آی رفیق!
از پاییز گفتی. ولی وقتی از من بپرسی پاییز، می گویم: یعنی رنگ. یعنی نفس.
یعنی تابلو نقاشی. و ... باید بگویم که پاییز نروژ را خدا شخصا پایین آمده و با
دست خودش دست به قلم مو برده است. از جاده های تنگ و باریکش خسته نمی شوم، خانه
های چوبی آن رؤیاهای توی قاب عکس دوران کودکی ام را زنده می کند. دیدن مزارع، دیدن
میوه های رسیده روی درختان، و رنگ نارنجی کاملا سفارشی و اورجینال برگها ...
پیرمردی که روی چهارپایه پارک نشسته و خستگی را می گیرد ، پیرزنی که از گردش
روزانه در حالیکه قلاده ی سگ مامانی اش را در دست دارد برمی گردد؛ و یا ... خسته
نشده ام . نمی دانم ، شاید روزی بشوم. ولی هر روز احساس می کنم که من تعلق به همین
زیبایی دارم. هر روز فکر می کنم که زیبایی ها ی دور و بر من زنده اند، راه می
روند، حرف می زنند.
می دانی رفیق خوب من، خوشبختی دادنی نیست. گرفتنی هم نیست. باید آنرا احساس
کنی . این احساس گاهی با یک مرور، با یک خاطره، یا هر تلنگر کوچک دیگری می تواند
حاصل شود، به همین خاطر شاید تو آنرا در پاییز زادگاه ـ کیاشهرـ جستجو می کنی. و
می گردی و می گردی . اما من به خودم نصیحتی کرده ام که شاید مورد توجه تو قرار
بگیرد :
غصه های کودکانه را کنار بگذار
وقتی از پنجره روی به بیرون داری
در این سرزمین همیشه وقتی برف ها آب شدند
خیلی زود جای خالی آنرا
برف های تازه می پوشاند
وقتی از پنجره روی به بیرون داری
در این سرزمین همیشه وقتی برف ها آب شدند
خیلی زود جای خالی آنرا
برف های تازه می پوشاند
اما تو بدان اندیشه کن که جای خالی خیلی چیزها دیگر پر نخواهد شد !
نارنجی باشی ـ مختار
نارنجی باشی ـ مختار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر