پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۱

اگر عربها خاتمی و موسوی داشتند به نتیجه می رسیدند؟

گویندخواستن، توانستن است. اما من می گویم «نخواستن، نتوانستن است». این نخواستن باعث شد تا طی یک سال اعتراضات خیابانی، و با وجود حمایت گسترده ی جهانی، ما مردم ایران به هیچ جا نرسیم. در حالیکه یک ماه اعتراضات مردم تونس نتیجه داد. خیلی ها آسمان و ریسمان می بافند که سرکوب رژیم را عامل شکست معرفی کنند، ولی باید قبول کنیم که فقط «دیکتاتوری» عامل شکست ما نبوده و نیست. ما نخواستیم. ما علیرغم همه ی ادعاها «نخواستیم.» به عبارتی رهبران جنبش نخواستند. همین! به خاطر همین هم نتوانستیم. ما در جنبش اعتراضی از شعارهایی استفاده کردیم که 32 سال پیش همین سرطان جمهوری اسلامی را به ما تحمیل کرد. این شعارهای تاریخ مصرف گذشته نمی تواند هیچ سنخیتی با اهداف دمکراسی خواهی ما داشته باشد. آخر مگر می شود با برپا کردن دسته جات زنجیر زنی، هیئت های عزاداری به مبارزه با فرهنگ عزا رفت؟ من چند سال پیش در مقاله ای ( در اینجا ) به این امر اعتراض کردم. نوشتم: «... بعد از تجربه صد سال مبارزه برای دمکراسی و دست نیابی به آن، باید گفت هنر واقعی نیروهای پیشرو را نه در برانگیختن و استفاده ی ابزاری از شور و عواطف مذهبی بلکه در بک

رسوایی ایرانی بودن در خارج!

خانم ها و آقایان! باور کنید همانقدر که زیستن در کشوری به نام ایران سخت می باشد، همانقدر هم ایرانی بودن و در «خارجه» زیستن سخت است. چطور؟ من شما را به سالهای دور و دراز نمی برم. به سر خط همین خبرهایی که در هفته ی اخیر در رابطه با میهن عزیزمان رخ داده توجه بفرمایید تا متوجه بشوید که چه می گویم: اولین خبر: «در ایران هر روز 3 نفر اعدام می شود.» (مطبوعات نروژ) میرزا هوکن: بالاخره در یک چیز رکورد جهانی رو شکوندیم. دومین خبر: «نشست اتحادیه اروپا با ایران بر سر مسائل اتمی بعد از دو روز کار به هیچ نتیجه ای نرسید.» (رسانه های جهان) میرزا هوکن: یعنی انتظار داشتی به نتیجه برسد؟ سومین خبر: «خانم ها در ایران از ورود به سالن سینما برای تماشای زنده فوتبال منع شدند.» (مطبوعات ایران). میرزا هوکن: بازم جای شکرش باقی یه! چهارمین خبر: «فوتبال ایران با باخت از کره از ادامه رقابت ها برای حضور در بازی های آسیایی باز ماند.» میرزا هوکن: بهتر! پنجمین خبر: تونسی ها بعد از یک ماه به خیابان ریختن توانستند رژیم را سرنگون کنند.» (مطبوعات جهان). ـ این چه ربطی به ایران داره؟ میرزا هوکن:

پس کی راحت می شیم؟

تصویر
دیروز یکی از دوستان کاریکاتور جالبی رو توی فیس بوک گذاشت که مرا به تعمق واداشت. شما خودتون ببینید: خودش هم پرسیده بود: یکی بگه پس کی راحت می شیم؟ راستش «کی راحت می شیم؟» یکی از سوالاتی بوده و هست که هیچوقت راحتم نذاشت و هنوزم ول کنم نیست. من هنوزم که هنوزه با این سوال مشغولم. یادمه همیشه فکر می کردم که با خلاص شدن از جهنمی به نام ایران راحت می شم. تمام عمر جوانی با این آرزو سپری شد که روزگاری از آن خراب شده در برم. وقتی سوار هواپیما شدیم، همه نفس راحتی کشیدن جز من! پرسیدند مگر این لحظه را آرزو نمی کردی؟ گفتم تا هواپیما از زمین بلند نشه، احساس نمی کنم راحت شدم. وقتی هواپیما رو هوا بود متوجه شدم که احساس راحتی به سراغم نیومد. گفتم تا پامون به زمین نرسه و توی یه کشور امنی پناه نگیریم، راحت نمی شیم. ولی این قصه ادامه داشت. وقتی به کشور امن رسیدم، گفتم تا سر پناهی بالای سرمون نبینم احساس راحتی نمی کنم. اما خیلی زود متوجه شدم که راحتی توی چیزهای دیگه ایست. گفتم تا «جواب» نگیریم راحت نمی شیم. زهی خیال باطل! اقامت هم گرفتیم. ولی باید از کمپ لعنتی راحت می شدیم. شدیم. اما انسان بیکار که را

بر بال عشق

تصویر
به خود می گویم در همه حال باید بر بالهای عشق نشست و زندگی را تماشا کرد. گر چه زخمی، گر چه غمگین، فقط پرواز را از این نگاه ست که می شود تجربه کرد. چرا که در آن لذتی است که بدون باور آن، تحمل شکست ها و بی وفایی ها میسر نخواهد بود ...

“Sia mente ebeto” یعنی ...!!

اجازه بدین در آغاز سال جدید شخصیت جدیدم رو توی وبلاگ معرفی کنم: آ «میرزا هوکُن». من قبلا تو «جای خالی ما» شسته و رُفته یه چیزایی به نقل از این آقا ، که همشهری قدیمی م هست نوشته ام. (می تونید اینجــــــــــــــــــــا مطلب یک و مطلب دو رو به نقل از ایشون بخونین) توی این پست می خوام ایشون رو برای خوانندگان بیشتر معرفی کنم. باشد که از این به بعد خوانندگان خود ماجراهای این آقا رو دنبال کنند. این «آمیرزا هوکُن» در واقع «میرزا هوچی» خودمون بوده که ما بر و بچه های محل به این اسم صداش می کردیم. مث گاو پیشونی سفید معرف حضور همه ی محل بود. و هیچوقت هم هیچکی پی به اسم واقعی ش نبرده س. البته که هوچی ی سابق ما از همون جوونی اهل بلند پروازی بود. زمونی که خیلی جوون بود دوست داش اونو «ممل آمریکایی» صداش کنیم. عاشق بهروز بود. بهروز وثوقی. تکیه کلامش هم «ننه» بود. بعد از انقلاب که شاگرد راننده مینو بوس از آب در اومد صداش می کردن «ابراهیم تاتلی س». تکیه کلامش هم «آلله ـ آلله» بود که به لحن غلیظ ترکی استامبولی ادا می کرد. بعدش افتاد تو کار قاچاق ماهی ... و سرانجام تو بازار ماهی فروشا شد «چوب ز

فرهنگ عدم پذیرش نتیجه!

تصویر
می گویم این افریقایی ها هم بدتر از ما آسیایی ها نتوانستند با مدنیت و دمکراسی کنار بیایند. دوستی داشتم افریقایی تبار که نفرتش ازکشورهای غربی حد و حصر نداشت. نفرت او از «دوران امپریالیسم» و کشت و کشتار مردم بی گناه توسط آنها به خاطر «متمدن کردن» و غارت منابع و ثروت طبیعی آنها بود. البته که او حق داشت. ولی یک بار از او پرسیدم خب حالا که امپریالیست ها در افریقا حضور ندارند و بسیاری از کشورهای افریقایی به استقلال رسیده اند، پس چرا این نسل کشی ها و قتل عام ها هنوز ادامه دارد؟ جوابی نداشت. یا به عبارتی حقیقت تلخ است. فهمیدم که آنها هم مثل خود ما هستند. اگر هزاران سال هم از تاریخ بگذرد، این دیگرانند که در بدبختی ما مقصرند، نه خودمان! مثلا کشور سومالی را در شمال افریقا در نظر بگیرید. 20 سال است که این کشور حکومت ندارد! من نمی دانم چطور این کشور اداره می شود؟ مردم چکار می کنند؟ این در حالی است که بسیاری از آنها که برای حفظ جان خود به کشورهای پیشرفته کوچ کرده اند، نشان نداده اند که از فرصت ها خوب استفاده می کنند. حالا هم جان مردم در ساحل آج به لب شان رسیده است. آنها می خواهند که رئیس جمهو

زندگی و مرگ به روایت دو گزارش

تصویر
الان که از پنجره به بیرون نگاه می کنم، جز سفیدی و تمیزی چیزی را نمی بینم. هوا از آن هواهای برفی یه ملسِی است. نم نم برف از دیروز و دیشب باریدن گرفته و زشتی و سرمایش را زیر خود پنهان کرده است. تو محل به این جور برف می گفتیم «خاکه برف!» هر وقت می آمد حسابی می نشست. راستش صبح که برای رفتن به کار بیدار شدم، حوصله ام نگرفت. دیدم از آن روزهایی ست که حوصله ی هیچ چیز را ندارم جز توی رختخواب ماندن. زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نیست. آخر، دیروز تمام روزم با امتحان ریاضی گذشته بود. شاید خواستم امروز به خودم جایزه ای داده باشم. توی رختخواب در حالی که چشَمم به پنجره و نمای برفی زیبای داخل پنجره دوخته بود خبرها را هم توی اینترنت از نظر گذراندم: · «قاتل میدان کاج اعدام شد.» به به چه خبری؟ همان جوانی که با چاقو جوان دیگری را زخمی کرده و به هیچکس اجازه نمی داد تا به قربانی کمک کنند. و قربانی بیچاره روی زمین دراز کشیده بود و ملتمسانه از مردم که بر و بر داشتند تماشایش می کردند طلب کمک می کرد. حتی پلیس هم ایستاده بود و تماشاگر صحنه بود. جنایت هولناکی بود. با خود فکر کردم که جامعه ی ما به کج

«جای خالی ما» سه ساله شد!

تصویر
«جای خالی ما» امروز سه ساله شد. انگار همین دیروز بود. ایده های زیادی در سر داشتم. از همان روز اول ورودم به این کشور، قرار بود که به یکی از آرزوهای بزرگ زندگی م دست پیدا کنم. آرزویی که از ده سالگی با من بزرگ شده بود. با من پیر شده بود. با خوب و بد من ساخته بود. نوشتن را می گویم. همه ی آن چیزی که می خواستم، این بود. می خواستم بنویسم. آرزوی نوشتن! اما در کشوری زندگی می کردم که قصاب آرزوها بود. از این رو وقتی پایم به اینجا رسید، به مملکت آزاد نروژ، اول از همه نفس عمیقی کشیدم. بعد پروژه ی اولین نشریه نروژی زبانم را با کمک چند تن از زبان آموزان در کورس زبان نروژی عملی کردم. بدین ترتیب به دنیای نوشتن باز گشتم. اما این عطش اوج گرفت. و خیلی زود به عنوان خبرنگار آزاد یکی از روزنامه های محلی مشغول به کار شدم. بعد از یک سال کار در روزنامه، و کسب تجربیات بسیار در این ره، همچنین همکاری با نشریات اینترنتی، بر این شدم که خود یک مجله یا نشریه راه اندازی کنم. اما در نیمه ی راه متوقف شدم. به دلایل مختلف. یکی از دلایل این بود که این یک کار جمعی بود. و کمتر ایرانیانی به تور من خوردند که اهل کار جمعی باشن