وقتی که پنجره را باز می کنی و هوا را استشمام می کنی، گویا فرقی نمی کند که بهار است یا زمستان... فقط نسیمی می آید و می وزد و تو در انتظار آشنا نسیم خود آه بلندی می کشی. و ... انگار همه چیز را در همان نسیم و آه پیدا می کنی. درست همانطور که گم کرده بودی. آنوقت چنان لذتی در دامن نسیم به تو دست می دهد که تصور می کنی راضی هستی. این رضایت همان حقیقت است.
می بندی پنجره را و به خود می بالی که چه انتظار به موقعی!(؟) نه، چه نسیم به موقعی!! نه شاید هر دو ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر