پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۳

اون موقع ها که دلمون می گرفت

اون موقع ها که دلمون  تو خونه می گرفت چرخی بیرون می زدیم که دل مون وا شه ... اما الان کاملا بر عکس شده !!!  *** وقتی خانم دفتر دار پانسیون سرسرکی دفترشو  چک کرد و رو به من گفت که تمام اتاق هاش پر... با ناامیدی برگشتم که برم. راستش برام سخت بود که می رفتم. اون گفت که باید قبلا اتاق رو رزرو می کردم. و من نکرده بودم. داشتم آخرین هفته های درس دانشکده رو می گذرونم. از قضا فردا هم کلاس داشتم. نمی خواستم که سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت رو تو قطار حیف و میل کنم.  دم در یه بار دیگه با پررویی از خانم دفتر دار پرسیدم :  ـ گفتی اینجا پانسیون دیگه ای نداریم ... می دونی فردا هم کلاس دارم ...  پرسید: دانشجویی؟ با لبخندی تایید کردم .   شیفت کارش تموم شده بود. کمی عجله داشت. گفت: ـ بذار زنگ بزنم جایی... و زد. بعد رو به گفت: از شانس تو یه جا داره ...  خوشحال شدم. پرسیدم ببخش که زیاد می پرسم، ولی راهش تا اونجا طولانی ی؟   یه نگاهی به من کرد و بدون اینکه توی صداش دلخوری باشه پرسید: اون یکی پانسیون مونه ... تا حالا تو اون پانسیون نبودی؟   ـ  نه . ـ سه کیلومتر دور تر از شهره ... بعد