پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۱

پادشاه هیزم شکن، ما و پناهجوی دیپورتی!

تصویر
بچه که بودم «قصه های خانم هاتفی» که هر روز عصر ساعت 7 از تلویزیون پخش می شد، عجیب توجه ی مرا جلب می کرد. مخصوصا آرم این برنامه که آهنگ «لای لای لای» خواننده ی خوشصدا پری زنگنه بود.... نمی دانم چرا امروز یاد یکی از این قصه ها افتادم. و آنوقت از خودم بدم آمد. شاید به خاطر حادثه ای است که برای یکی از هموطنانمان رخ داده است. خوب است این داستان خانم هاتفی را برایتان نقل کنم: «گویند در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که از بام تا شام درجنگلی کار می کرد، ولی با این همه آه نداشت تا با ناله سودا کند. او بسیار فقیر و از زندگی خود ناراضی بود. هر روز دعا و نیایش می کرد تا هر چه زودتر از این خفت برهد. یکی از این روزها خدا صدای او را می شنود و کسی را نزد او می فرستد. «صدای فرستاده» بر مرد هیزم شکن در حالیکه خسته و درمانده از کار روزانه به درگاه خدا دعا می کرد، ظاهر می شود: ـ هر آرزویی داری بگو تا مستجاب شود! مرد هیزم شکن خوشحال و متعجب می شود. می پرسد: هر آرزویی؟ و جواب می شنود: آری. و آرزو می کند که پادشاه آن دیار باشد. «صدای فرستاده» به هیزم شکن می گوید: ـ پادشاه می شوی ولی به یک شرط! و ادامه م

کبوتر ما سردش است...

تصویر
سالها پیش موقعی که در نروژ تازه وارد بودیم سرمای شدیدی را تجربه کردم. سرمایی که درعمرم ندیده بودم. سوالی که مرا مشغول می کرد این بود: آیا واقعا با وجود چنین سرمایی، بهاری نیز خواهد آمد؟ آن موقع شعری را به نروژی سرودم که در یکی از روزنامه های کشور هم چاپ شد. بخشی از آن شعر چنین بود: هرگز به فکرم خطور نمی کرد که برفهایی با این عظمت و قندیل های یخی ی به این قطوری را خیال آب شدن باشد ... اما وقتی بهار آهسته در گوشم آوازی را زمزمه کرد دیدم که چطور این ناممکن، ممکن شد... امروز دیگر به آن سرما باور ندارم. بهارانم آرزوست. ولی گاهی باورهای ما نیست که بر ما نورافشانی می کند. امروز سرمایی به وسعت همان یخ های عظیم وجود و روح ما را گرفته است. و کبوتر سرزنده ی ما را غمگین و پر درد ساخته است. خبر رسید که او را به بیمارستان منتقل کرده اند. و من و ما بی تاب و بی قرار به نامعلوم نظاره می کنیم... به پنجره و بیرون از پنجره ... راستی آن بیرون، آسفالت خاکستری سر از برفها در آورده است. یعنی برفها دارند آب می شوند. درست همین هفته ی پیش روز چهارشنبه سوری بود که وقتی خواستیم آتشی برپا کنیم جای «بی برفی

فلسفه ی پلاستیک فریزر!

تصویر
لطفا قبل از اینکه مطلب رو بخونید با این شخص آشنا بشین! می فهمم. خودم هم اسمی واسش ندارم: دلتنگی احمقانه؟! هوس های خرکی؟ نوستالژی خنده دار؟! نمی دونم. واقعا بعضی وقتا خنده دار هم می شه. مثلا چند سال پیش دوستی بعد از سالها دوری از محل و اقامت در سوئد، توی نامه ای نوشته بود که دلش برای «دکه ی محسن دیزل» تنگ شده. دلم می خواست با آچار فرانسه می زدم تو سرش. دکه ی محسن دیزل جایی تو شهر ما بود که تا نیمه های شب به جوونها «سرویس دخانیات» می داد. من نمی فهمیدم که آدم باید چقدر احمق باشه که دلش برای اینجور چیزا تنگ بشه. اونم درست موقعی که جوونای ایرانی و از جمله خود من برای «خارج» له له می زدیم! این یه نمونه س. یکی از دوستا تو خارج می گفت دلش برای قهوه خونه ی فلانی و استکان های لب طلایی ش تنگ شده. دلش می خواد که چایی رو توی تعلبکی بخوره. اون یکی می گفت: حاضره نصفه ثروتشو بده یه سری بره ایران و یه قلیونی بکشه... *** چه عرض کنم! شاید دلتنگی دیروز «آمیرزا هوکن» خودمون هم از همین جنس بود. (اگه این همشهری مو نمی شناسین حتما باهاش تو اینجا آشنا بشین. آدم جالبی یه.) بهم زنگ زد و گفت: Sia mente e

سایه ای که هرگز طلوع نکرد

او فقط یه سایه بود دوست من! سایه ای که آفتابگون شد، اما هرگز طلوع نکرد . باید این رو می فهمیدم منتها بعد از بیداری یه خواب عمیق عاشقانه...

دمت گرم اوباما ـ که هستی تو با ما!

تصویر
Damet garm Obama - ke hasti to ba ma (انگلیسی گفتم که اوباما هم متوجه بشه!) من سالهاست که «تلویزیون جمهوری اسلامی» را برای سلامتی و صحت خود و خانواده ام مضر دانسته، سعی کرده ام از تماشا کردن آن پرهیز کنم. به دوست و آشنا هم مخصوصا آنهایی که مریضی و کسالت دارند همین توصیه را کرده و می کنم. اما خیلی پیشترها که به قولی امکانات نبود و بر اساس توفیق اجباری پای «پشم شیشه» می نشستیم، مجبور بودیم این سم را وارد بدن خود کنیم. پدر بیچاره ی من هم اصلا به همین دلیل فوت کرد. این اواخر خانه نشین بود و مجبور بود تلویزیون ایران را تماشا کند. دکترها توی خون او ذرات «پشم شیشه» پیدا کردند که عامل اصلی مرگ او تشخیص داده شد. بگذریم. جالب است بدانید که در تمام دنیا کار تلویزیون این است که با تلاش و کوشش و برنامه سازی سعی می کند ساعات عادی مردم را به لحظات شاد و پر نشاط تبدیل سازد، در حالیکه در ایران نه تنها اینطور نیست بلکه زمانی هم که مردم ـ بطور اتفاقی یا از سر ندانم کاری ـ شاد می شوند، کار تلویزیون دولتی این است که شادی ی آنها را تبدیل به روضه و ماتم کند. مثلا در ساعت تحویل سال نو ـ که سر خیرش باید ش

Bayramınız mübarək

تصویر

سفره ی هفت سین را چیده ای داداش؟!

تصویر
داشتم فکر می کردم... به اینکه ... بوی بهار در غربت انگار دیرتر به مشام می رسد. این تاخیر را می شود لمس کرد. اینجا، طرف های ما هنوز زمین در چنگال سرماست. به عبارتی هنوز زمین بیدار نشده است. هنوز بهار مهیا نیست و درختان هنوز آغوش خود را برای جوانه زدن باز نکرده اند. هنوز هیچ پرنده ای را روی شاخسارها نمی بینیم که نغمه ی مهر و دوستی را چهچه زند. داشتم فکر می کردم ... به اینکه ... حوادث تلخ اطراف ما هم آمدن بهار را گواهی نمی دهد. سونامی و زلزله در ژاپن و قربانی گرفتن هزاران انسان، بحران نشت مواد رادیو اکتیوی که می تواند برای کل جامعه ی بشریت خطر آفرین باشد؛ سرکوب مردم و کشتار آنها توسط دیکتاتورهای رنگارنگ در منطقه از جمله کشور خودمان ایران؛ تهدید دیکتاتور و قصاب لیبی، بوسیله ی قدرتهای بزرگ جهانی، هیچکدام نشانه هایی از بهار در خود ندارد. اینها همه اش زمستان محث است. اما فقط این نیست. داشتم فکر می کردم ... به اینکه... اصلا حال و هوای عید مهیا نیست. اینجا که ما تعطیلات عیدی نداریم. از آن گذشته خستگی کار روزانه، گرفتاری، درس و خلاصله هزار و یک مشکل، دیگر حوصله ای باقی نمی گذارد. بدتر از

گول گولی چهارشنبه تون مبارک ای «همه» ها!

تصویر
غیر ممکنه که چهارشنبه سوری از راه برسه و آدم به خاطرات گذشته پر نکشه... تو خونه ی پدری صفا بود. و ما بچه ها که جمع می شدیم، میشدیم «همه». اما همه ما رو «یکی» می دیدن. همه می گفتن که ما عین همیم. راس می گفتن. ما همه مون یکی بودیم. و صمیمیت رمز این یکی بودن بود. بچه تر که بودیم دلمون به چهارشنبه سوری واقعا خوش بود. می گفتیم: «گول گولی چهارشنبه». اما من همیشه شاکی بو دم که پس چرا اونو روزای سه شنبه می گیریم؟ می گفتم خب اینکه می شه گول گولی سه شنبه! به هر حال هر چی که بود، بوی نوروز رو به حضور می آورد و ما بچه ها عاشق این بو بودیم. مادر برای این روز اهمیت ویژه ای قائل بود. همه باید تمیز می بودیم. من و برادر کوچکم طبق سنت پیژامه های تازه مون رو می پوشیدیم. دلمون نمی اومد که به لباس عیدی مون دس بزنیم. می گفتیم حیفه، دودی می شه! ... عصری که می شد نوبت ما بود. من و داداش و پسر عمو وظیفه ی مهمی داشتیم. باید «کولَش» (کاه) هارو آماده می کردیم. اول سری به خونه ی «عمه» که همسایه مون بود می زدیم. تو طویله ی عمه اینا همیشه کولش بود. اما بعدها که طویله شون خراب شد، مجبور بودیم   از خ

مهمون ناخونده ...

تصویر
امروز صبح پسر خوبی شدم. یعنی اراده کردم که پسر خوبی باشم. از خواب که بیدار شدم طبق عادت سراغ بی بی سی و رادیو فردا نرفتم. از همه مهمتر فیس بوک م رو چک نکردم. آره ... امروز بایست با روزای دیگه م فرق می کرد. صورتی شستم و ریشی زدم. و بعد از مدتها با اینکه هوای بیرون اخم کرده بود و برف همچنان می بارید، اهمیتی بهش ندادم. موزیک شادی گذاشتم و ورزش کردم. خیلی حال داد... همین موقع بود که صدای زنگ درو شنیدم. عجیب بود! من منتظر کسی نبودم. یعنی کی می تونست باشه؟ درو که باز کردم خودش بود. این وقت صبح!؟ سابقه نداشت. سلام کردم. جواب سلامم رو داد. گفتم: ـ تو کجا، اینجا کجا؟ کم پیدا شدی؟ ـ من کم پیدا شدم؟ گفتم: تو این هوای برفی اصلا انتظار تو رو نداشتم. گفت: تو که می دونی من که با برف و بارون کاری ندارم. مثل همیشه روی موهاش گل زده بود. و مثل همیشه بوی گل می داد. نمی دونم تو این هوای لعنتی گلهای رنگارنگ رو از کجا پیدا می کرد؟ نمی دونستم که باید دعوتش می کردم تو یا نه! گفتم: فکر کردم فراموشم کردی؟ فکر کردم دیگه سراغی ازم نمی گیری؟ آهی کشید و با لبخندی ته لب هاش گفت: ـ من که هیچوقت فراموشت نمی کنم. ای

Adoptivkyllingen og andungene در شبکه ی یوتوب

تصویر
Adoptivkyllingen og andungene یا «جوجه خوانده و بچه اردک ها» نام کتابی است که برای بچه ها در نروژ نوشته ام. این کتاب توسط انتشاراتی kolofon یا koloritt در سال 2008 در اسلو انتشار یافت. نقاشی های کتاب حاصل کار من و کمک برادر زاده ی نوجوان هنرمندم «سروش برازش» است. ماجرای کتاب بر گرفته از داستانی است که خود در ده سالگی آنرا در ایران نگاشته ام. هنگام کودکی دیدن «جوجه خوانده ها» اغلب موجب تفرح و تعجب من می شد. وقتی مرغی را در کوچه می دیدم که جوجه اردک هایی به دنبالش روان هستند برایم جای سوال می شد: «چطور این بچه اردک ها می پندارند که یک مرغ می تواند مادر آنها باشد یا برعکس؟» از همین تم سود جسته و به بازنویسی همان داستانی که در کودکی نوشته بودم پرداختم. اما در حین کار سعی کردم تا به کاراکترها و ماجراهای داستان رنگ و بویی تازه داده و به چالش های درونی کودکان امروز که در غربت زندگی می کنند بپردازم. فضای داستان گر چه من در نقاشی هایم از لباس های زیبای محلی ی گیلانی استفاده کرده و داستان در مزرعه ی صادق در مکانی به نام «بندر» واقع در شمال ایران جایی که بچه های نروژی یا ایرانی حتی ممکن

Şahmat

تصویر
Sen ki yar olmayacaktın niye imdat ettin? Sen ki bülbül olamazdın, neyi feryat ettin? Sen ki sevmek bilemezdin niye israr ettin? Kırılan ahdin ile sen neyi ispat ettin? Sana ben aşığıdım doğru, vücudumla sana. Ey vefasız bırakıp aşkımı berbat ettin. Kalbime hançer atıp gizlice koydun gittin. Beni dilhun ederek kendini dilşat ettin. Seni Leyla sanıyordum, sana Mecnun oldum. Sen ki Şirin de değildin beni Ferhat ettin. Sevgiler gerçeği boğdu, seni sevdikce yürek. Acaba ben mi idim yoksa sen ifrat ettin? Şimdi zincire salıp efkarımı hatıralar. Düşerek ben dama, sen kendini azat ettin. Galıba sondu bu yol, geldiğimiz satrancı Hayretim ben ki nasıl Muhtar ı şahmat ettin!

تره می ور کم دارمه

تصویر
( بهتر است زبانهای محلی مان را که گنجینه ای است برای نسل های بعد، حفظ کنیم. حیف است که از بین برود. از این رو هر از گاهی در جای خالی ما به گیلکی نیز می نویسم. گیلکی زبانی است که من در محل با دوستان و آشنایان تکلم می کردم. ولی امروزه این زبان در معرض انقراض است. نسل جدید گیلکی را کمتر حرف می زنند و بسیار اندکند که قادرند این زبان را بنویسند. یعنی حتی آنهایی که به گیلکی تکلم می کنند، در نوشتن مشکل دارند. من نیز از آن جمله ام . با این وجود می خواهم تلاشم را بکار برم و هر از گاهی به این زبان نیز بنویسم. ) ایمروز کی کموده واموتره بوم ، ایدفعه می چشم بخورده تره... خیلی زمات بو کی تره فراموشه بکوتوبم. خیلی زمات بو که تو می چشمی جی آبیرا بوبوبی... امما ایمروز... ایمروز کی تره بیدم، می خاطرات جان بیگیفته، می غم تازه بوبوسته. باور نوکونی به قول استاد دعایی «نانی چی جور غم داریمه ـ تره می ور کم دارمه...» مره یاده، هر روز کی مدرسه جی آموییم باید ایته سر تره بزه بیم. می مار گوفتی آخه پسر حیا بوکون، خجالت بکش ... دس ویگیر اَ کاریجی! می پر گوفتی آقا تی دیل تی پولی بسوزی. آمما مگر ا حرفانی من

و روز جهانی زن ...

تصویر
6ـ 7 سالم که بود یکی از کارهای خونه همراهی کردن مادر تا لب رودخونه بود. تا لب رودخونه همش یه دویست ـ سیصد متری راه بود. هوا که بهاری بود با کمال میل همراه مادر می رفتم. مادر مشغول شستن لباس تو آب رودخونه می شد و منم با قورباغه ها و سنجاقک ها بازی می کردم. اما زمستون ها همش بین من و برادر کوچیکم بحث و جدل در می گرفت که کی با مادر بره! اونوقت در حالیکه حسابی حوصله م سر می رفت کناری کز کرده مادر رو نظاره می کردم. بعضا که بارون یا بارون ـ تگرک می بارید مجبور بودم برای مادر که خم شده بود توی آب چتر بگیرم. تعجب می کردم که چطور مادر تو اون هوای سرد لباس ها رو توی آب یخ زده ی رودخونه فرو می برد و چنگ می زد. پاهام تو «بوت» های پلاستیکی یخ زده طاقتم رو تاب می کرد. مدام از مادر که دستهاش از سرما قرمز قرمز شده بود می پرسیدم: ـ پس کی می ریم خونه ماما؟ ... گذشت سالها، وقوع انقلاب و وضعیت جدید سیاسی، نگاه ما رو هم نسبت به دنیا تغییر داد. اما دیری نپایید که باید وابستگی هامونو نسبت به هر چی «نگاه» جدیدی ست می گسستیم. بین سالهای 61 به بعد امکان هر گونه فعالیت های سیاسی علنی قدغن بود. تنها

دیوارهای خانه

دیوارهای خانه با عکس هایش گاهی برایت حرف می زنند. گاهی تو را به یاد خاطره های خنده دار می اندازند. و گاهی هم سکوت می کنند، اما بدتر از همه موقعی است که دیوارها دارند تو را می خورند ...

همبرگر روحت شاد!

تصویر
بعد از تاریکی، برق که می اومد مادرم می گفت: «وینستون روحت شاد»! پدر اما لبخند می زد. بعد بی کنایه می گفت: «وینستون که اسم سیگاره خانم، ادیسون، ادیسون!». اونوقت پُکی به سیگارش می زد و می گفت: «این بدبخت ـ ادیسون ـ زحمت کشیده برق رو اختراح کرده، اونوقت تو خدابیامرزی شو حواله ی یکی دیگه می فرستی.» و مادر سرش رو تکون می داد. یادم می یاد پدر در رابطه با تلفن هم همینطور بود. هر وقت شماره می گرفت که با عزیزی تو خارج حرف بزنه با تعجب می گفت: «آخه با چند تا شماره گرفتن، از میون میلیون ها شماره الاّ همون شماره ی تو زنگ می زنه ....؟» و مادر می گفت:«جل الخالق!» *** همچی بخوای نخوای منم از این لحاظ به پدر رفتم. با نگاهی تحسین آمیز به اختراعات بشر نگاه می کنم. اصلا این چند سال اخیر خیلی ذهنم مشغول بود که آیا چیزی توی کائنات مونده که بشر اونو اختراع کنه یا نه؟ راستش عقلم قد نداد. خب اگه می داد معطل نمی کردم. حتما اختراعش می کردم. اما دیروز که فیلم «شبکه ی اجتماعی» The Social Network رو دیدم، فهمیدم که جا موندم. داستان عجیبی یه: « در سال ۲۰۰۳ ، مارک زوکربرگ ، دانشجوی دانشگاه هاروارد بعد

ای کاش مستقل نبودیم!

سریع قضاوت نکنید و مرا ایادی وابسته به استکبار نخوانید! 3 2 سال پیش ما نسل جوان که به خیابانها ریخته، خواهان سقوط «رژیم وابسته» ی شاه شده و «استقلال» را برای ایران می خواستیم خیلی هم افتخار می کردیم. شاید شما هم در این همصدا باشید که اگر همه چیز دروغ باشد، «استقلال» تنها شعار اصلی دوران انقلاب بود که جامه ی عمل پوشید. امروز کمتر کسی پیدا می شود که مدعی شود ایران یکی از مستقل ترین کشورها در دنیا نیست. و یا مثلا سیاست کلی و جاری کشور نه در تهران، بلکه در واشنگتن یا لندن پایه ریزی می شود. اما اجازه دهید یک اعتراف کوچکی بکنم: آقا جان از این عمل پشیمانم! راستش می خواهم اعتراف تر بکنم: ای کاش هرگز مستقل نمی شدیم! اصلا ولم کنید راحت اعتراف کنم که: «وابستگی» بهتر از «استقلال» است! آقا جان رک و راست: اصلا «وابسته» بودن یک رژیم نعمتی است! اصلا من نمی فهمم کی گفته که باید مستقل بود؟ مگر ارزش و اعتبار یک کشور به مستقل یا نبودن آن است؟ کشورهای دنیا و از جمله اروپایی ها که با اعتبارترین در دنیا هستند هر روز تلاش گسترده ای بکار می بندند که بیشتر به هم وابسته شوند. یعنی ما از آن ها بیشتر می فهم