در هلند «شوکوفه آن غونچه واگودن...»!

(پاورقی های اینور آب)




هلند یکی از کشورهایی است که همیشه دوست داشتم آنرا ببینم. از اوان کودکی وقتی به «دنیای کارتونی» خود سفر می کردم تصویر و فانتزی ی تقریبا ثابتی از این دنیا داشتم: بناهای قدیمی با سبک معماری فرنگی، خانه های کلبه ای از نوعی که توی قصه ها بود، تپه ها و دشت های زیبا با دامنه های سرسبز پرگل، جاده های باریک با درختان آنکادر شده، بچه های تر و تمیزی که با دوچرخه های خود آرام و بی دغدغه در گذرند و یا پیرزن هایی که با سگ هایشان گردش می کنند... همه و همه شات هایی بودند که من با آنها دنیای کارتونی خود را می ساختم. و هلند هم با آسیابان های قدیمی و گل های بی مثالش در این دنیا قرار داشت. اما همیشه سنگینی زمزمه ی کسانی را در گوش خود حس می کردم که می گفتند «بابا آسمان هر جا همین رنگه!»
ولی آیا واقعا همینطور بود؟ آیا این حرف درست است؟


هفته ی پیش بالاخره این فرصت پیش آمد. دو هفته مرخصی و فارغ شدن از استرس کاری می توانست این آرزو را برایم عملی کرده شاید این سوال را نیز جواب دهد. ولی واقعیت این است که من به قصد سیر و سیاحت به هلند نیامدم. برای دیدار «سیندرلا» بود. خودش اصرار دارد که به این نام بخوانمش! نمی دانم شاید او هم دنیای سیندرلایی خودش را دارد. به هر حال تجدید دیداربا او و خانواده اش، عامل این سفر بود.
[...]
***
دیروز به اتقاق سیندرلا و خانواده اش به دیدار «کسرا» یکی از «بچه محل» های خود، که مقیم Ermelo واقع در شمال شرقی هلند است رفتیم. چهارده سالی بود که کسرا را ندیده بودم. وقتی به او زنگ زدم که در هلندم، بی معطلی با لهجه ی شیرین گیلکی گفت: «ویریز هی اَلِن بی یۀ اَمی ور![ بلند شو همین الان بیا پیش ما!]»
او بود و خانواده ی گرم و صمیمی اش. تغییرات زیادی نکرده بود. مشکلات و سختی هنوز او را از پا نیانداخته بود. گفت «مشغولئم ولی گیریفتار نی یم!» [ مشغولم ولی گرفتار نیستم!] راجع به همین موضوع هم گفتگو کردیم. گفتنی های زیادی بعد از این همه سال داشتیم. خاطرات زیادی پشت حرفهای ما خوابیده بود. چهره های زیادی را می شناختیم که برای مان خاطره انگیز بودند! و خب طبق معمول جمع ایرانی ها: «بحث سیاسی» هم چاشنی حرفها!
ملاحظه ی شوهر سیندرلا «محمد» که فارسی زبان همدانی است، باعث می شد که هر از گاهی کانال مان را عوض کنیم. طفلکی بین دو گروه زبانی که از هیچکدامش سر در نمی آورد، گیر کرده بود. من و کسرا گیلکی حرف می زدیم. همسر کسرا هم که از «شاه سئون» های ترک زبان ساکن گیلان بود و همشهری سیندرلا، با او ترکی حرف می زد. بچه ها هم با خود مشغول بودند. محمد گفت «آمده ایم خارج؟!» منظورش از سر در نیاوردن زبانهایی بود که ما حرف می زدیم.
کسرا هنوز اصالت لهجه ی گیلکی اش را دارد. در صحبت ها کلماتی بکار می بُرد که برایم جالب بود. مکث می کردم و می خندیدم. اینکه هنوز بسیاری از اصطلاحات گیلکی یادش مانده است. از دوستان گفتیم ... خیلی ها را به اسم شمردیم. و کسرا می گفت «خودا بیامورزی!» گفتم «مگه اونم بَمرده؟[مگه اون هم مرده؟]
ـ چی فرقی کونه؟ معتادا بو..

لبی تر کردیم و سپس از کسرا خواستم که در اطراف گردشی کنیم.
هنوز هم آهنگ «مسعودی» را در اتومبیلش گوش می کرد. و خودش هم با مسعودی «کوراشیم بابا»، «شلمانای لاکوی» و «گل پامچال» را زمزمه می کرد:
گول پامچال، گول پامچال
بیرون بیه، بیرون بیه
وقت بهاره .. عزیز وقت بهاره

شکوفه ان شکوفه ان
غونچه وا گودن غونچه وا گودن
بلبل سر داره ... بلبل سر داره

زمزمه می کرد و لبخند می زد. گفت «زاکون بوزُرگه بوبود، ده ای چیزونه طالیب نی یِد.» [بچه ها بزرگ شدن و طالب این تیپ آهنگ ها نیستند]

گشتی زدیم و به خانه برگشتیم. طبیعت بی مثال و زیبای هلند در واقع مرا به همان دنیای خودم برد. همان دنیایی که روزگاری ارزوی دیدارش داشتم. با خود فکر کردم واقعا آسمان هر جا همین رنگه که می گن، درسته؟
قطعا نه!








عکسی از اطراف روستای Ermelo



مجسمه طاووس

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!