سبز باشید!

«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در آن موقع امید سبز بودن را در من می دمید. بعدها آنرا در جمع کوچک ادبی خودمان که از آن دوران خفقان هنوز نفسی می کشید بکار بردم. مثلا به جای جواب «سلامت باشید» می گفتم «سبز باشید!». به جای جواب «چه خبر؟» که طوطی وار می گفتيم «سلامتی» می گفتم «سبزی!»

اما این سبز بودن معنای دیگری را نیز در ما می دمید. آن موقع که ما جوانی بیش نبودیم و مثل اکثر جوانهای امروز آرزوی «فرار از جهنم ایران» بزرگترین آن بود، با سبز بودن خودمان را از اکثریتی که خاکستری بودند جدا می کردیم. ما حاضر نمی شدیم قاطی خاکستری ها شویم. خاکستری ها مردمانی بودند که خود را به شرایط ساخته بودند. آنهایی که فکر می کردند جهان در ایران در آن رنگ سیاه خلاصه شده؛ عادت کرده بودند به توسری خوردن و «تلویزیون پشم شیشه» نگاه کردن و قانع شدن! خاکستری ها در خودشان فرو رفته بودند و حاضر نبودند از خواب خرگوشی بیدار شوند. عادت کرده بودند تا در تابستان ها در محوطه «طرح سالم سازی کنار دریا» با مانتو و روپوش در آب چرک و خاکستری شنا کنند. ولی ما سبز بودیم. می دانستیم که دنیایی به غیر از سیاه و خاکستری هم وجود دارد. ما در آرزوی تسخیر دنیای آبی بودیم. به خاطر همین به سیاهی نه می گفتیم و خود را آزاد و رها در دریای آبی به آب می زدیم.
ما سبزها حاضر نبودیم به خفت و خواری تن دهیم و در تظاهراتی که خاکستری ها برای «سیاه» ها برپا می کردند شرکت کنیم. در انتخابات خاکستری ها هم همچنین! ما برای «سیاه» ها چاپلوسی نمی کردیم، و سعی می کردیم حتی اگر شده کم رنگ ولی سبز باشیم.
اما این نه اینکه ساده بود!

.... از آن روزها، سالها گذشته است. سالهای خاکستری ... و ما هنوز تلاش می کنیم که سبز باشیم.
دیروز عزیزی از ایران به مهمانی آمده بود. وقتی به استقبالش به فرودگاه رفتم، در همان ورودی روسری اش را از سرش بر کند و بلند بلند داد زد «زنده باد آزادی!» آرامش کردم. گفتم فراموش نکن که دوباره می خواهی به «آن سرا» برگردی. عصبانی شد و گفت «آخر در 40 درجه گرما باید این لعنتی را سرمان بگذاریم!» و اشاره به روسری اش کرد. و سپس دستانش را از هم باز کرد و نفسی عمیقی کشید. آنچه که عجیب بود اینکه از این هواپیمایی که از «سرای سیاه» بر آمده بود تنها یکی دو مسافر به رنگ خاکستری بودند. که معلوم بود از اعضای سیاه ها بودند. حتی خانم های سالمند نیز گر چه سبز نبودند ولی خود را از خاکستری بودن رها ساخته بودند.
***
امروز وقتی برای گردش در اطراف خانه شدیم ، مهمان من از دیدن سرسبزی و زیبایی اطراف دهانش باز ماند. دوباره هیجان زده شد. گفت «زنده باد سرسبزی!» دیدم البته که حق دارد. همه چیز آرام و سبز بود. همه چیز سبز و سر سبز بود... گفتم سرسبزی همیشه زنده است. شما سبز باشید... وقتی برگشتید ایران به مردم یاد دهید که سبز باشند نه خاکستری ...
سبز باشید.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!