12 ساعت در خواب و بیداری

رفتیم.
هنوز نمی دانستم که توی خواب بودم یا بیداری. چرا که زمان اصلا معنی نداشت. ولی احساسم انگار واقعی بود. مثل حضور او. ولی وجودش هنوز برایم سوال بود. هنوز نفهمیده بودم که رنگ چشمانش چه بود.... او از میان چندین خیابان و جاده گذشت و به یک پیچ تند سربالایی رسید. رفت و رفت. من تا حالا اینجا نیامده بودم. بالاخره ترمز کرد.
ـ پیاده شو!
پیاده شدم. و به طرف دریاچه ای که کمی جلوتر از پارکینگ قرار داشت، رفتیم.
ـ به اینجا می گن «چشمه». یعنی من می گم چشمه! جایی که می تونی هر چقدر درد و دل داری فریاد بزنی.
تمام دریاچه را مه پوشانده بود. و من نمی فهمیدم که فرق این دریاچه با دریاچه های دیگر چه بود که او آن را در این وقت شب انتخاب کرده بود. در حالیکه داشتیم طبیعت را تماشا می کردیم، پرسید:
ـ دوست داری شنا کنی؟
ـ شنا؟ این وقت شب؟ با این سرما؟ نه نه شوخی می کنی!
درست در قلب تابستان بودیم. خندید. و من یک لحظه توی تاریکی برق چشمانش را دیدم. گفت: ـ پس چشمات رو درویش کن.
برگشتم و به آسمان خیره شدم. پر از ستاره بود. و من تا حالا چنین آسمان پر ستاره ای ندیده بودم. صدای شالاپ آب را شنیدم. وقتی برگشتم، موجی در آب ایجاد شده بود. و حلقه ی این موج به سنگی که من روی آن ایستاده بودم میرسید. اماکسی داخل آب نبود. من یک لحظه نگران شدم. اگر زیر آبی رفته بود باید تا حالا بالا می آمد. خواستم صدایش کنم، اما یادم آمد که هنوز اسمش را از او نپرسیده بودم. ناگهان نوری از زیر آب نمایان شد. چشمانش بود. یک لحظه داشت نگاهم می کرد. با لبخندی معصومانه... سپس عرض دریاچه را چند متری شنا کرد. عین پری دریایی بود. اما من بدن او را نمی دیدم. انبوهی از گلبرگ ها انگار که به جای بدن او باشند، در آب می رقصیدند. عجیب بود. چشمهایم را مالیدم که اگر خواب بودم بیدار شوم. و ناگهان کسی از پشت شانه ام را کشید.
ـ مواظب باش! نزدیک بود بیافتی توی آب....
برگشتم دیدم اوست. موهاش اصلا خیس نبود. داشتم گیج می شدم. سردم شد. گفتم:
حرف بزن! و او برایم حرف زد. اما اینبار برای گوش کردن نخواسته بودم که حرف بزند. می خواستم از فرصت استفاده کنم که به چشمهایش نگاه کنم. نمی دانم. سایه های سنگین من توی مردمک چشمش افتاده بود. و من نمی توانستم آنها را تماشا کنم. ولی بدجوری احساس می کردم که به دستهایش محتاجم. دلم می خواست دستهایش را می گرفتم. ولی پاهایم لرزید. نمی دانم از سرما بود یا از عطش تصاحب آن دستها. انگار او بوی نبودن می داد.... مثل خیلی ها.
پرسید: سردته؟
خجالت کشیدم که بگویم آره...
ـ نه ... یعنی آره...
گفت: ـ پس بریم تو ماشین. یه سوپرایز دیگه برات دارم.
کنارش توی اتومبیل نشستم. نگاه معنی داری داشت. بنظر آدمی مصمم می آمد. کسی که می توانست هر آن معنی ی خاص خودش را داشته باشد. ... حدود چند دقیقه ای رانندگی کرد. اصلا نمی دانم چند دقیقه بود. همانطور که گفتم زمان را گم کرده بودم.
توی راه پرسیدم:
ـ کجا می خوای منو ببری؟
ـ تحمل داشته باش. خودت می بینی.
از کوچه ی خلوتی گذشت و از دروازه ای که باز بود وارد محوطه ای شد. رسیدیم. و ترمز کرد. دقیقا توی قبرستان بودیم. گفتم: اینجا؟
گفت: بعضی وقت ها هم می یام اینجا. و این دومین خلوتگاه منه... و از اتومبیل پیاده شد.
گفتم: یعنی واقعا این وقت شب می یای اینجا؟ پس باید آدم شجاعی باشی...
و بدون اینکه جوابم را دهدبعد از چند قدم راه رفتن روی سنگ قبری خم شد. و شروع به گریه کرد. اما اشکهای او از چشمان من سرازیر می شد!

قبرستان بیش از حد آروم بود. من دنبالش راه افتادم و برای اینکه ادای احترام کرده باشم، کنار او و سنگ قبر نشستم. با اینکه آن شب اصلا مهتابی نبود، ولی نور ضعیف مهتاب به داخل قبرستان می آمد. با همه آنقدر نبود که من بتوانم مشخصات قبر را بخوانم.
نپرسیدم کیست. فقط پرسیدم:
ـ آدم مهمی بود؟
ـ البته... همه چیز من بود. و در عین حال همه چیزم رو از من گرفته بود.
و بعد بلند شد. به طرف اتومبیل رفت. داخل اتومبیل شد، ضبطش را روشن کرد. من هنوز زور می زدم که نوشته های روی سنگ قبر را بخوانم. ولی صدای موزیک ملایم که از اتومبیل می آمد مرا به خود جلب کرد. حالا ترسم ریخته بود. گر چه هنوز جرئت گرفتن دستهایش را نداشتم، ولی بیش از هر موقع احساس می کردم که باید آنها را می گرفتم. بنابر این از او خواستم که با من برقصد.
ـ برقصیم؟ اینجا؟
ـ آره...
او هم قبول کرد.
حالا توی قبرستان می رقصیدیم. یک والس دو نفره. باورم نمی شد. خودم را چک کردم. خواب بودم یا بیدار! گر چه او بوی نبودن می داد ولی من حضور او را و گرمایش را حس می کردم. نه من عطر بهاری ی او را حس می کردم. اما هنوز سردم بود. و هنوز پاهایم می لرزید.
توی رقص پرسیدم: راستی من قبلا تو رو جایی ندیدم؟
سرش را از شانه هایم گرفت. احساس کردم که موجی از نگرانی تمام وجودش را گرفت. گفت: منو کمتر بشناسی، کمتر تو درد سر می افتی.
نفهمیدم که منظورش چیست. گفتم: آدم عجیبی هستی؟
گفت: به قول تو خوبه یا بد؟
گفتم:
ـ به قول تو خوب و بد وجود نداره.
گفت: افرین حالا شدی پسر خوب. الان و اینجا مهمه...
ولی وقتی دید می لرزم، گفت: بازم سردته؟
سردم نبود ولی می لرزیدم. گفتم: آره ...

... ترمز کرد و گفت: بفرما.
دیدم نزدیک در خانه هستیم. ساعت از 5 صبح می گذشت. ولی همانطور که گفتم زمان معنایش را از دست داده بود.
گفتم: شب خوبی بود... احساس می کنم امشب معنی داشتم.
گفت: تو همیشه معنی داری. فقط باید به خودت اعتماد کنی. و پا روی پدال گاز گذاشت که برود...
داد زدم: ـ بالاخره نگفتی اسمت چیست؟
چند متر آنطرفتر ایستاد. سرش را از پنجره ی باز اتومبیل بیرون آورد.
ـ چی دوست داری باشه؟
و بعد با همان لحن ادامه داد:
ـ خودت یه اسمی برام پیدا کن... و دوباره پا روی گاز گذاشت.
ـ یعنی دیگه ...؟
و اتومبیل او در دور دست ناپدید شد.
چطور ممکن بود اسمی نداشته باشد. شاید نخواسته بود اسمش را بگوید. شاید همه ی اینها خواب بود که او اسمی نداشت؟ بسرعت داخل خانه شدم. با خود گفتم: نه البته که این خواب نبود. چون همان لحظه خوابم می آمد. با خود گفتم: نمی خوابم تا هر آنچه گذشته خواب نباشد... ولی چشمانم داشت بسته می شد. روی تخت دراز کشیدم و به او فکر می کردم. ناگهان یادم آمد که من او را می شناسم. حتی یکبار هم در باره ی او اینجا مطلب نوشته ام. منظورم بهار است. بهار خانم. بله او خودش بود. آخرین بار او را در زمستان دیده بودم. دم عید نزدم آمده بود. و برای هفت سین سفارشم کرده بود. درست است.
حالا او را به خاطر می آوردم. گر چه همه چیز بوی نبودن میداد. ولی یک چیز هنوز وجود داشت... چشمانم بسته شد... خودم نمی شنیدم ولی مسلما صدای خرخرم هوا رفته بود...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!