سفرنامه تابستانی یک توریست ایرانی السابق (6)

چند روزی است که برای انجام ورزش صبحگاهی زودتر برمی خیزیم. باید تجربه کردن شهر، هنگامی که بیدار می شود جالب باشد. همینطور هم است. دویدن در یک شهر ساحلی و نرمش کردن بر روی ماسه های داغ بدون شک یک نوستالژی قوی را در من بیدار می کند. از این رو بسیاری از نشانه ها بوی دیگری را به مشامم می رساند.
  • ساحل اینجا شنی است. عین ساحل زادگاهم. ولی نه به بزرگی و زیبایی ساحل های خودمان. البته اینرا از نظر طبیعتش می گویم. وگر نه البته که حال و هوای ساحل های ماتم زده ی ایران به گرد ساحل های توریستی و شاد و زنده ی اینجا نمی رسد. در اینجا هر جا که شنی دیده می شود یا در اختیار شهرداری ست یا که هتل ها آن را از آن خود کرده اند. و بدین ترتیب با در اختیار مردم یا توریست ها گذاشتن درآمد خوبی از «خاک» کسب می کنند. با کرایه دادن چتر ها و صندلی ها، قایق ها و غیره به هر حال هم فعالیت های تفریحی ایجاد کرده و در آمد زایی می کنند. این را گفتم تا به هوش باشی که مبادا با جیب خالی هوس رفتن به دریا به کله تان نزند.
به عکس هایی از ساحل این منطقه توجه کنید:





  • شاید این یکی را باور نکنید ولی وقتی خودم دیدم تعجب کردم. امامزاده ای درست در گوشه ای از ساحل شنی قرار داده شده است. البته این امامزاده ـ ی کاتولیک ها ـ که بسیار کوچکتر از امامزاده های ماست و شاید بتوان آن را با سقاخانه های ما مقایسه کرد، فقط برای دید و باز دید است. به عبارتی قسمت اورژانس آن تا اطلاع ثانوی تعطیل بوده و بیشتر جنبه ی توریستی دارد تا شفا دهنده!
  • فضای شهر فضایی آشناست. دیوارها، خانه ها، باغ ها حال و هوای خودمانی دارند. با مردمانی که از لحاظ فیزیکی شبیه ما هستند. موهای سیاه و چشم های قهوه ای... در اینجا چهره ی بلوند اروپایی کمتر دیده می شود. نی زار های اطراف شهر بی تردید حومه های زادگاهم را یادآوری می کند. بعد از 10 سال امروز صبح صدای خروس ها را شنیدم.





هوای اینجا گرم و رطوبتی است، نه به اندازه ی شمال خودمان، ولی به حدی ست که اگر تخمه آفتابگردان را بیرون بگذاری نم بگیرد. و طهرها چنان گرم است که آدم قادر نیست بیرون بیاید. بسیاری از مغازه ها در روزهای عادی از ساعت 13 تا 17 را تعطیل می کنند. ولی بیشتر مغازه ها به خاطر توریست ها در تمام ساعات باز هستند.
انارهای وحشی یا «تورش انار» از نوعی که در جنگل های شمال پیدا می شود.

یک باغ سبزی و یک دستگاه تیلر کشاورزی ...



و سگ ها و گربه های ولگرد را دیدم.

اینها برایم خیلی آشناست.

یک قهوه خانه یا در واقع «عرق خانه» ...


«رزینکه» های مدرن...

زلزله یا جیرجیرک درختی یکی از حشراتی بود که «سر زواله» (ظهر) صدای گوش کر کن آن بسیار آشنا و خاطره انگیز بود. شاید بعد از سالها که از زادگاه دور بودم این صدا در ابتدا مزاحمت ایجاد می کرد. ولی خیلی زود به این صدای دور آشنا عادت کردم. ولی هرکاری کردم که از این «زلزله» ها عکسی بگیرم نشد.

· میوه و سبزی های اینجا بسیار با مزه و آبدار است. به آدم می چسبد. مخصوصا هندوانه و خربزه اش. و البته خیار، کوجه هم. انگار سر باغ نشستی و داری میوه می خوری. در دوران مهاجرت یادم نمی آید که به اندازه ی این چندروز هندوانه و خربزه خورده باشم.

· زیتون یکی از مهمترین محصولات این شهر و منطقه است. عین رودبار خودمان.

· بار و رستوران به وفور در اینجا یافت می شود. شاید بیشتر از مسجد و بوقعه اینجا رستوران و بار دارد. دیروز تصمیم گرفتم که این بارها را بشمارم. باور کنید محل به این کوچکی آنقدر که رستوران و بار داشت حساب از دستم در رفت. یاد اونروزهایی افتادم که روزگاری در بندر کنارک چاه بهار کار می کردم. یک روز عصر که در شهر می گشتم ناگهان با جمعیت کثیری که از مقابل از یک کوچه می آمدند روبرو شدم. با خود فکر کردم که شاید کنارک سینمایی داشته و من خبر نداشتم. وقتی از آشنایی راجع به این پرسیدم خندید. گفت مسجد محل بود نه سینما. بعد از آن شروع کردم به شمردن مسجد ها. در آن سال در این محل 19 باب مسجد وجود داشت. اما دریغ از یک حمام عمومی! باخود گفتم که جمعیت چنین می آید که در آمد مردم از «توریست» است.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!