گور بابای ناامیدی!


اصلا قراری نداشتیم که همه چیز پرفکت پیش رود. قرار بر این نبود که سرم به سنگ نخورد تا بفهمم که زندگی روی یک خط راست جریان ندارد. کسی هم تعهدی نداده بود که مرا توی راه جا نگذارد تا بفهمم که انسانها ظرفیت های متفاوتی دارند. قرار نبود قلبم نشکند تا بفهمم که بی وفایی یعنی چه؟ چنین قراری با زندگی نداشتم. تازه اینها را از خیلی قبلها پیش بینی می کردم. از خیلی وقتها پیش. اما آدم که نمی تواند به خاطر روبرو نشدن با ناکامی ها توی خانه بنشیند. باید می شد آنچه که باید می شد.

اما بعد از همه ی این ناملایمات، وقتی نا امید کنج خانه افتادم یکی نصیحتم کرد. گفت: می تونست بدتر هم بشه! گفت: اینکه رو ی یک خط راست احساس خوشبختی کنی که هنر نیست. اتفاقا خوشبختی موقعی گواراست که از خط بیرون باشی. احساس کنی پایت لیز خورده است و جایی را برای گرفتن نداری. برگردی و کسی را نبینی و احساس کنی که یکی تو را جا گذاشته است. حالا باید اتفاقا تلاش کنی که ثابت کنی به زندگی اعتقاد راسخ تر داری... یاد خواهرم افتادم. همزمان با چهار جبهه ی سرطان توی بدنش می جنگید. وقتی دو سال پیش رفتم سری بهش بزنم تا شاید برای روحیه اش مثبت باشم، اتفاق کاملا برعکسی افتاد. این او بود که به من روحیه می داد. او با سلولهای سرطانی ش دیالوگ برقرار کرده بود. و بعضا که درد داشت آنها رو تهدید می کرد. گفت: شما می خواین منو بکشین؟ می کشم شما رو! گر چه او در نهایت مغلوب سرطان شد، جانش تسلیم شد، اما برای من او همیشه غالب بود. چون مرگ و زندگی در فاکتور پیروزی او کمرنگ بودند. برای من و خیلی ها اصل مقاومت و روحیه ی او پیروزی بود.
به خاطر همین الان خجالت می کشم که بگوم خسته شده ام. نه، البته که «پدرشونو در میارم. پدر این سلولهای ناامیدی رو ...»

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!