اوغ دوستی و وفا!
... حسابی دریا زده شده بودم. دل پیچه م گرفته بود. سفر 6 ماهه ی دریایی نه، بی خبری از او بود که اذیتم کرده بود. وقتی کشتی لنگر انداخت، کمی سبک شدم. فکر کردم که دیگر به سرزمین کاملا تازه ای پا گذاشته ام؛ بدون او و خاطرات او... فکر کردم که شروع دوباره ای در انتظار من است. از کشتی که پیاده شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد. او توی اسکله بود. نمی دانم از کجا و چطور فهمیده بود که من می خواهم بیایم؟ ولی آنجا بود و انتظار مرا می کشید. حاضر به دیدنش نبودم. کمانه زدم که از توی جمعیت ردش کنم. جلو آمد، سلام داد، بغلم کرد و از گونه هایم بوسید. ولی من چیزی حس نکردم. حتی به او نگاه هم نکردم. چشمهام دور و بر را می پایید که متوجه شدم انگار همه چیز اسکله برایم آشنا می آید، همه چیز و همه کس، جز او که پاکت میوه ای در دست داشت. ـ بفرما! تعارفم کرد. توی پاکت «آلوچه سبز شمال» بود. می دانستم که عاشق آلوچه سبز است. وقتی با هم بودیم، آلوچه ها را توی «نمیران» سفالی «دشکن» می کردیم و با «درار» می خوردیم... دهنم آب افتاد. مشتی زدم توی پاکت و یکی ـ دوتا برداشتم. گفت: درار باشه طلبت! و لبخند زد. حالا نگاهش کر