پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱

دیشب باران ترانه می خواند

تصویر
دیشب باران عجیبی می بارید. یک ریز و تند. صدایش یک لحظه قطع نمی شد. و چنان بر سقف خانه ی تنهایی ام فرود می آمد که تنها صدای تنهایی من بود که به گوش نمی رسید. انگار باران دیشب حال و هوای دیگری داشت. می شد از ابتدایش گرفت و مثل «لوبیای سحرآمیز» به انتهایش رسید. نه ... نه، این باران انتهایی نداشت. می شد از شانه هایش بالا رفت و مثل موقعی که روی تراست منزل ایستاده و با سیگاری روشن دریاچه ی زیبای روبرو را تماشا می کنم، تنهایی را تماشا کرد. اصلا می شد سر روی شانه هایش گذاشت و چند قطره ای به یاد زندگی ریخت ... نه، پا روی شانه هایش گذاشت و تو کابینت های بالا دنبال چیزی مناسب برای چیدن گل های رزی که تازه از بیرون خریداری شده بود، گشت. انگار او مهمان من بود و من مهمان او... اصلا دیشب مهمانی مرا این باران خراب کرد. باعث شد کباب کوبیده ام مزه ی همبرگر بدهد. و بعد، مرا یاد شمال انداخت، یاد خانه، یاد دور هم بودن ها، یاد عشق... تاکنون باران را اینقدر لطیف ندیده بودم. روح را جلا می داد. چنان به او نزدیک بودم که می توانستم حسش کنم. به چشمان اثیری اش نگاه کنم. با او سالسا برقصم و یا هدیه ای «سبز» از ا

باید باشم چون هستم

تصویر
ناسلامتی امروز تولدمه. مرسی! بیست سال پیش در چنین روزی ... نه اینکه متولد شدم. دوستهایم را جمع کرده و اولین جشن تولدم را بر پا ساختم. این جشن خیلی ساده بود. اندکی خوراکی، شراب و دوستان خوب. و خب ساز و آوازی و ... بعد من این سروده ام را برای دوستان خواندم. خودم هم بعد از این همه سال دقیقا نمی دانم منظورم چه بود. و چه چیزی را می خواستم بگویم. گفتم: از پس چشمهای خمار آلوده ی تنها، از پس سینه های بی قامت دست گشاده، که تحمل بر جفای تاجر قلبها دارد. از پس دست ها و پاهایی که هر روز به بهانه ی فتح، حرکت می کند. از پس سوزها، دردها، و سبزینه های نارس طراوت، بیست و شش شهریور کوچ کرد و رفت.... در هاله ی پرت زمان نقاب چهره برکشیده شد، و آنجا، آن گوشه، زیر چهاردیواری ی پنجره دار کوچک، شب و روز، در بیست و هفتمین آواز خسته تکرار شد... در حالیکه بدنیا آمده بود، دگر باره آرزوی آمدن کرد... در حالیکه زندگی تمام شده بود، دگر باره خواند: باید باشم چون هستم. 3 شهریور 1369 اینکه بعد از گذشت این همه سال ادعا کنم هنوز «سبزینه های طراوت»

سقوط دیکتاتور نزدیک می شود

تصویر
پای تلویزیون نشستم و دارم لیبی رآ لحظه به لحظه دنبال می کنم. مردم خیابان به خیابان دارند دنبال دیکتاتور می گردند. همان دیکتاتوری که چهل سال پیش نماد ضدامپریالیسم و آزادی لیبی بود. و امروز مظهر عقب ماندگی... دائم در انتظارم که خبری بشود. انگار که مملکت مادری خودم است. دلم می خواهد مردم لیبی نتیجه ببینند. دلم برای همه ی ما می سوزد. آخر چرا باید از دمکراسی، همین دمکراسی نیم بند جهانی بی نصیب باشیم. چرا باید از قوانین مدرن جهانی بی بهره باشیم. چرا باید ثروت ملی خود را بدست چنین دیکتاتورهایی بر باد دهیم. مردم لیبی مثل بقیه ی عربها نشان دادند که هنوز وقت انقلاب تمام نشده است. و بیشتر از همه نشان دادند که بدون حمایت جامعه ی جهانی امکان شکست دیکتاتورهایی که تا دندان مسلح هستند نیست. بنابر این آنها اشتباه ما را نکردند. علنا از جامعه ی جهانی کمک خواستند. و این کمک ها بالاخره بعد از 6 ماه نتیجه داد.... در همین زمینه بخوانید: ما و دیکتاتوری که ضد امپریالیست بود ای کاش هرگز مستقل نبودیم

موسیقی من، زبان من

تصویر
دیروز صبح بین خواب و بیداری بودم که موبایلم زنگ زد. Karin بود: خانم معلم دوران کلاس نروژی. خیلی خوشحال شدم. گفت: کجایی؟ مدتهاست که خبری ازت نیست. گفتم: حق داری. مدتی یه خودم نیستم. کمی از جمع فاصله گرفته م. گفت: تلفنت رو نداشتم. از بچه های ایرانی گرفتم. خلاصه بعد از چاق سلامتی معلوم شد که تولدش است. تولد 50 سالگی ش. تبریک گفتم. از من خواهش کرد که در مهمانی ش حضور پیدا کنم. گفت: هنوز بعضی از مهمونا از اون شب فراموش نشدنی حرف می زنن... گفتم: یادش بخیر. پنج ـ شش سال پیش بود. کارین و شوهرش مهمانی ی حسابی ای گرفته بودند. همان موقع وقتی دعوتنامه اش را خواندم تعجب کردم: «جشن به صرف شام و صبحانه!» گفتم شاید هنوز نروژی ام کامل نشده است. پرسیدم این یعنی چی؟ گفت: یعنی قراره که تا صبح پیش ما بمونین. و بعدش صبحونه رو با هم می خوریم. برایم جالب بود. مهمانها با خودشان چادر هم آورده بودند. تا پاسی از شپ زدیم و رقصیدیم. بعدش توی چادر ها خوابیدیم. به ما خیلی خوش گذشت. یک شب فراموش نشدنی! گفت: می دونم که دیر زنگ زدم. ولی خیلی دوس داشتم مهمونام دوباره موزیک تو رو می شنیدن. راستش تو رودربایستی ماندم

هیچکس به هیچکسی ام نپیوست...

تصویر
هیچکس مرا باور نکرد! نه تو که آن شب مجعول، با بوسه های مسموم، وجود تشنه ام را سیراب ساختی. نه خود که نوشیدم و مست تو گشتم. و گمان کردم که شراب ناب نوشیده ام. هیچکس با من نماند! نه تو که سایه های شیشه ای ات، در عمق تاریک پنجره ی امیدم درخشید. نه خود که در همان سایه ها، دور تا دور لبانت را بی پروا بوسه کاشتم. هیچکس به هیچکسی ام نپیوست! نه تو که تنهابودی، و نه من که تنهاتر. جز اندیشه های تخلیه شده از تو و خاطره های در حال اغماض...

اولین روز مدرسه او و من

تصویر
امروز اولین روز مدرسه بود. و دانش اموزان نروژی بعد از تعطیلات تابستانی پای به سال تحصیلی جدید گذاشتند. اما امروز برای عده ای از این دانش آموزان روز بخصوص و بسیار خاطره انگیزی بود. برای آن بچه هایی که برای اولین بار پای به مدرسه می گذاشتند: دانش آموزان کلاس اول. مدارس نروژ برای این روز مراسم ویژه ای دارند. امروز آن کودکی را دیدم که دست در دست پدر و مادرش پای به مدرسه گذاشته بود. گر چه کمی اظطراب داشت، ولی لبهایش خندان بود. او خیلی زود متوجه شد که تنها نیست. تمام اطراف او بچه هایی گرفته بودند که آنها هم اولین روز مدرسه را تجربه می کردند. تازه بعضا بچه هایی بودند که اصلا زبان نروژی را هم بلد نبودند. خانم خوش لباسی که گویا رئیس یا مدیر مدرسه بود، پشت میکروفن قرار گرفت. او در حالی که لبخند بر لبان داشت، به همه مخصوصا به این بچه ها خوش آمد گفت. سپس دانش آموزان از همه ی کلاسها دور «کلاس اولی ها» را گرفتند. یک چند نفر هم کنار خانم مدیر به صف ایستادند. به اینها «معلم» می گفتند. خانم مدیر یک به یک نام بچه های کلاس اول را از بلند گوها خوانده و آنها را به جلو دعوت کرد. اسم او را هم خواند. ا

و جریان زندگی...

تصویر

دور هم بودن ...

تو «خونه ی پدری»، خونه رو یه جور دیگه تعریف می کردن. خونه رو یه جور دیگه می دیدیم؛ ما که هفت ـ هشت تا خواهر و برادر ریز و درشت زیر یه سقف بزرگ شده بودیم! پدر هر روز ما رو از تعداد کله هامون که از زیر لحاف بیرون می زد می شمرد. هر روز صبح: ...6، 7، 8. از کوچیک به بزرگ... و وقتی یه مهمون هم سر می رسید، دیگه کار از شمردن گذشته بود. اما بعد از بزرگ شدن و پراکندگی دیگه اون تعریف ها، دیگه اون «دور هم بودن» ها مث قبل نبود. فقط گاهی که خواهر و برادرا به مناسبت هایی دور هم جمع می شدیم، صبحها می تونستی کله ها رو ببینی که از تو لحاف بیرون زده! بعضی وقت اونقد بودیم که باید واقعا رو زمین، رو مبل، تو آشپزخونه جایی پیدا می کردیم و ولو می شدیم که بخوابیم. یادمه یکی از این روزها، تو سوئد پیش خواهر بودیم. جمع و سرحال، شب نشینی طولانی، با ساز و آواز و عشق... 20 ـ 22 نفری می شدیم. شب ها آنقدر مست از دور هم بودن بودیم که کسی به «جای خواب» فکر نمی کرد. مهم این بود که با هم بودیم. یکی از این صبحها سرم از لحاف بیرون بود که ناگهان خانمی رو دیدم که داش زل زل به ما نگا می کرد. وقتی رفت از خواهر پرسیدم کی بود خوا

قضیه ی یخ ایرانی ها ...

تصویر
برای کسانی مثل من که در جمع ایرانی ها بسیار نشست و برخاست داریم، قضیه «یخ ایرانی ها» بسیار قضیه ی آشنایی است. مخصوصا آنهایی که قرار است برنامه ای هم در میان ایرانی ها اجرا کنند. بنده زمانی که به عنوان یک موزیسین ـ یا برنامه گردان در جمع ایرانی ها حاضر می شوم، مشکل ترین کارم همین آب کردن «یخ ایرانی ها» است. چرا که بدون این امر امکان ندارد شما ارتباط خوبی با هموطنان خود برقرار کرده و برنامه ی خوبی ارائه دهید. این «یخ» سابقه تاریخی و فرهنگی دارد. از فرهنگ «سنگین بودن» ایرانی ها می آید!!! ما به بچه های خود مخصوصا دختر بچه ها می آموزیم که در جمع «سنگین» باشند. کمتر حرف بزنند. نخندند. بعضا با کلماتی مثل «باوقار» و «باشخصیت» به این «عقب افتادگی فرهنگی» رنگ و جلایی هم می دهیم. به عبارتی به آنها می آموزیم که «سوسیال یا اجتماعی» نباشند. این فرهنگ متاسفانه در بسیاری از ایرانیان خارج نشین هم از اعتبار شایانی برخوردار است. بگذریم. دیروز بعد از مدتهای طولانی به توسط یکی از دوستان به جمع ایرانی ها دعوت شدم. کافه ای در اسلو بود. این کار شایسته ی گردانندگان کافه مرا سر وجد آورد. به هر حال جا

دارم دنبال خودم می گردم...

تصویر
... دارم دنبال خودم می گردم. انگار گم شده م. خنده داره! نه اینکه فکر کنید خدای نکرده آلزایمر گرفتم، نه، فقط یه جایی همین گوشه کنارا جا موندم. شاید تو خونه یه جایی توی آشپزخونه، تو بوی غذای سوخته م، لای کابینت هایی که بعد از هر بار ظرف و ظروف گرفتن درشونو فراموش می کنم که ببندم. تو هال، جلوی تلویزیون، رو راحتی هایی که بهش لم می دم؛ تو زیرزمین، آره، اونجایی که مادر صندوق قدیمی ش رو گذاشته بود. توش پر از اسباب و اساسیه بود. پارچه های رنگارنگی که از زمان جوونی مادر براش مونده بود. یادگارهای قدیمی از مادر بزرگ... اینجا رو نگا کن! گرامافون قدیمی مون. صفحه های قدیمی... وای ... همونایی که خواهرام باهاش «توایست» می رقصیدن... دارم توی قدیما دنبال خودم می گردم. ای وای! پس من کجا آم؟ حالا توی جالباسی م می گردم، توی کمدا، اونجا هم نیستم. توی قفسه های کتاب و آلبومم، تو آلبوم های بچگی م: هه هه هه، عکس های سیاه و سفید... آلبوم های جوونی، نگا کن به سبیلام! ... چه قیافه ای؟ لابلای دفترای خاطراتم ... تابستون زادگام، کنار دریا، توی «کوتام» های باغ هندونه، توی بوی بی مثال برنجزارهای اطراف شهر. دارم توی

شاید

تصویر
رازهای تو را هرگز در دل مدفون نمی کنم. نه ... آنها را هر چه که بود و هست، همراه با یک ترانه ی ناآشنا بر شانه های باد می نشانم . شاید روزی ـ روزگاری اگر بادی وزیدن گرفت، و تو ترانه ای آشنا شنیدی، بفهمی که من رُبات نبودم... 2011‏/08‏/08

آی عشق ... آی عشق!

تصویر
آی عشق ... آی عشق! امان از دست تو! از دست تو که از دست ما اسیری. نه ما می دونیم با کدوم ساز تو برقصیم و نه تو! نه موقعی که تو رو داشتم، ثمری از زندگی گرفتم و نه الان که بی تو ام! آی عشق! آی عشق! چه موجودی هستی که ما رو تحمل میکنی، و ما که تو رو. درست موقعی که تمام وجودم عاشق بود، فکر کردم که اگه دست از سرم برداری همه چیز روبرا می شه. که عشق برام جز زجه های شبانه چیزی به یادگار نداشت. شب های تنهایی م فقط کابوسی بود که باعث شد آرزوی رفتنت رو کنم. و حالا بی عشق ... آی عشق، آی عشق! انگار شعرام یه چیزی رو کم دارن که وزن بگیرن. و نت های آهنگام فالژ به گوش می رسن. انگار برای دلخوشی های شبانه م، چیزی باید باشه که به جای خواب، رؤیا ببینم. بذار اعتراف کنم حالا که بی تو ام: انگار تماشاگر بی اراده ای هستم که زندگی رو از مونیتور لپ تاپ تماشا می کنم. و با عبور رهگذران رنگارنگ ازصفحه ی فیس بوک، زندگی مو با انتخاب گزینه هایی از قبل تعیین شده، رنگ می دم. «اسمایلی» می فرستم. «لایک» می زنم. «کامنتی» می ذارم و اونوقت می شینم و انتظار «قرمزی» های «پیام» ها، «رخداد» ها و «درخواست های دوستی» رو می کشم..

موج جدید «جنبش شوشولیسم»

تصویر
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!) شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع شده اند؟ چیز پیچیده ای نبوده است. همه چیز ابتدا از یک اتفاق ساده شروع شد. اما به اتفاق ساده ختم نشد. همین قبل از انتخابات کسی فکر می کرد که اعتراضات مردمی چنین شعله ور شود؟ خدا را چه دیدید شاید زد خواستگاه اجتماعی جنبش از جای دیگری مثل «ماشین لباسشویی» شروع شد. ابتدا اجازه دهید اول مصاحبه ی اصلی بنیانگذار نهضت شوشولیسم را در این قسمت با هم ببینیم تا بعد: </p> <p class="MsoNormal" align="right" style="margin-bottom:0cm;margin-bottom:.0001pt; text-align:right;line-height:8.15pt;mso-outline-leve

12 ساعت در خواب و بیداری

رفتیم. هنوز نمی دانستم که توی خواب بودم یا بیداری. چرا که زمان اصلا معنی نداشت. ولی احساسم انگار واقعی بود. مثل حضور او. ولی وجودش هنوز برایم سوال بود. هنوز نفهمیده بودم که رنگ چشمانش چه بود.... او از میان چندین خیابان و جاده گذشت و به یک پیچ تند سربالایی رسید. رفت و رفت. من تا حالا اینجا نیامده بودم. بالاخره ترمز کرد. ـ پیاده شو! پیاده شدم. و به طرف دریاچه ای که کمی جلوتر از پارکینگ قرار داشت، رفتیم. ـ به اینجا می گن «چشمه». یعنی من می گم چشمه! جایی که می تونی هر چقدر درد و دل داری فریاد بزنی. تمام دریاچه را مه پوشانده بود. و من نمی فهمیدم که فرق این دریاچه با دریاچه های دیگر چه بود که او آن را در این وقت شب انتخاب کرده بود. در حالیکه داشتیم طبیعت را تماشا می کردیم، پرسید: ـ دوست داری شنا کنی؟ ـ شنا؟ این وقت شب؟ با این سرما؟ نه نه شوخی می کنی! درست در قلب تابستان بودیم. خندید. و من یک لحظه توی تاریکی برق چشمانش را دیدم. گفت: ـ پس چشمات رو درویش کن. برگشتم و به آسمان خیره شدم. پر از ستاره بود. و من تا حالا چنین آسمان پر ستاره ای ندیده بودم. صدای شالاپ آب را شنیدم. وقتی برگشت