اونقد توی شعرها با خیال هام قدم زدم که،
انگار راه رفتن روی زمین معمولی رو فراموش کرده م...
برگشتم خونه که بخوابم.
اما بی خوابی از پشت پنجره ی مات اتاق،
از توی تاریکی مواظب من بود.
هر جا می رفتم دنبالم می اومد.
ولی من بی خیالش شدم.
یه سیگار،
یه آّبجو ...
بالاخره خوابم برد.
و خواب بارون دیدم...
بارونی که صداش از توی شیروونی ها به گوش می رسید،
عین شمال.
وقتی بیدار شدم واقعا بارون می بارید.
منتها بی صدا
انگار اینجا شیروونی هاش لالند. .
...
حالا دارم بازم توی شعرها با خیال هام پرسه می زنم.
دارم قدم زدن رو تمرین می کنم...
برگشتم خونه که بخوابم.
اما بی خوابی از پشت پنجره ی مات اتاق،
از توی تاریکی مواظب من بود.
هر جا می رفتم دنبالم می اومد.
ولی من بی خیالش شدم.
یه سیگار،
یه آّبجو ...
بالاخره خوابم برد.
و خواب بارون دیدم...
بارونی که صداش از توی شیروونی ها به گوش می رسید،
عین شمال.
وقتی بیدار شدم واقعا بارون می بارید.
منتها بی صدا
انگار اینجا شیروونی هاش لالند. .
...
حالا دارم بازم توی شعرها با خیال هام پرسه می زنم.
دارم قدم زدن رو تمرین می کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر