خانم ها و آقایان! باور کنید همانقدر که زیستن در کشوری به نام ایران سخت می باشد، همانقدر هم ایرانی بودن و در «خارجه» زیستن سخت است. چطور؟ من شما را به سالهای دور و دراز نمی برم. به سر خط همین خبرهایی که در هفته ی اخیر در رابطه با میهن عزیزمان رخ داده توجه بفرمایید تا متوجه بشوید که چه می گویم:
اولین خبر: «در ایران هر روز 3 نفر اعدام می شود.» (مطبوعات نروژ)
میرزا هوکن: بالاخره در یک چیز رکورد جهانی رو شکوندیم.
دومین خبر: «نشست اتحادیه اروپا با ایران بر سر مسائل اتمی بعد از دو روز کار به هیچ نتیجه ای نرسید.» (رسانه های جهان)
میرزا هوکن: یعنی انتظار داشتی به نتیجه برسد؟
سومین خبر: «خانم ها در ایران از ورود به سالن سینما برای تماشای زنده فوتبال منع شدند.» (مطبوعات ایران).
میرزا هوکن: بازم جای شکرش باقی یه!
چهارمین خبر: «فوتبال ایران با باخت از کره از ادامه رقابت ها برای حضور در بازی های آسیایی باز ماند.»
میرزا هوکن: بهتر!
پنجمین خبر: تونسی ها بعد از یک ماه به خیابان ریختن توانستند رژیم را سرنگون کنند.» (مطبوعات جهان).
ـ این چه ربطی به ایران داره؟
میرزا هوکن: Sia mente ebeto یعنی اتفاقا داره!
ششمین خبر: « هشدار افغانستان به ایران بر سر توقیف تانکر های سوخت.»
میرزا هوکن: Sia mente ebeto یعنی نظری ندارم.
هفتمین خبر: «ایران نامزد دریافت جایزه بین المللی حمل و نقل شد. ولی از سفر قالیباف به واشنگتن ممانعت به عمل آوردند.»
میرزا هوکن: تنها خبر خوب که البته آخر عاقبتی نداشت.
فرض کنید بنده ی نوعی آدمی هستم که کمی عرق وطنی دارم. فرض کنید مثلا شاهنامه را می فهمم؛ یا مثلا به این واقف هستم که افتخار اولین سنگ نبشته «حقوق بشر» از آن من و اجداد من است. فرض کنید کمی هم تعصب دارم و به جای هفت سین نوروز، هفت شین برپا می کنم؛ از عرب سوسمار خور متنفرم و خلیج همیشه فارس از زبانم نمی افتدو ... اصلا بر پایه همین فرض، فرض کنید یک لحظه از فحش خوار ـ مادر دادن به سازندگان فیلم 300 هم باز نمی مانم. و علت «خارجی» شدن من و میلیونها هموطن سابق دیگر را هم نه خدای نکرده خودباختگی به تاریخ و فرهنگ کشورهای میزبان، بلکه استفاده از پاسپورت بااعتبارشان و سفر کردن بدون دغدغه و بی شک و شبهه ی ماموران فرودگاه می دانم.
خب شما بگویید فرض کنید سر کارم یا مثلا همسایه ها، بنده را می شناسند که ایرانی هستم، حالا گور بابای همه ی آنها، در خانه ی خودم تنها فرزندم راجع به خانه پدری از زبانم چه چیزها که نشنیده، حالا شما بگویید چطور من با این خبرها باید سرم را بالا بگیرم؟ چطور با این رسوایی بسازم، چطور؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر