خوشبختی دادنی نیست ...
آی رفیق! از پاییز گفتی. ولی وقتی از من بپرسی پاییز، می گویم: یعنی رنگ. یعنی نفس. یعنی تابلو نقاشی. و ... باید بگویم که پاییز نروژ را خدا شخصا پایین آمده و با دست خودش دست به قلم مو برده است. از جاده های تنگ و باریکش خسته نمی شوم، خانه های چوبی آن رؤیاهای توی قاب عکس دوران کودکی ام را زنده می کند. دیدن مزارع، دیدن میوه های رسیده روی درختان، و رنگ نارنجی کاملا سفارشی و اورجینال برگها ... پیرمردی که روی چهارپایه پارک نشسته و خستگی را می گیرد ، پیرزنی که از گردش روزانه در حالیکه قلاده ی سگ مامانی اش را در دست دارد برمی گردد؛ و یا ... خسته نشده ام . نمی دانم ، شاید روزی بشوم. ولی هر روز احساس می کنم که من تعلق به همین زیبایی دارم. هر روز فکر می کنم که زیبایی ها ی دور و بر من زنده اند، راه می روند، حرف می زنند. می دانی رفیق خوب من، خوشبختی دادنی نیست. گرفتنی هم نیست. باید آنرا احساس کنی . این احساس گاهی با یک مرور، با یک خاطره، یا هر تلنگر کوچک دیگری می تواند حاصل شود، به همین خاطر شاید تو آنرا در پاییز زادگاه ـ کیاشهرـ جستجو می کنی. و می گردی و می گردی . اما من به خودم نصیحتی کرد