پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱

اوغ دوستی و وفا!

تصویر
... حسابی دریا زده شده بودم. دل پیچه م گرفته بود. سفر 6 ماهه ی دریایی نه، بی خبری از او بود که اذیتم کرده بود. وقتی کشتی لنگر انداخت، کمی سبک شدم. فکر کردم که دیگر به سرزمین کاملا تازه ای پا گذاشته ام؛ بدون او و خاطرات او... فکر کردم که شروع دوباره ای در انتظار من است. از کشتی که پیاده شدم اتفاق غیر منتظره ای افتاد. او توی اسکله بود. نمی دانم از کجا و چطور فهمیده بود که من می خواهم بیایم؟ ولی آنجا بود و انتظار مرا می کشید. حاضر به دیدنش نبودم. کمانه زدم که از توی جمعیت ردش کنم. جلو آمد، سلام داد، بغلم کرد و از گونه هایم بوسید. ولی من چیزی حس نکردم. حتی به او نگاه هم نکردم. چشمهام دور و بر را می پایید که متوجه شدم انگار همه چیز اسکله برایم آشنا می آید، همه چیز و همه کس، جز او که پاکت میوه ای در دست داشت. ـ بفرما! تعارفم کرد. توی پاکت «آلوچه سبز شمال» بود. می دانستم که عاشق آلوچه سبز است. وقتی با هم بودیم، آلوچه ها را توی «نمیران» سفالی «دشکن» می کردیم و با «درار» می خوردیم... دهنم آب افتاد. مشتی زدم توی پاکت و یکی ـ دوتا برداشتم. گفت: درار باشه طلبت! و لبخند زد. حالا نگاهش کر

استعداد عشق ورزیدن!

تصویر
معمولا آنهایی که پدیده ای را می شناسند، بیشتر از آنهایی که شناخت کمتری از آن دارند، لذت می برند. یک باغبان بوی گل را بهتر از هر کسی می شناسد و دوست دارد. اویی که موزیسین است، از موسیقی لذت دیگری می برد تا اویی که فقط برای جنباندن هیکلش موزیک گوش می کند. بارها با خود فکر کرده ام که آیا در مورد عشق هم این مفهوم صادق است؟ آیا آنهایی که عشق را می شناسند بیشتر از عشق لذت می برند یا آنهایی که فقط عاشقند؟ بگذار اینگونه بگویم: همه عاشق می شوند، ولی همه عشق نمی ورزند. این به استعدادهای انسان نیز بر می گردد. استعداد «عشق ورزیدن»! آیا این ذاتی است؟ مثل هنر، موسیقی؟ یا نه، می شود یاد گرفت، مثل ریاضی! شما می توانید با افراد ریاضی کار کنید، ولی نمی توانید به آنها یاد دهید که «عاشق» باشند. اینها یاد گرفتنی نیست. باید در جوهر انسان باشد. دارم با خود فکر می کنم آیا هرگز آنهایی که شناخت عمیقی از عشق ندارند، عاشق وافعی خود را می بینند؟ می توانند ببینند؟ این چیزی هست که قابل رؤیت باشد یا باید حس اش کرد؟ خب اگر چنین باشد، چطور کسی می تواند به شناخت عمیق تری از عشق دست یابد تا از آن لذت بیشتری ببرد؟ به عب

پرسه

تصویر
ا ونقد توی شعرها با خیال هام قدم زدم که، انگار راه رفتن روی زمین معمولی رو فراموش کرده م ... برگشتم خونه که بخوابم . اما بی خوابی از پشت پنجره ی مات اتاق،   از توی تاریکی مواظب من بود .   هر جا می رفتم دنبالم می اومد .   ولی من بی خیالش شدم . یه سیگار، یه آّبجو   ... بالاخره خوابم برد . و خواب بارون دیدم ... بارونی که صداش از توی شیروونی ها به گوش می رسید، عین شمال .   وقتی بیدار شدم واقعا بارون می بارید .   منتها بی صدا انگار اینجا شیروونی هاش لالند .   . ... حالا دارم بازم توی شعرها با خیال هام   پرسه می زنم . دارم قدم زدن رو تمرین می کنم ...

تنهایی

تصویر
امروز قرار بود «آلتا» باشم. شهری در شمال نروژ. کنفرانسی داشتیم. ماه گذشته همزمان با انتخاب من به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره «اتحادیه کتابخانه های نروژ»، دعوت شدم که در کنفرانس سالیانه این اتحادیه در «آلتا» شرکت کنم. ولی آنقدر بی حال و بی حوصله بودم که از سفر منصرف شدم. با وجودی که بیش از هر موقع نیاز دارم که در فعالیت های اجتماعی، پر رنگ تر ظاهر شوم، ولی چنین نمی شود. نمی دانم. احساس می کنم که تنهایی آزار دهنده ای سراغ من آمده است. گاهی این حس سراغم می آید و مرا با خود می برد. آنوقت خودم را حتی در کنار آدمها هم تنها می بینم. امروز یک جا خواندم که «تنهایی واقعی هنگامی فرا می‌رسد که چشم هنر زیبایی را کشف می‌کند اما مخاطبی نمی‌یابد تا درک خود را روی ادراک او حک کند.» و من امروز چنین حسی دارم. اما این تنهایی آدم را تا آنجا می برد که او را افسرده می کند. و این افسردگی تو را از کارت باز می دارد. احساس می کنم که نیاز شدیدی به یک مسافرت دارم. به جایی، ساحلی با هوای گرم، خیلی گرم. آنقدر که دل آدم برای نوشیدن آبجوی تگری لک بزند. دلم برای لحظه هایی که روی شن های داغ دراز کشیده و در خودم

باد هوا

تصویر
شاید باید به باد آدرس می دادم که بیاد. اونوقت لازم نبود این همه خاطره ها رو، این همه عشق و خرت و پرتها رو، با خودم کوله بار کنم، چون همش باد هوا بود.

درس های زندگی

تصویر
زندگی پر از درس هایی ست که باید آنها را فرا گرفت و بکار برد. و  هیچکس جز خود تو نمی تواند این کار را کند. و تو باید از نو خود را با این درس ها بازتعریف کنی.  و معنای تازه خود را در یابی. و معنای شرایط جدید. شرایطی که دائم در حال تغییر است. آنوقت دیگر خودت را با ارزش های قدیمی تعریف نمی کنی. نمی توانی بگویی که این بودی. باید بگویی که چه هستی. باید خودت را به روز کنی. با چیزهایی که داری. نه چیزهایی که از دست دادی. با چیزهایی که می خواهی و نه چیزهایی که می خواستی. اصلا گاهی باید با خودت صادق باشی. بعضا حتی چیزهای باارزش قدیمی هم نه تنها کمکت نمی کنند، بلکه مانعت می شوند. مثل خاطرات. مگز ما از خاطرات با ارزش تر هم داریم؟ گاهی باید آنها را نیز دور ریخت. باید عزیزترین لحظه های زندگی ات را فراموش کنی. و گر نه تار و مار می شوی. این به معنای انکار این لحظه ها نیست. این به معنی انکار هویت تو نیست. هویتی که با این خاطرات ساخته و پرداخته شده است. بگذار این خاطرات همانند قاب های عکس بازی کنند، نه مثل خود عکس. تو باید قادر باشی که این عکس ها را هر زمان که خواستی عوض کنی. همین. تو اینکار رامی

جشن ملی نروژ و «روس» ها به روایت تصویر

تصویر
به عقیده ی ما شرقی ها «جوانی» نیرویی است که باید از آن خوب استفاده کرد. ولی غربی ها معتقدند جوانی نیرویی است که باید آنرا خوب آزاد کرد. این کار را برای این می کنند که وقتی پای به دوره میانسالی و پیری گذاردند حسرت «آی جوانی» در دل آنها غم نکارد. در نروژ برای این «آزاد سازی» امکانات ويژه ای هم برای این دسته از جوانان که در واقع دانش آموزان سال آخر دبیرستان هستند در نظر گرفته شده است. علاوه بر نروژ، دانمارک، فنلاند و سوئد هم چنین مراسمی دارند. به این جوانان در این دوره «روس یا Russ » گفته می شود. گرچه «روس » از لحاظ ریشه ای و تاریخی مفهومی دیگر در دانمارک داشته است ولی امروزه به معنای دیگری در نروژ بکار می رود. «ایام روس» در نروژ 17 روز ـ از اول ماه مه تا 17 ماه مه سالروز جشن ملی ـ جوانان لباس های متحد الشکلی پوشیده و در مدرسه و محیط با آنها ظاهر می شوند. آنها به همه نشان می دهند که دیگر «بزرگ» شده اند. «ایام روس» یکی از ایامی ست که یک جوان آخر سال دبیرستانی آرزو دارد تا هر چه زودتر فرا برسد تا آنچه را که مدتهاست برای این دوره تدارک دیده انجام دهد. هر کاری آزاد! روسها قوانی

روز ملی نروژ مبارک باد!

تصویر
امروز روز ملی نروژ است. روز آزادی، روز قانون اساسی. در 17 مه سال 1814 نخبگان نروژ گرد هم آمدند و برای کشور شان که آنروز تحت سلطه ی دانمارک بود، قانون اساسی جدید نوشتند. و بدین ترتیب استقلال کشورشان را رسمیت بخشیدند. در این قانون اساسی است که حقوق دمکراتیک انسانها و ارزش و منزلت انسانی در نظر گرفته شده است. امروز اینجا همه به خیابانها می آیند. پیر و جوان، چپ و راست، موافق و مخالف و این روز را جشن می گیرند. امروز اینجا نه کسی شعار مرگ بر کسی می دهد و نه دهه ای به نام دهه ی زجر وجود دارد. نه غیرتی که آنرا به دیگران نشان دهد در کار است و نه تعصبی ... اینجا مردم با عشق و علاقه زندگی را جشن می گیرند. شروع دوباره زندگی ی آزاد! برای ما جامعه ی اقلیت ایرانی مقیم نروژ که هیچوقت روز ملی را در کشور خود تجربه نکرده ایم. و نمی دانیم که این روز چه حال و هوایی دارد، غنیمت است که خود را در این صفوف زیبا و آزاده قرار دهیم و روز ملی نروژ را که روز ملی همه ی انسانیت می باشد جشن بگیریم. من این روز را به سهم خود به دوستان و هموطنان جدید نروژی ام تبریک می گویم. و از اینکه خود را بخشی از این جامعه ی

شاید روزی...

تصویر
پذیرفتن و ماندن، در حضور خاطره هایی که زمانی، بودن را به رفتن ترغیب می کرد، و لحظه هایی که اکنون افسوس های بی حوصله را تا اعماق «آه» ها وسعت داده است، خواستنی نیست. نگاه ها دیگر در بیراهه هایی که چشم ها طی می کنند، معنا نمی یابند. چشمی که گم شد، قلب را در آبستن عشق تنها گذارد. ولی آن آشنا نگاه نوزاد، روزی متولد خواهد شد، بدون آن چشم ها....

آذربایجان اول شد

تصویر
دیشب در پنجاه و ششمین دور رقابت های مسابقه ی آواز «یورو ـ ویژن» آذربایجان اول شد. این مسابقه که هر ساله بین کشورهای اروپایی برگزار و بیش از 120 میلیون تماشاگر آنرا از طریق تلویزیون دنبال می کردند، امسال در دوسلدورف آلمان برگزار شد. ائلدار قاسم اوف و نگار جمال دو خواننده ی جوان آذربایجانی بودند که این افتخار را نصیب کشورشان کردند. بد نیست بدانید آذربایجان که از سال 2008 وارد این مسابقات مهم شده، عطش سیری ناپذیری برای برنده شدن داشته و یکی از رقیب های جدی این مسابقات بوده است. دو سال پیش آیسل خواننده جوان آذری همراه با آرش ـ خواننده مشهور ایرانی مقیم سوئد ـ با کسب مقام سوم در این مسابقات موجبات شادی ایرانیان را نیز فراهم آوردند. سال گذشته نیز که این مسابقه در اسلو برگزار شد، آذربایجان پنجم شد. و امسال آذربایجان توانست با امتیاز 221 ـ و با اختلاف قابل ملاحظه ای از کشور بعدی ایتالیا ـ بعد از راهیابی به فینال اول شود. آنچه که جالب می آمد اینکه هنگام اعلام این پیروزی، خواننده زن این گروه آذری «نگار» با پرچم ترکیه در صحنه ظاهر که این موجب خوشحالی و غرور ترکها شد. من به سهم خود به همه

دیگر هرگز برنگرد!

تصویر
... همه اومده بودن. 15 ـ 20 نفری از بچه های گروه رقص مون توی «دَرنک آذری»! توی ترمینال آنکارا غوغا بود. صدای ناقاره و قارمون همه ی خیابون رو پر کرده بود. حتی پلیس هم که خواست دخالت کنه موفق نشد. گفتن داریم دوستمون رو بدرقه می کنیم. و واقعا بدرقه ی با شکوه و غیر منتظره ای برام تدارک دیده بودن. داشتم برمی گشتم به ایران. دلم سنگین بود. اما برای زنده کردن همه ی اون لحظاتی رو که تا اونروز با این بچه ها داشتم شروع کردم به رقصیدن: «شکی دانسی»، «شالاخو»، «شیخ شامیل!» لحظه های واقعا فراموش نشدنی ای بود. بله ... همه اومده بودن جز اون. فکر می کردم اونم برای بدرقه م می یاد. توی جمعیت چشام دنبال گمشدم بود. کنار پیاده رو، توی دوستای رقصنده و خلاصه آدمایی که با من روبوسی می کردن و سفر خوبی رو برام آرزو، ولی اثری از اون نبود. اتوبوسم به خاطر من نیم ساعتی به تاخیر افتاد، ولی مسافرا راضی و در جشن ما شریک بودن. راننده که از استانبول ـ آنکارا و از آنجا هم قرار بود عازم تهران بشه، کناری زده بود و همراه مسافرا مشغول تماشای برنامه ی بدرقه ی من توی خیابون بود. به کل یادم رفته بود که این بدرقه ممکنه سر مرز با