ایرانیان «خارج نشین» و بحران فراموشی زبان مادری در نسل جدید(1)




مقاله ی حاضر گزارشی است تحلیلی از وضعیت «زبان مادری» نسل جدید ایرانیان که در خارج از کشور در حال شکل گیری است. نسلی که «فارسی را بطور شکسته(!)، با لهجه و مخلوطی از زبان کشور میزبان ـ بیگانه ـ حرف می زند و از دیوان اشعار مشاهیر مملکت خود چیز زیادی نمی فهمد.» نسلی که «خط و الرسم فارسی» برای او هیولایی را می ماند که او یا قادر به آموختن آن نیست و یا تمایلی به یاد گیری آن ندارد... او مشکلات خود را با خط ابداعی خود که در محافل دوستانه به آن «فارسینگلیسی» یا «خط چتی» می گویند برطرف می سازد



بسیاری از ایرانیان مهاجر که در نتیجه ی طوفان انقلاب (دهه 80 میلادی) به گوشه و کنار جهان گریزانده شده، در آنجاها مسکن گزیده و دیگر به ایران بازنگشتند و یا اینکه خیال بازگشت ندارند، اکنون یا در دوره ی میانسالی بوده و یا دوران کهولت خود را سپری می کنند. اما از آنها نسلی برجای مانده است که ارتباطش با «سرزمین پدری» هر روز کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود. نسل جدید ایرانی زیاد از آنچه بر پدر و مادر او رفته نمی داند، و زیاد هم از آنچه آنها در حسرت «همیشه چهار فصل» سرزمین پدری می گوید، سر در نمی آورد. او ریشه در آن خاک ندارد که بگوید «یادش بخیر!» پدر و مادر هم یا حاضر نشدند همه ی آن واقعیات تلخ را به او انتقال دهند، یا که خود هم چیزی برای گفتن نداشتند. در نتیجه کنجکاوی این نسل جوان نسبت به نتیجه ی رقابت های خوانندگان IDOL بیشتر است تا نسبت به آنچه در سرزمین پدری اتفاق می افتد!
او از سرزمین پدری خود «زرشک پلو» و«چلو کباب کوبیده»را به یاد دارد که در آخرین تعطیلات نزد مادر بزرگ و دایی خورده است. در «خانه ی پدری» اگر چه با آغوش گرم پذیرفته می شود، ولی خود را در جمع آنها غریبه احساس می کند. بسیاری از مکالمات آنها را نمی فهمد و اغلب ترجیح می دهد که در جمع آنها ساکت باشد. از این رو قبل از آنکه تعطیلاتش تمام شود دلش برای وطن جدیدش یعنی همان «سرزمین غیر پدری» تنگ می شود!
این نسل از موسیقی مادری نه هایده را می شناسد و نه مرضیه را! «خیلی که ارفاق کند» آهنگ هایی از Black Cat را در «آی ـ پوت» خود ذخیره کرده، و اگر قرار باشد به یک کنسرت ایرانی برود، کنسرت «کامران و هومن» را انتخاب می کند که هم آهنگ هایش باب دل اوست و هم خواننده هایش جوان و خوش تیپ!
بنابراین نابجا نیست که بگوییم وابستگی او به سرزمین پدری رفته رفته در «دو عنصر» خلاصه می شود: «والدین» و «زبان مادری»!
لیکن همین «زبان مادری» او هم چندان خالی از اشکال نیست. او فارسی را بطور شکسته(!)، با لهجه و مخلوطی از زبان کشور میزبان ـ بیگانه ـ حرف می زند و از دیوان اشعار مشاهیر مملکت خود چیز زیادی نمی فهمد. در شب های یلدای «خارج نشین» ها هنگامی که در جمع هموطنان، با بی حوصله گی به فال دیگران از زبان حافظ گوش می سپارد مدام احتیاج به «مترجمی» دارد تا یک یک کلمه ها را برای او معنی کنند.
او از دیدن فیلم ها و سریالهای تکراری فارسی قدیم و جدید که از تلویزیون های لوس آنجلسی و ایرانی پخش و مادر را به خود مشغول می کند بیزار است و از تفسیرهای سیاسی همین تلویزیونها که هوش و هواس پدر را می برد، سر در نمی آورد. گرچه در هنگام بحث با غیر همزبانان، هر از گاهی او (نسل جوان ایرانی) خود را از کشوری با تاریخی «با عظمت» معرفی می کند، ولی از جزئیات این عظمت چیزی نمی داند! چرا که در باره ی فرهنگ غنی خود فقط «داشتم» را شنیده است، از «دارم» خبری نیست! با این حال خوشحال است که در ایام «عید نوروز» می تواند یک روز از روزهای مدرسه را تعطیل و در برپایی سفره هفت سین کمک پدر و مادر باشد.
خوشبختانه این نسل نه تنها نسبت به دین و فرایض دینی هیچ تعصب خاصی ندارد، بلکه از اینکه در محافل عمومی و خصوصی او را با بنیادگراهای اسلامی اشتباه می گیرند، سخت پریشان می شود. مضافا بر این با توجه به استعدادی که پدر و مادر ـ نسل پیشین ـ او در «همگرایی» (integration) از خود نشان داده است، او راحت تر و مدرن تر زندگی می کند؛ زبان کشور میزبان را بخوبی حرف می زند، و استعداد او در مدارس و محیط کار زبانزد بوده و خلاصه اینکه هیچ مانعی را در برابر دست یافتن به پله های ترقی نمی بیند....

اما همه ی اینها نمی تواند از نگرانی نسل پیشین ایرانی مهاجر نسبت به جهت یابی نسل جدیدی که در «غربت» شکل گرفته نکاهد و به معضلی که دامنگیر او و نسل پیش روی اوست اندیشه نکند. چرا که او همین زبان الکن یعنی یکی از «دو عنصری» که او را به سرزمین پدری وصل می کند را نیز نه می تواند بخواند و نه بنویسد! «خط و الرسم فارسی» برای او هیولایی را می ماند که او یا قادر به آموختن آن نیست و یا تمایلی به یاد گیری آن ندارد. در کامپیوتر خانگی و شخصی او چیزی به نام کیبرد فارسی یافت نمی شود. او مشکلات خود را با خط ابداعی خود که در محافل دوستانه به آن «فارسینگلیسی» یا «خط چتی» می گویند برطرف ساخته که بیشتر از خط و الرسم «بی مسمای عربی ـ فارسی» برای او اعتبار دارد.
*
«آیدا» دختر 21 ساله، دانشجوی حقوق، ساکن هلند، که هنگام مهاجرت والدینش از ایران دو ساله بوده و در واقع خود هیچ نقشی در انتخاب این سرنوشت نداشته است، با همین خط تقریبا هر روز با دوست پسر خود که فارسی زبان است چت می کند و تاکنون مشکلی با آن نداشته است. او هیچگونه تعصبی نسبت به زبان مادری و سرزمین پدری ندارد. از نظر او اهمیت ایران برای او همانند بسیاری دیگر از کشورها کاملا عادی است. او خود را هلندی حس می کند و تنها چیزی که ممکن است ایرانی بودن او را نشان دهد آشنایی او به همین زبان فارسی است. این آشنایی در حد مکالمات روزانه است. او قادر نیست روزنامه ها و سایت های ایرانی را بخواند و ضرورتی هم برای این کار نمی بیند. او تاکنون دو بار از ایران و اقوام دیدار داشته است. او هیچ برنامه و نقشه ای برای اینکه روزگاری به ایران برگردد ندارد. می گوید: «ایران چیزی ندارد که بخواهد مرا به خود جذب کند!»
*
«پدرام» جوان 23 ساله ساکن نروژ، در حالیکه فقط 18 ماه داشته به همراه پدر و مادر مهاجرت کرده است. او نسبت به ایران حساسیت ویژه ای دارد. شیفتگی خاصی نسبت به تمدن قدیم ایران پیدا کرده است. از فیلم 300 متنفر است. اما برایش غیر قابل باور است که ایران فعلی همان ایرانی باشد که او عاشق آن است. به همین جهت تابستان گذشته بعد از اینکه بعد از بیش از بیست سال برای اولین بار به دیدار اقوام خود شتافت ضربه سختی به باورهای او خورد. او قادر نبود که تابلویی را بخواند و در فرودگاه تهران مدام باید از این و آن می پرسید. او شرایط ایران را بسیار بدتر از آنچه که تصور می کرد یافت، ولی آنچه که بر تلخی اکتشافات او افزود این که دریافت در ایران او فرد بیسوادی بیش نیست!
هیچکدام از این دو جوان ایرانی الاصل تضمینی در این نمی دهند که نسل بعد از ایشان هم وضع بهتری از اینکه آنها دارند داشته باشند و یا حتی همین «فارسینگلیسی» را هم بتوانند تکلم کنند! آیدا در جواب این سوال که بالاخره چه سرنوشتی در انتظار نسل شما ایرانی ها خواهد بود؟ خیلی کوتاه می گوید: «خب، نسل ایرانی ی در خارج، یواش یواش از بین می رود.»

* * *
اقلیت های غیر فارسی زبان ایرانی

تازه وضع «زبان فارسی» نسل جدید در بسیاری از اقلیت های ائتنیک ایرانی مهاجر (مثل آذری ها، کردها، عرب ها، ترکمن ها، بلوچ ها و ...) بسیار بدتر از این هم است. آنهایی که در سرزمین پدری ـ ایران ـ زبان مادری شان غیر از فارسی بوده امروز نیز در کشور میزبان در منزل و محافل خودی یا با همان زبان مادری صحبت می کنند و یا زبان کشور میزبان را! در نتیجه امکان اینکه نسل دوم آنها اصلا در آینده فارسی را هم صحبت کند زیر علامت سوال است!
*
«روژان» دختر 25 ساله ای که دیپلم ش را در سنندج گرفته و هفت سالی است که با پدر و مادر خود در شهری نزدیک اسلو زندگی می کند در همین رابطه می گوید: «لزومی ندارد اصلا ما کردها فارسی را به نسل بعدی خود بیاموزانیم. کردها زبان خود و فرهنگ خود را دارند، بنابر این آنچه که برای نسل بعدی در اولویت قرار می گیرد فراگیری آن چیزی است که منسوب به کردهاست.»
او که دختری امروزی است و فارسی را با لهجه ای نسبتا" تهرانی حرف می زند، دل خوشی از سیاست های «شوونیستی» حاکمیت ایران بر علیه اقلیت های زبانی از جمله کردها ندارد. از نظر او حالا که در یک کشور دمکراتیک زندگی می کند و از حق انتخاب برخوردار است «کردیت» اوست که اولویت می یابد و نه ایرانیت ش. با این همه او هنوز هم با دوستان فارسی زبان خود رفت و آمد دارد؛ هر از گاهی به کنسرت های هنرمندان فارسی زبان می رود و در منزل علاوه بر کانالهای تلویزیونی کردی، کانال های ایرانی لوس آنجلسی را نیز تماشا می کند.
*
نگارنده در سال 2006 در یک پروژه ی آماری ـ تحقیقاتی بعنوان «مصاحبه گرintervjuer» با اداره ی آمار دولت نروژ کار می کردم. هدف از این پروژه بررسی وضع معیشتی 5000 تن از «مهاجرین انتخابی» از ملیت های مختلف از جمله ایرانیان نیز بود. این کار براساس فرم ها و لیست هایی که از قبل در اختیار ما قرار داده شده بود، انجام می گرفت. مصاحبه گر ها بر اساس چگونگی ائتنیسک گروهی «مصاحبه شونده ها» یعنی ملیت و زبان آنها، انتخاب می شدند و مصاحبه می بایست به زبان مصاحبه شونده انجام گیرد. من هم بعنوان یکی از «مصاحبه گر های ایرانی» کارم انجام مصاحبه با ایرانی هایی بود که از قبل توسط اداره ی مزبور انتخاب و در لیست اینجانب آورده شده بودند.
در این کار تجربیات فراوانی نصیبم شد. تجربیاتی که در نوع خود پربار بود. لیکن بعضی از این تجربه ها به گونه ای بود که باور کردن موضوع را برایم دشوار می ساخت. مثلا در یکی از این مصاحبه ها، خانم «مصاحبه شونده» ایرانی که 45 سال داشت، اصلا قادر نبود که به فارسی تکلم کند. او که اهل یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان واقع در جنوب شرقی ایران بود، بیش از بیست سال می شد که از کشور خارج شده بود. و از آنجایی که زبان او بلوچی بود و در خانه با شوهر و چهار فرزند خود فقط به زبان بلوچی حرف می زد، نه او و نه فرزندانش فارسی بلد نبودند. در نتیجه مصاحبه ما با کمک یکی از فرزندان او به زبان نروژی انجام شد. او در جواب سوال شخصی من که چرا فارسی را یاد نگرفته، عنوان کرد: «برای اینکه تا کنون ضرورت نداشته است!»
علاوه بر این طی مدت فوق موارد متعددی برایم پیش آمد که به دلیل فارسی ندانستن مصاحبه شونده ی ایرانی، اصلا این کار انجام نگرفت.
*
حسین، 50 ساله از بچه های تالش است. او خود در ایران جزء اقلیت های زبانی بوده و با سه زبان بزرگ شده است: تالشی، آذری و فارسی! او بیش از سی سال است که از ایران «بیرون زده»! سالها در انگلیس درس خوانده و اکنون بعنوان مهندس آبیاری در یکی از کمون های نروژ مشغول به کار است. او همسر نروژی دارد، زندگی نسبتا مرفهی به هم زده و یکی از ایرانی های موفق محسوب می شود. اما هیچکدام از سه فرزندان او اصلا فارسی را هم نمی فهمند، چه رسد به اینکه بتوانند حرف بزنند. تنها چیزی که نشان می دهد آنها ایرانی هستند، پسوند نامی است که روی اسم کوچک نروژی دارند!
این در حالی است که حسین هنوز ایرانی باقی مانده است. به گونه ای که همسرنروژی و بچه های او هر ساله «عید نوروز»، «سفره هفت سین» و حتی «چهارشنبه سوری» را به همراه او برگزار می کنند. او سالهاست تصمیم دارد تا سفری به ایران برود، اما تردید دارد. می گوید: «مطمئن نیستم که بچه هایم بتوانند حتی برای یک تعطیلات دو هفته ای هم، با وضعیتی که ایران دارد کنار بیایند.» حسین اضافه می کند: «رسانه ها اخبار جالبی از ایران مخابره نمی کنند. اعدام ها، سنگسارها ... برای بچه های نیمه نروژی من سخت است که به این چیزها فکر کنند و سرزمین پدری خود را چنین که هست ببینند!»
«اینگوار» پسر 24 ساله ی حسین، فارسی را در حد کلماتی «تک و توک» حرف می زند و می فهمد. او پدر را مقصر می داند که به آنها فارسی یاد نداده. می گوید: «تقصیر پدر، ما فارسی نکرد!» که باعث خنده ی ما می شود. اما پدر اشاره به گرفتاری های روزمره خود کرده، می گوید: «تازه اگر هم قرار بود به آنها زبان یاد بدهم کدامیک را باید امتحان می کردم: زبان پدری (آذربایجانی) یا مادری (تالشی)، یا هم که فارسی؟!
*
صلاح الدین سی ساله از کردستان ایران، که 5 سالی است با همسر و دو فرزند خود از ایران خارج شده، چنین معضلی را نه در منزل و محافل همزبان، بلکه در ارتباط با دیگر ایرانی ها احساس می کند. او و همسرش با بچه ها کردی حرف می زنند و این بچه ها اصلا فارسی را نمی شنوند تا یاد بگیرند. نگارنده در ملاقاتی با او قادر به مکالمه با فرزندان او نشدم. وقتی علت را از صلاح الدین جویا شدم گفت: «در کردستان همه با بچه ها کردی حرف می زنند، و بچه ها فارسی را تنها زمانی یاد می گیرند که به مدرسه می روند. و از آنجایی که بچه های او در ایران به مدرسه نرفته اند خب فارسی را بلد نیستند.»
او بعد از تعجب من اضافه کرد: «خب، خنده دار است که ما در خانه با فرزندان خود به زبانی غیر از زبان مادری مان صحبت کنیم!»
*
اما آیا از گفتار بالا چنین می توان نتیجه گیری کرد که وضعیت زبان مادری در نسل جدیدی که متعلق به اقلیت های غیر فارسی زبان مهاجر هست، بهتر از فارسی زبانان است؟ سوالی است که به سختی می توان به آن پاسخ مثبت داد!
(ادامه دارد)

***
ــــــــــــــــــــــــــ
عکس و طرح از وبلاگ «جای خالی ما»

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!