سفرنامه یک توریست ایرانی السابق (هشتم و آخرین قسمت)

این آخرین قسمت از سری سفرنامه ی تابستانی ام است. همانطور که گفتم مقصودم از این نوشته ها برخ کشیدن یک زندگی متکبرانه یا تجملی در تعطیلات نبود و نیست. مقصود قرار دادن این تجربیات در اختیار دیگران است. به هر حال یک جوان ایرانی که قادر نیست پایش را از شهر و دروازه ی خراب شده اش بیرون نهد باید بداند که جوانان این سر دنیا چطور گذران می کنند. از این رو همین تجربه ها می تواند تلنگری باشد بر مغز شستشو یافته ی آنها. اینکه «الو... تو کجایی و جهان کجاست؟!»

رستوران و هویت ما

توریست هایی از نوع ما معمولا هنگام خوردن غذا به چالش های «هویتی» گرفتار می آیند. این چه ربطی به غذا خوردن دارد؟ الان عرض می کنم. مثلا چهار سال پیش که تعطیلات تابستان را در ترکیه بودیم، عصرها برای خوردن غذا معمولا به رستوران های جدیدتر می رفتیم. بر درب هر کدام از رستوران ها پرچم های مختلف در اهتزاز بود. و پرچمک هایی هم روی میز قرار داشت. ما معمولا روز میزهایی می نشستیم که پرچم نروز داشت. از این رو خیلی زود مورد سوال قرار می گرفتیم که «اصلیت شما کجایی ست؟» این مورد در یونان هم صادق بود. معمولا از تو می پرسند که :

- Where are you from?

و این سخت ترین قسمت سوال است. بارها با خود فکر کرده ام که واقعا با این سرعتی که هویت بشر در «جامعه ی جهانی» دارد حل می شود، چطور باید برای این سوال جواب پیدا کرد.

همسر من خیلی سریع جواب آماده داشت:

- From Norway!

اما این جواب قانع کننده نبود. سوال پشت بند چنین بود:

- Orginary?

و دخترم سریع تصحیح می کرد که:

- Iranian from Norway.

در بسیاری از موارد این سوال و جواب ها ساده نیست. تازه فضولی آقایان گل می کند که چرا پس سر و کله ی ما با دیگر نروژی ها فرق می کند؛ اینکه چند سال است که در آنجا زندگی می کنیم؛ راضی هستیم یا نه و از این قبیل ...

عجیب است که در محل کوچکی چون آگیا پلاگیا این همه رستوران ساحلی وجود دارد. همانطور که گفتم اینجا درست به همان اندازه که بندر کنارک (در چابهار) مسجد دارد، از رستوران و بار برخوردار است.

در طی این چند روز دیگر با رستوران دارها آشنا شده ایم. هنگام رد شدن از کنارشان سلام و احوال پرسی گرمی بین ما برقرار است. ما معمولا رستوران ها و میزهایی را که انتخاب می کنیم مشرف به دریاست. نشستن دررستورانی کنار ساحل، در غروبی آرام، گوش سپردن به صدای موجهای کوچک که بر گوش شن ها می زند همراه با موسیقی اصیل یونانی و آهنگ هایی که بر ماندالین نواخته می شود واقعا رؤیاهای آدمی را اوج می دهد. هوای گرم و آبجوی خنک واقعا طعم زندگی را تازه و با طراوت می کند. اصلا همه چیز در اینجا مزه ی دیگری دارد. میوه ها، گوشت، گوجه، خیار و همه چیز. غروب رؤیایی کرت واقعا خواستنی است.

یاد دوستان خوب دوران های نوجوانی می افتم. فاضل، عبدل. یادش بخیر. شب های تابستان در حالیکه در دکه ی یکی از همشهری ها کنار دریا می نشستیم و آبجوی دست ساز می نوشیدیم، صحبت از دنیایی دیگرمی کردیم. امیدوارم این یاد کردن من از آنها موجب درد سر آنها نشود.

عصرها مردها و زن ها از پیر و جوان دست در دست یکدیگر عاشقانه در کنار دریا قدم می زنند. دختران جوان و زیبا رو از صبح تا شام در این اطراف میچرخند و بنی بشری نیست که کاری به کار آنها داشته باشد. دریغ از یک پاسدار! دریغ از یک بسیجی! من هنوز هم نمی فهمم دنیایی کوچک و آزادی که مردم در آن فارغ از ممنوعیت اخلاقی باشند چه ضرری برای حاکمان می تواند داشته باشد که مردم ما اینچنین اسیر دوران بربریت مانده اند.

امشب تصمیم می گیریم که «ماهی» بخوریم. اما هر چه که به منوی غذاها، و عکس های غذاها نگاه می کنیم چیزی باب دل پیدا نمی کنیم. گارسون هم ظاهرا آدم بداخلاقی است. در نهایت او را صدا کرده و می گویم: «حاجی اگه خودت بخوای غذای ماهی بخوری، کدامیک را انتخاب می کنی؟ خدا وکیلی بگو ها؟» البته به انگلیسی گفتم. گارسون نگاهی به ما انداخت و گفت: ماهی ای به شما می دهم که اگر خوشتان نیامد پولش را ندهید. معامله ی خوبی بود.

بدین ترتیب «ماهی» ی خوشمزه ای نصیب مان شد. بسیار مزه اش شبیه «کولمه» ی خودمان بود. خوش مزه و لذیذ. حساب کنید در کنار ساحل، ماهی را در حالی که در آسمان ماه هم بالا می آمد بسیار می چسبد. جای دوستان خالی. با آب زیتون طبیعی و لیموی تره و تازه.

در پایین بعضی از غذاها:


مزه ی این ماهی عین کیلکای خودمان بود.





همسایه ها

هیچ فکر کرده اید که یکی از چالش های مهم در این گونه سفرها پیدا کردن دوست خوب است. حالا «خوب» پیشکش! باز کردن سر صحبت مخصوصا با اسکاندیناویایی ها زیاد آسان نیست. آنها تقریبا عادت دارند که در دنیای خود غوطه ور باشند.

مسافرهای شرکت آپوللو Apollo معمولا از کشورهای اسکاندیناویست. همسایه ی چپ و راست بغلی ما در آپارتمان هر دو سوئدی هستند. روبرویی ها دانمارکی اند. و پایینی ها نروژی! امروز چندین همسایه ی جدید گرفتیم. چشم ما در طی دو هفته اقامت در هتل به جمال همسایه های جورواجوری روشن شد. هر کدام می آمدند و زودی جایشان را به دیگری می دادند. با این حساب با هر کدام که می خواهی کمی سر صحبت را باز کنی، در می روند. دریغ از یک ارتباط جانانه! خیلی که هنر بکنی یک سلام علیک رسمی است.

امروز صحبت ما با یکی از بچه های همسایه ی پایینی در استخر باعث شد که فضای آشنایی باز شود. من تا شماره سه شمردم تا بروجک توی آب بپرد. و این موجب تعجب مادر کودک شد. او پرسید «آیا ما زبان نروژی را می دانیم؟» و بعد ازگرفتن جواب مثبت بسیار خوشحال و خوش اخلاق شد. هیچکدام از این همسایه به فکرشان نمی رسد که مثلا ممکن است «نروژی» باشیم. رک و راست در میان این کله زردها ما تنها کله سیاه هایی هستیم که توریست تشریف داریم. یکی از آنها بعد از باز کردن سر صحبت گفت: «ما فکر می کردیم شما بومی هستید.» و بدین ترتیب:

ـ آیا شما هم احساس کرده اید که مزه ی غذا در اینجا با نروژ فرق دارد؟

ـ البته.

ایشان که با 5 بچه ی قد و نیم قد به تعطیلات آمده با حرارت ادامه می دهد: «میوه های اینجا خیلی بامزه است.»

ـ و هندوانه و غیره هم مزه شان مخصوص است.

بدین ترتیب در حیاط گفتگویی در می گیرد. و ما موفق می شویم خط آشنایی پیدا کنیم.

غروب هنگام بعد از تعارف کردن ـ عملی که در اینجا غیر متعارف است ـ کمی خربزه به همسایه ی سوئدی آنقدر موجب امتنان او شد که در جا کارت ویزیتش را در اختیار ما گذاشته از ما دعوت به عمل می آورد که حتما وقتی عازم سوئد می شویم سری به او بزنیم.

او که یک خانم مسن خوشرویی بنظر می آید می گوید که آدم مهمان دوستی است. او حتی می گوید که با دیگران فرق دارد.

رابطه با بومی ها

ما تجربه ی زیادی در رابطه با ساکنین این جزیره نداریم. ولی برداشت من این است که رابطه برقرار کردن با آنها کار سختی نباید باشد. «مانوئل» و خانمش که یکی از بوتیک داران هستند خیلی زود با ما جوش خوردند. ما با هم در مورد بسیاری از مسائل گفتگو می کنیم. او بسیار از بحرانی که اقتصاد یونان را فرا گرفته است ناراحت است. به سیاستمداران یونانی انتقاد دارد و نوعی نگرش ضد آمریکایی در او ریشه گرفته است. به عقیده او این بحران اقتصادی به اروپا تحمیل شده. به خاطر اینکه امریکا ارزش «یورو» را پایین بیاورد. از نظر او ایران کشور خوبی است. می گوید که کشور شما کشور مهمی است. می گویم«ما همه چیز داریم، و یک چیز نداریم: دمکراسی!» به من حق می دهد. می گوید: «ما هیچ چیز نداریم، ولی یک چیز داریم: دمکراسی!» با هم می خندیم. می گویم: پس معلوم می شود که شما همه چیز دارید و ما هیچ چیز!

گردش با موتور گازی

در شهر مراکز کرایه وسائط نقلیه بسیار دیده می شود. این یکی از آن فروشگاههاست.

امروز یکی از بهترین روزهای Agia Plagia را در کرت تجربه کردیم. اینکار با اصرار دخترم و کرایه کردن دو موتور گازی امکان پذیر شد. خودمان را به طبیعت اطراف سپرده، جاهایی را که ظرف این مدت ندیده بودیم دیدیم. این زیبایی ها بی نظیر و منحصر به فرد است. شاید هرگز برای بار دوم قسمت نشود که آدم آنرا ببیند. بنابر این لازم است که چنین لحظاتی ثبت شود. مخصوصا موقعی که این زیبایی ها را مستقیما حس می کنی.

ما بوسیله ی موتور گازی ها تمام شهر و اطراف را گشتیم. یعنی گمان نکنم دیگر جایی مانده باشد که از دید ما مصون ماند. بعد از هر استوپ در ساحلی خودمان را به آب می سپردیم و نفسی تازه می کردیم. بسیار تجربه ی جالبی بود. در ضمن موتور سواری با یکی ازهم سفر جوان که در همسایگی ما در هتل اسکان دارند آشنا شدیم. دختر و پسر جوان خجالتی که برای تعطیلات به این جزیره آمده اند. آنها هم موتوری کرایه کرده و همانند ما مشغول تجربه کردن مناظر زیبای این شهر بودند. در نتیجه بخش مهمی از این گردش را با هم پیمودیم.

یکی از چیزهایی که کمتر در اینجاها اتفاق می افتد این که در بین راه کشاورزی ما را نگه داشته و انجیر های تازه ای را که از باغش چیده بود را برایمان تعارف کرد. انجیرهایش بسیار خوش مزه بودند. صمیمیت این مرد کشاورز بی شک مرا به یاد صمیمیت های گذشته ی دور و بری هایم انداخت. چیزی که کمتر در اینور دنیا مشاهده اش می کنی.

این حصارها شبیه حصارهایی است که در زادگاهم دور خانه ها کشیده شده است.




نمای یکی از هتل های اطراف شهر:

دو نفر شنا کنان در این دریای بیکران

و این بازار شهر است. انواع کارهای دستی که بوی یونان می دهد.

البته این یکی با این قلیان ها بیشتر بوی طرف های ما می دهد تا یونان.


مجسمه ی خدایان و اساطیر یونان. همچنین فلاسفه. خودم یکی از مجسمه های سقراط را به عنوان هدیه خریدم.

یک شطرنج بسیار نفیس یونانی








کارهای دستی مدرن که کاملا از کارهای دستی سنتی قبلی متمایز است.


دیدن مناظر اطراف با موتور گازی بسیار با صفا بود.

















عده ای که مشغول تعلیم غواصی هستند.








پلیس

چیزی که فراموش کردم بنویسم اینکه تازه بعد از موتور سواری متوجه شدیم که انگار مدتی است اصلا چیزی به نام پلیس را ندیده ایم. باورتان می شود. دو هفته ای که در این شهر اقامت داشتیم موجودی به نام پلیس را ندیدیم. و من در واقعا نمی دانم که پلیس های یونان چه شکل و شمایلی دارند.

پایان

بخش های قبلی را می توانید در اینجا بخوانید:

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!