پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۰۸

غربت و عروسی ایرانی ها

تصویر
بعضی از ایرانیها با غربت خوب کنار آمده اند. آنها خود را پیدا کرده اند و با انتخاب بهترین ها از هر دو فرهنگ (ایرانی و غربی) نمونه و الگویی ارائه داده اند که بنظرم می تواند برای دیگر ایرانی های غربت نشین هم قابل استفاده باشد. هفته گذشته به دنبال سفرهای تابستانی ام با خانواده، به یک عروسی ایرانی در سوئد دعوت بودم. داماد از خانواده ای ایرانی و عروس سوئدی بود. برایم جالب بود که این همزیستی فرهنگی چگونه انجام می شد! مهمترین بخش از عروسی که خانواده ی ایرانی را به خود مشغول کرده بود، چگونگی برگزاری «مراسم سفره عقد» بود. در واقع این را باید به حساب نمایش فرهنگی خانواده ی داماد گذاشت. اما آنچه که جالب تر از همه بود این که هیچکدام از خانواده ها تمایلی نداشتند به اینکه این مراسم به شیوه ی معمول و سنتی با ظواهری مذهبی برگزار شود. از این رو دست به ابتکار و نوپردازی هایی زدند که هم جالب بود و هم به مزاج ایرانی های خارج نشین سازگار! به طوری که جای هیچ حرف و حدیث باقی نمی گذاشت. سفره عقد مخصوص خارج کشور! سفره عقد که با توری آبی رنگی مزین شده بود بسیار زیبا می آمد. آنرا در حیاط سرسبز سالن جشن بین دو در

رمز و راز دنیای رنگارنگ غربی

تصویر
دنیای غرب جذابیت عجیبی دارد که برای هر جوان ایرانی ... اجازه دهید تصیحیح کنم: برای هر ایرانی ـ چه پیر و چه جوان ـ مبهوت کننده است. همه ی آنها ـ چه مسافر و چه پناهنده ـ که از ایران سیاه و خاکستری بیرون می زنند خیلی زود مجذوب رنگارنگی دنیایی می شوند که همه ی عمر از آن محروم بوده اند. بخاطر دارم زمانی را که در ایران بودم برای اینکه از یکدستی و یکنواختی محیط خودخلاص شوم دست به مسافرت می زدم. ولی هرگز آن مقصود نائل نمی شد. چرا که آسمان همه جای ایران یک رنگ بود: خاکستری! جوان ایرانی در ساحل دریای خزر همان محرومیتی را داشت که در ساحل دریاچه ارومیه! دختر جوان شمالی همانقدر باید مواظب روسری اش می بود که دختر خانم مشهدی! ماموری که جلوی تو را در شهر خودت می گرفت شبیه همان ماموری بود که در بندرعباس به تو زور می گفت. به خاطر همین هر کس که از «مرز پر گهر» پای به «خارج» می گذاشت، آهی می کشید و می گفت: آخیش ... راحت شدم! ولی در اینجا چنین نیست. جهان رنگارنگ اینجا برای اینکه ماندگار باشد دست به تنوع و ابتکار می زند. امکاناتی ایجاد می کند تا مردم عشق کنند. تا جوان قادر باشد انرژی خود را آزاد سازد آنهم م

پشت صحنه مصاحبه های «مردمی»!

تصویر
بسیاری از ماها با ادبیات جمهوری اسلامی بزرگ و مغزشویی شده ایم و با آن آشنا هستیم. فشرده ای از این ادبیات را خدمتتان عرض می کنم: «انقلاب شکوهمند»؛«رهبر معظم»؛ « کمک های مردمی»؛ « استکبار جهانی»؛ «رژیم اشغالگر قدس»؛ و ... اخیرا هم «حق مسلم ماست». اما یکی از راههای انتقال این ادبیات به مردم « استفاده ی ابزاری» از خود مردم بوسیله ی «مصاحبه های مردمی» بود که «رسانه های مردمی» جمهوری اسلامی مبتکر آن بودند. ظاهرا خبرنگار در خیابان «مردم همیشه در صحنه» را پیدا می کرد تا یا یک سری سوالات تکراری و آشنا، جواب های تکراری و آشنا و «دشمن شکن» را بگیرد. ما هم چندین میلیون «ضد انقلاب» یا « ناآگاه و ستون پنجمی» ناچارا پای تلویزیون نشسته بودیم تا این اراجیف مردمی را تماشا کنیم. مصاحبه گر تلویزیون: چرا مردم ما باید در این راهپیمایی با شکوه شرکت کنند؟ این سوال می تواند تنوع و جابجایی هم داشته باشد مثلا: «راهپیمایی» بشود «انتخابات»، «باشکوه» بشود سرنوشت سازو غیره. آنچه که مهم است اینکه به «روح این ادبیات» و «شور و هیجان انقلابی» مصاحبه شونده حتما باید محفوظ باشد. همه ی ما ملت شریف ایران هم جواب این سوالها

سبز باشید!

تصویر
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در آن موقع امید سبز بودن را در من می دمید. بعدها آنرا در جمع کوچک ادبی خودمان که از آن دوران خفقان هنوز نفسی می کشید بکار بردم. مثلا به جای جواب «سلامت باشید» می گفتم «سبز باشید!». به جای جواب «چه خبر؟» که طوطی وار می گفتيم «سلامتی» می گفتم «سبزی!» اما این سبز بودن معنای دیگری را نیز در ما می دمید. آن موقع که ما جوانی بیش نبودیم و مثل اکثر جوانهای امروز آرزوی «فرار از جهنم ایران» بزرگترین آن بود، با سبز بودن خودمان را از اکثریتی که خاکستری بودند جدا می کردیم. ما حاضر نمی شدیم قاطی خاکستری ها شویم. خاکستری ها مردمانی بودند که خود را به شرایط ساخته بودند. آنهایی که فکر می کردند جهان در ایران در آن رنگ سیاه خلاصه شده؛ عادت کرده بودند به توسری خوردن و «تلویزیون پشم شیشه» نگاه کردن و قانع شدن! خاکستری ها در خودشان فرو رفته بودند و حاضر نبودند از خواب خرگوشی بیدار شوند. عادت کرده بودند تا در تابستان ها در محوطه «طرح سالم سازی کنار دریا» با مانتو و روپوش در

جوانان ایران را «کرم خوردگی» تهدید می کند!

تصویر
شايد تعجب آور باشد که این دیگر چه تیتری است. اما درست خوانده اید: کرم خوردگی! چندی پیش يکی از دوستان هم ولایتی برای ديدارم از ایران آمده بود. بعد از حال و احوال و پرس و جو از اين و آن، با خبر شدم که فرزند یکی از آشنایان هنگام مرگ «کرم کرده» بود! متاسف شدم و تعجب کردم. گيلانی ها موقعی اصطلاح کرم کردن («کلمَ گودن» kəlmə gude ) را بکار می برند که شخص در حالت فلاکت باری فوت کرده باشد. وقتی بیشتر در اين باره جویا شدم، اوتوضیح داد که شخص نامبرده اعتیاد به «کراک» داشته است. راستش من تا زمانی که در «خانه ی پدری» بودم این کلمه به گوشم آشنا نبود. ولی بر اساس گفته های او و شنيده های دیگر دو سه سالی است که ماده ای جدید و کشنده به نام کراک «کراک» در نزد جوانان ایرانی شناخته شده است و هر روز قربانیان بیشتری را به کام خود می گیرد. این ماده بسیار خطرناکتر از هروئین بوده و بعد از سه بار مصرف فرد را معتاد می کند. چنانچه گویند بافت های بدن شخص معتاد به کراک به مرور زمان (حداکثر دوسال) دچار فرسودگی می شود. به گونه ای که ممکن است بخشی از اعضای بدن در اثر برخورد یا تصادف از هم جدا شود. با این نوشته بنده قصد

دلتنگی

تصویر
تابستان نروز از در رسیده است. گرم و زیبا. همانقدر که بتوانی دلتنگی هایت را در آن جاری سازی. سرسبزی اینجا بی مثال است. مرا یاد شمال ایران می اندازد. و یاد شعری که آنروزها گفتم. روزهای دلتنگی: تابستان در خلوت تاریک ایوان لمیده است با باری به سنگینی گرما در قامت یک قصه ی تنها و من به پاییز آشنایی دلگیرانه می نگرم که در زمستان و بهار هم تداوم کرد * اکنون تابستان بی تو بودنم پای می کوبد و فصل نا متقارن حسرت فرا می رسد و جستجوی تو یگانه مجهولی است که آغاز را در انتها به دست باد می سپارد و من ناامیدتر از امید می نگرم که جا زباله ای افکارم خالی تر از آن است که از جاروب کردن تو هم عایدی ببیند مقصدی بود اگر دوباره را آرزو می کردم و قلبهای خسته مرا به عشق دوباره، عادت آه که بوسه های آتشین آخرین دیدار نغمه ی گلایه می خواند نفرت و عشق را دلتنگی زنجیر می زند امشب جز هوای تو و طنین تو خاطری نیست به آهم 67.04.23

عکسی که 18 تیر را جاودانه ساخت

تصویر
بعضی حادثه های تاریخی هستند که بعضا با یک عکس جهانی و جاودانه می شوند. در ایران سی سال پیش وقتی عکسی تکان دهنده از اعدام دسته جمعی کردها که توسط عکاس گمنامی در آن زمان ـ و بعدها معلوم شد که آن عکاس جهانگیر رزمی بوده است ـ در روزنامه ی اطلاعات رژیم بطور اتفاقی یا از سر اشتباه کاری چاپ شد، چنان بود که هزاران بار گویا تر از خبرنامه ها و شب نامه هایی بود که تلاش داشت جنایات هولناک رژیم را در آن زمان نشان دهد. یکی دیگر از عکس هایی که جنایت حادثه 18 تیر کوی دانشگاه را علیرغم سانسور و انکار حکومتیان، ثبت کرد عکس معروفی است از دانشجوی فعال سیاسی احمد باطبی! احمد باطبی در این عکس با بالا گرفتن پیراهن خونینی به اندازه همه ی اعلامیه هایی که در این مورد منتشر شده است حرف زده است. این همان عکسی است که مجله اکونومیست برای اولین بار آنرا بر روی جلد مجله چاپ کرد. اکنون این عکس نماد مبارزه دانشجویان شده است. گفته می شود که این عکس توسط عکاس جمشید بایرامی گرفته شده است. ولی خیلی کمتر در این باره صحبت به میان می آید. امروز من سری به سایت جمشید بایرامی زدم. در مورد او نوشته شده است:« جمشید بایرامی عکاسی

وحشت دوم خردادی ها از گسترش مبارزات و افشاگری ها!

بررسی اظهار نظر دو شخصیت دوم خردادی کوتوله ها! البته که باید شرایطی فراهم شود تا همه ی کسانی که صاحب نظر هستند قادر باشند نظرات خود را بگویند، ولی قبل از آن باید شرایطی هم باشد که بعضی از این نظرات بطور جدی نقد یا حتی طرد شود. مخصوصا نظراتی که فقط برای چوب لای چرخ انداختن طرح می شود و بس! در این صورت باید علاوه بر این نظرات انحرافی، با صاحبان این تفکرات نیز برخورد شود. منظورم برخورد فیزیکی نیست. منظورم این است که باید این عده را که در بین روشنفکران جا باز کرده اند انگشت نما کرد و به اصطلاح خودمانی آبرویشان را برد. اجازه دهید از این به بعد در این مقاله از این افراد بعنوان «کوتوله» نام ببرم. یعنی همانهایی که از نظر من رشدشان در یک نقطه متوقف شده و بزرگتر از حدی که هستند نشده اند. ولی خود چنین می پندارند که قد و قامت شان که نصف بقیه است، محک اندازه ی دیگران است! این کوتوله ها هر از گاهی بادی از خود در می کنند تا مردم نگویند که ایشان لال اند و زبان ندارند، تا القا کنند که هنوز در صحنه اند. اما نبودنشان در صحنه روشنفکری از بودنشان بهتر است؛ ننوشتن شان از نوشتنشان بهتر است. به قول یک شعر ترک