امروز قرار بود «آلتا» باشم. شهری در شمال نروژ. کنفرانسی داشتیم. ماه گذشته همزمان با انتخاب من به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره «اتحادیه کتابخانه های نروژ»، دعوت شدم که در کنفرانس سالیانه این اتحادیه در «آلتا» شرکت کنم. ولی آنقدر بی حال و بی حوصله بودم که از سفر منصرف شدم. با وجودی که بیش از هر موقع نیاز دارم که در فعالیت های اجتماعی، پر رنگ تر ظاهر شوم، ولی چنین نمی شود.
نمی دانم. احساس می کنم که تنهایی آزار دهنده ای سراغ من آمده است. گاهی این حس سراغم می آید و مرا با خود می برد. آنوقت خودم را حتی در کنار آدمها هم تنها می بینم. امروز یک جا خواندم که «تنهایی واقعی هنگامی فرا میرسد که چشم هنر زیبایی را کشف میکند اما مخاطبی نمییابد تا درک خود را روی ادراک او حک کند.» و من امروز چنین حسی دارم. اما این تنهایی آدم را تا آنجا می برد که او را افسرده می کند. و این افسردگی تو را از کارت باز می دارد.
احساس می کنم که نیاز شدیدی به یک مسافرت دارم. به جایی، ساحلی با هوای گرم، خیلی گرم. آنقدر که دل آدم برای نوشیدن آبجوی تگری لک بزند. دلم برای لحظه هایی که روی شن های داغ دراز کشیده و در خودم لول بخورم تنگ شده است. دلم برای این آهنگ تنگ شده است. (موزیک صفحه را خاموش کنید)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر