هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق


به مناسبت روز عشاق

کاشکی هیچوقت کاشکی ها راه حسرت هایمان را هموار نمی کرد. آنوقت هنگام تجدید دیدار عشق با حقیقت شکوه، شکوفه های ایثارجوانه های هویت می زد و ما مجبور نبودیم که تکراری خسته را در حضور عشقی فرار تفسیر کنیم.
آیا می دانی که هیچیک از قطره های باران علیرغم وفور بارش، در هیچ فرودی تکرار نمی شود. در هیچ موقعیت و هیچ زمان! پس رشک مبر بر عدم تکرار محبت لحظه ها! رشک مبر بر عشقی که خاموش شده است. که اگر عشق بود خاموش نمی شد و چون خاموش شد عشق نبود.

عشق من!

واقعیت آنقدر قوی هست که اگر چیزی و اندکی جز آنچه هست بگوییم چیزی جز آن خواهد شد. و قویترین و زرنگ ترین دروغ ها هم قادر به ترغیب نهایت ظهور نخواهند گردید. و در آخر باد خواهد بود و قاصدک دروغ، و ادعایی در مدح تثبیت! پس باید از گزند نیش خاطره ها بر حذر بود و ترانه های تنهایی را با صفحات کتاب تقسیم کرد. با ساز خود تقسیم کرد. و با تو و در آخر سهمی هم برای فردا کنار گذارد. آن هنگام صدای ما رساتر خواهد بود و آوای دردها در دلهایی خواهد نشست که امروز به خاطر همین بی دلی دلگیر هستند.
گوش سپار از نیش خاطره ای می خارانم خویشتن را:

روزگاری در زمانی و زمانه ای دور از انتظار «انقلاب» پرسه می زدیم. دم دمهای جوانی من و آستان دنیایی بخت برگشته بود. تابستان بود و سپیده دم در کنار انبوهی از سبزی زلال دریا واقعا دیدنی و فتح کردنی. و جوانی و نغمه ای که ساز می شد تا رؤیاهای دور و دراز از لابلای شفق های تازه ی «بلوغیت» در شکوفه های اذهان دلربایی کند. دلت می خواست بخوانی و بمانی. و بمانی و برهانی، دلت می خواست طبیعت باشد و تو و شوری که در حال شوریدن بود. و من که تازه پانزده تابستانم را شمرده بودم.

بله. آن موقع کلمه ی عشق مفهومی بود در حدود واژه. و واژه ای که تعبیر هزارگونه داشت مثل حالا. و آن موقع عشق هم با غربتی به غریبی همان رؤیاها گویا که از دریا بر می خاست و تابستانها شبها کنار ساحل در آشیانه ی «صاحبدلان دور آتش» می دمید.
از همه جا «جماعت شهری» می آمدند و شب ها تا دیر وقت شادیها را دور همان آتش با اشتیاق برپا می کردند. ما هم دور از چشم پدر و مادر ساکت و آرام و با شرم خاص روستایی خود خودمان را قاطی این جمع می کردیم و ساکت و آرام می شدیم جماعت! اما ساکت و آرام نبودیم. دست می زدیم، می رقصیدیم. و مثل بزرگتر ها مدام می گفتیم «یادش بخیر!»

... دیر وقت بود. از دست نیش پشه ها شبها روی سقف «پلاژ» می خوابیدیم. جایی که از سقف آسمانی چراغ خواب های ستاره ای را می دیدم. سپس در خیال ها روان می شدم. آما آن شب هوای همان رویاها خواب مرا سلب کرده بود. شمارش گوسفندها که خوابم نکرد شمارش ستاره ها را آغازیدم. هر وقت ستاره ی درشتی می دیدیم می گفتم: حتما اوست....
ناگهان در گذار تاریکی ساحل نوای سوزناکی فکرم را چنگ انداخت. به خود آمدم. این چه نوای نا آشنایی بود؟ نه، انگار کسی در تاریکی نی می نواخت، دور از همان آتش های برپا! و بنظرم این کس گویا همه کس بود. ولی آنچنان که می نواخت گویا بی کس بود که در خلوت شب آوای جادویی نی ی را با موج صیقل می داد.
بی اختیار در اطراف صدا شدم و نوازنده ی غریبی را یافتم که در خلوت شب در کنار تخته سنگی نزدیک موج نشسته بود و می نواخت و می گریست. اشک ها چنان از او جاری بود که گریه و نوا در او صدا می شد وصدا موج، و موج طوفان. و طوفان سخت بر سخره های افکارم کوبید! کنجکاوی جوانانه ام گل کرد. او که بود؟ کمی ترسیده بودم. نزدیک تر شدم. چهره اش را سیاهی شب فرا گرفته بود. ولی من او را شناختم. یکی از همان «صاحبدلان دور آتش» از جماعت شهری بود که تا ساعاتی پیش چنان می نواخت که همه را بر سر ذوق می آورد. ولی در این وقت شب؟! انگار که در نیِ تنهایی خویش می دمید و هاله ای از مهتاب و موسیقی در چهره او شعله ی فروزنده ای می شد و چیزی نشت میداد و در من نفوذ میکرد و آن چیز، قسم می خورم که عشق بود!
من تا آنروز استاد زبردستی چنین عاشق ندیده بودم. چنین موسیقیایی! ولیک از آن روز به بعد واژه ی عشق برایم مفهومی دیگر شد و این لعنتی رهایم نکرد. همچو عاشقی که مفتون چشمانی در خوابی شده باشد طالب این «نوا» شدم. طالب این بینوایی! دنبالش افتادم و عاقبت گم شدم. و برای همیشه همین شدم.
حالا بعد از سالها آن استاد مرده است ولی آن نوا زنده. و هنوز که هنوز است در دلم می خواند:
نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده ی عالم دوام ما


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!