پادشاه هیزم شکن، ما و پناهجوی دیپورتی!
بچه که بودم «قصه های خانم هاتفی» که هر روز عصر ساعت 7 از تلویزیون پخش می شد، عجیب توجه ی مرا جلب می کرد. مخصوصا آرم این برنامه که آهنگ «لای لای لای» خواننده ی خوشصدا پری زنگنه بود.... نمی دانم چرا امروز یاد یکی از این قصه ها افتادم. و آنوقت از خودم بدم آمد. شاید به خاطر حادثه ای است که برای یکی از هموطنانمان رخ داده است. خوب است این داستان خانم هاتفی را برایتان نقل کنم: «گویند در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که از بام تا شام درجنگلی کار می کرد، ولی با این همه آه نداشت تا با ناله سودا کند. او بسیار فقیر و از زندگی خود ناراضی بود. هر روز دعا و نیایش می کرد تا هر چه زودتر از این خفت برهد. یکی از این روزها خدا صدای او را می شنود و کسی را نزد او می فرستد. «صدای فرستاده» بر مرد هیزم شکن در حالیکه خسته و درمانده از کار روزانه به درگاه خدا دعا می کرد، ظاهر می شود: ـ هر آرزویی داری بگو تا مستجاب شود! مرد هیزم شکن خوشحال و متعجب می شود. می پرسد: هر آرزویی؟ و جواب می شنود: آری. و آرزو می کند که پادشاه آن دیار باشد. «صدای فرستاده» به هیزم شکن می گوید: ـ پادشاه می شوی ولی به یک شرط! و ادامه م