‌ها و افکار به کار بسته می‌شود و در حل مسئله، فرایند تصمیم گیری و نوشتن می تواند مورد استفاده قرار بگیرد . » همه ی ما واقف هستیم که رنگ و فیگور المنت هایی هستند که همیشه توجه بچه ها را به خود جلب کرده است. به زبان ساده تر نقشه ی ذهنی نموداری است که با استفاده از اشکال، رنگ ها و مدل ها این امکان را در اختیار کودکان قرار می دهد که راحت تر با مضمون درس آشنا شوند. از این رو می تواند برای بچه های دو زبانه بسیار مفید و مورد استفاده قرار گیرد. مخصوصا دانش آموزان رتبه پنجم به بالا. تجربه نشان می دهد که بس

انگار دارم برای خودم زندگی می کنم

تصویر
دارم به این خاک می اندیشم. به این خاک می نگرم. به این خاک شرمنده. به پیوندی که ما را بر اساس ناپایداری ها گره زد. می اندیشم به آدمها. به زندگی که بر روی همین خاک تیره جاری است. به این تلاطم ساکن می اندیشم. به معماهایی که مادر بزرگ هم از پشت عینک ذره بینی اش نتوانست بیابد. و در آخر گفت: «عمرمان به هدررفت!» چهره های وا رفته ای می بینم که با انگیزه ی غریزی، به سوی «نان» می روند. و با نمره ی بیستی که از دلمردگی گرفته اند پای به خانه می نهند. بالاخره از همه ی اینها که بگذری، سر سفره، شکم که سیر شد هر کس می گوید: «خدایا شکرت»! و من .... و من قناعت می کنم به همه چیزهایی که ندارم و هیچ چیزهایی که دارم. به تابستانم! و فراموش می کنم که دریا جای شناست. سایه هایمان عصر ها بزرگتر از ما می شوند و صبح ها که موقع آغاز است رادیو جز خبرهای سیاسی چیز خاصی ندارد که گزارش کند. حتی زلزله هم شده «سیاسی». شقیقه هایم را در دستانم می فشارم. چشمان خسته ی من بدون آنکه به جای مشخصی خیره شود، حکایت وار با مغزم رابطه ی نامشروع دارد. انگار دارم برای خودم زندگی می کنم...

مسیر آرزوها

تصویر
در مسیر آرزوها بود که آمدیم و هویت یافتیم. و در همین مسیر آرزوها گم شدند! و هویت ها رنگ باختند. امروز نه آرزوها، یا هویت ها که لحظه هاست که اعتبار دارد. و ما که هنوز در گیر این لحظه هاییم!

یک شکلات، یک جمله و یک زندگی!

تصویر
البته که همه ی درها بسته نشده است. گاهی می بینی زندگی از جایی ـ روزنه ای به تو لبخند می زند که اصلا انتظارش را نداری. فقط باید این لبخند را دریابی. و وقتی دریافتی آنرا باز گردانی... گرفتن و دادن... البته که ممکن است. شاید امروز هم یکی از آن روزها و از آن لبخندها بود. روز اول هفته... وقتی بر سر کار حاضر شدم، شکلات آدم نمایی را روی میزم دیدم. و کاغذی را در کنار آن که بر رویش چیزی نوشته بود. این: « روز خوبی داشته باشی! Ha en fin dag » نفهمیدم که از که بود. وقتی پرسیدم کسی هم نمی دانست. مهم نبود. مهم این بود که این شکلات به این کوچکی و جمله ی به این کوتاهی باعث می شد من روزم را خوب شروع کنم. مهم این بود که با همین چیزهای ساده و کوچک، سیگنال های مثبتی در شریانهای وجودم احساس می کردم. مهم این بود که من این لبخند ها را دریافتم و به دیگران، به همکاران، به شاگردانم باز پس دادم. و الان آنرا دارم به شما تحویل می دهم. مهم این است که زندگی جریان دارد. با یک شکلات و یک جمله ی مثبت. به این سادگی!

سلام ای کهنه عشق من ...

تصویر
امروز شما را مهمان آهنگی از ستار می کنم: سلام (لطفا موزیک بک گراند وبلاگ را استوپ دهید) نداری هیچ گناهی جز ــــــــــــــــــــــــــ که بر من دل نمی بازی ... بکش دل را شهامت کن ـــــــــــــــــ مرا از غصه راحت کن شدم انگشت نمای خلق ـــــــــــــ مرا تو درس عبرت کن ....

و سیزده ای که بدر شد...

تصویر
روزگاری این افکار صادق هدایت توی «بوف کور» عجیب مثل خوره یقه ی مرا گرفته بود. اینکه: « در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید . » من همان موقع برای این زخم ها درمان هایی یافته بودم. و با این درمان ها به جنگ آنها می رفتم. داروی من «عشق» و «شادی» بود. من با این دو، زخم ها را دوا می کردم. اما امروز بعد از سالها غربت نشینی، هم «عشق» و هم «شادی» هایم تحلیل رفته اند. و من می بینم که چگونه این زخم ها دارند پیش روی می کنند. روزی از خواهرم در این مورد پرسیدم. او گفت: باید قبول کنیم که بعضی چ