پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۲

و اینچنین بدون دردسر می توانید آدمها را بشناسید!

تصویر
من دیروز مطلبی را از دفتر «پاره پاره های غربت» خود برگزیده و در پروفایل صفحه ی فیس بوکم قرار دادم که مورد توجه بعضی از دوستانم قرار گرفت. در آنجا نوشتم:  زندگی به من آموخت که:  تا می توانی به انسانها محبت کن، ولی تلاش نکن آنها را بشناسی. چرا که هر چه بیشتر بشناسی  بیشتر از آنها دور می شوی...  بله زندگی به من آموخت، ولی انگار من شاگرد با استعدادی نبودم که این را در عمل بکار بندم. شاید به این دلیل هر از گاهی صف دوستانم ریزش کرده و من خود را در محاصره ی تنهایی مفرط می بینم. باید اعتراف کنم که جو گیر احساسات فیس بوکی شده بودم که چنین حرفی را زدم. یا از فرط تنهایی مجبور شدم قبول کنم «دوستی به هر قیمتی!»  اما هنوز این سوال برایم وجود دارد که آیا واقعا بدون شناخت می شود به دیگران نزدیک شد؟ و آیا این نزدیکی ارزشی دارد؟ یا دوام و ثباتی؟ اجازه دهید ماست مالی کنم: مورد بالا یکی از آنهایی است که «لبه دو سر» دارد و وفادار ماندن به آن در عمل زیاد آسان نیست. مخصوصا برای آنهایی که در فکر و در پی ایجاد رابطه یا ارتباط جدی تر و پایدارتر با دیگرانند. برای ایجاد یک رابطه ی

بهاری بودن

تصویر
 امسال عید برخلاف سال گذشته، خوب از راه رسید. با عطر و طراوت و شادی. گرچه جای عزیزترین هایم کنارم خالی بودند (و هرگز هم پر نخواهند شد)، اما دور و برم را دوستانی گرفته بودند که بوی بهار و زندگی می دادند. من بعد از مدتها عطر موسیقی و جنب و جوش را در گوشه گوشه ی خانه ی وجودم  حس می کردم. و جایی که موسیقی بلند است، عشق آواز می خواند. از این رو با آواز به استقبال بهار شتافتم. انگار خانواده ی جدیدی پیدا کرده ام.  به عید دیدنی هم رفتیم. 10 ـ 20 نفری می شدیم. چقدر مزه می داد. از کامپیوتر و فیس بوک خبری نبود و آدمهای غیر دیجیتالی و حقیقی را دور و برم می دیدم. با هم بازی می کردیم. عین بچه ها، بازی های واقعی ... بازی «هوپ»، بازی در گوشی «یک کلاغ چهل کلاغ»، خنده و جک و حرف و حدیث....  شیرینی و کیک های خوشمزه هم بود، آب هویچ با بستنی، شیرینی های خوب ایرانی و خلاصه بوی عید در فضا پخش بود....   حالا دارم به «بهاری بودن» فکر می کنم. اینکه چطور باید بهاری بود؟ چطور باید یاد گرفت که آغاز فصل نوست. و زندگی جریان دارد و می تواند از هر گوشه ای نغمه ای بخواند. و  آدم باید گوشهایش را باز کن

نوروز و من و آوانو

تصویر
گرچه یه جا همین گوشه کنارا خوندم که: «به تقویم اعتباری نیست، هر وقت خودت متحول شدی، نوروزت مبارک!» با همه دارم دومین روز بهار رو تو تقویمم ورق می زنم. امروز رو از سر کار مرخصی گرفتم. برای اینکه خونه باشم. برای اینکه به خودم ثابت کنم هنوز به «عید» وفادارم. و به همه ی اونچه که به عید تعلق داره. حتی پریروز با عجله خودم رو به اسلو رسوندم تا شیرینی ایرانی و شکلات و لواشک و آلبالو خیس خورده ـ با گلپر ـ و آلو خراسان ـ بخرم که هفت سینم ناقص نباشه! به این میگن ذوق دیگه. سبزه، شیرینی، سفره ی هفت سین (البته یکی دو تا از سین هاش پریده  به جاش شین نشسته)،.... تخم مرغ ها رو رنگ کردم. رنگ های جورواجور. اما نیت کردم که ما آدما با هم یه رنگ باشیم. عین آلبالوی خیس خورده. لباس شیک و خوشگل هم پوشیدم و به عید دیدنی رفتم. بقیه شم که تبریکات دیجیتالی بود. به دوستای مجازی... خب الان دیگه این هم شده بخشی از زندگی ... اما فقط این نبود. این روزها «یکی» هم به مشغله های معمولی م اضافه شده. مشغله ای که مسئولیت هم برام آورده. انگار بخشی از خونواده م شده. «آوانو» رو می گم. شنبه گذشته در جمع ایرانی های ا

چهارشنبه سوری و قضیه ی قاضی محمد

دیشب بعد از آتیش بازی کنار دریاچه ای در اطراف اسلو، به گروه دوستانی پیوستم که در کافه ای در شهر نشسته و «قاشق زنی» می کردند. دو میز بزرگ رو در گوشه ی رستوران به خود اختصاص داده بودند.   بسیاری از اونها برام چهره ای جدید بودند... سلام و علیکی کردم و آروم قاطی شون شدم. بعد از اینکه یه قهوه سفارش دادم، سر صحبت شروع شد.  ـ عجب  جمعیتی اومده بود امشب...  ـ آره امسال خیلی شلوغ تر از سالهای قبل بود... ـ خب هوا هم خیلی مشتی بود ...  خلاصه در این گوشه از رستوران در اسلو روی میز ما ایرانی ها حال و هوای چهارشنبه سوری برقرار بود.... اما ناگهان سوال یکی از مهمونها ما رو غافلگیر کرد. و از این حال و هوا بیرون آورد.  این شخص تنها غیر ایرانی ای بود که در جمع ما نشسته بود. یکی از دوستان حاضرین در جمع بود. او در آتیش بازی هم شرکت داشت. جالب این بود که سعی می کرد با ما فارسی حرف بزنه. پرسیدم کجا فارسی رو یاد گرفتی؟  با فارسی شکسته گفت: تابستان یک ماه ایران بودم.  پرسیدم: تنهایی یاد گرفتی؟  گفت: پَ نَ پَ معلم داشتم؟ همه خندیدیم. این یکی دیگه واقعا نوبر بود.  ـ یک ماه؟! با خود گفتم چه علاقه

گروه هنری آوانو AVAno و برنامه های نوروزی

تصویر
صمد بهرنگی در اولدوز و عروسک سخنگو می گوید: «هر نوری هر چقدر هم ناچيز باشد، بالاخره روشنايي است» . این جمله خیلی کمکم کرد تا در راهی که می روم استوار تر گام بردارم. بدین ترتیب خوشحالم که عنوان کنم گروه هنری تازه تاسیس «آوانو» با فرا رسیدن بهار و نوروز اولین گامهایش را برای حضور در عرصه های فرهنگ و هنر بر می دارد. ما این را به فال نیک می گیریم. در صددیم که گامهای بزرگتری برداریم. علیرغم مشکلات راه و فاصله، ظرف یک ماه و نیم گذشته توانستیم با سرعت بخشیدن به کارمان، خود را برای برنامه های نوروزی که از طرف ایرانیان مقیم اسلو و درامن انجام می گیرد، آماده کنیم. این آفیش ها را ببینید.     تمرینات گروه را هفته ای یکبار در یکی از کودکستان های اطراف شهر Drammen  انجام می دهیم. مکانی که در ابتدای همین ماه کاملا مناسب به نظر می رسید، ولی اکنون برایمان کوچک شده است. چون گروه ما هر روز بزرگتر و بزرگتر می شود. به طوری که امروز 16 نفر به عنوان اعضای گروه همکاری می کنند. از این تعداد 6 نفر از خانم ها به عنوان خوانندگان کر و 9 نفر هم به عنوان نوازنده کار می کنند. یک نفر به عنوان مدیر برنام

روز زن یعنی ...

تصویر
شاید من و امثال من خوب بدانیم که چطور به زنها نگاه کنیم، ولی هنوز بطور حتم فاصله ی زیادی برای اینکه «او» را درست ببینیم داریم. هنوز تعریف مشخصی از او در ذهن نیست. بی شک برای دیدن باید از مرز نگاه ها فراتر رفت. و این بدون کمک خود زنها امکان پذیر نیست.  برای من «زن»، چه موقعی که او مادرم بود و چه موقعی که خواهرم، و چه موقعی که معشوقم، یا حتی الان که دخترم هست، همیشه مایه الهام و زندگی بوده است. همیشه منبع محبت بوده است.  موقعی که بچه بودم، مادر اولین زن زندگی من بود. هنوز آغوش های او امن ترین جایی ست که من سراغ دارم.  و من موقعی که سرم را روی پاهایش می گذاشتم تا او لابلای موهایم را چنگ زند، رؤیاهای من از عاطفه ها متولد شد. و حاصل آن چیزی شد که بعدها شدم من!   وقتی کمی بزرگ شدم، احساس کردم که باید خودم را با «چیزی» تعریف کنم. و آن هنگام موسیقی بود. شب و روز نداشتم که سازی بخرم. روزی از روزها در یکی از مغازه های اسباب بازی فروشی «ملودیکا» ی شلنگی را دیدم. دلم پر کشید. اما هرگز پول جیبی ام کفاف خرید آنرا نمی داد. کلاس نهم  (اول نظری) که بودم این حسرت را برای خواهرم بازگو کردم

برگزاری همایش چند فرهنگی

تصویر
... خودم هم حس می کردم که روی سن بال گشوده ام. این احساس چیزی نیست که بتوان با قلم تفسیرش کرد. فقط انسان باید آن را تجربه کند تا بفهمد من از چه حرف می زنم. در حالیکه چشمانم بسته بود و آکاردئون را به بغل فشرده و با تمام وجودم نوای این ساز خسته را در فضای «چند رنگی» سالن رها می ساختم ...  هر از گاهی نیز چشمم از برق زنجیر مخصوصی که بر گردن شهردار شهر Drammen که برروی یکی از صندلی های ردیف اول سالن نشسته بود، باز می شد. علاوه بر آن، نور فلاش عکاس ها هم در پشت پلک های بسته ی من جرقه هایی تولید می کرد.  سمت راست سن نزدیک مقامهای رسمی، کسی هم بود که از اول ظهر در آنجا آماده بود و با صورتی باز با مهمانان برخورد می کرد و خوش آمد گویی می کرد. بعد از شروع برنامه هم خیلی هیجان زده بود. این شخص مسئول برگزار کننده این همایش چند فرهنگی  «بیژن قره خانی» بود که حالا با افتخار و لبخند های خرسندانه ما را نظاره می کرد.   او یکی از سیاستمداران ایرانی الاصلی ست که بسیار علاقه دارد که هموطن هایش را در صحنه های فرهنگی ببیند. آدمی ست فعال و پر تحرک. پنج سال پیش مرد سال استان Buskerud شد و امروز
گفت: نگام کن! نگاش کردم. گفت: خوب نگاه می کنی، اما خوب نمی بینی! گفت: گوش کن! گوش کردم. گفت: خوب گوش می کنی، اما خوب گوش نمی دی! گفت: حرف بزن! حرف زدم. گفت: خوب حرف می زنی، اما خوب جواب نمی دی!  راهشو کشید که بره، گفتم: آهای!  برگشت. گفتم: خوب عاشق می کنی، اما خوب عاشق نمی شی!  با چشمان فاتح اش نگاهی از سر غرور کرد و رفت.