دیروز صبح بین خواب و بیداری بودم که موبایلم زنگ زد. Karin بود: خانم معلم دوران کلاس نروژی. خیلی خوشحال شدم. گفت: کجایی؟ مدتهاست که خبری ازت نیست.
گفتم: حق داری. مدتی یه خودم نیستم. کمی از جمع فاصله گرفته م.
گفت: تلفنت رو نداشتم. از بچه های ایرانی گرفتم.
خلاصه بعد از چاق سلامتی معلوم شد که تولدش است. تولد 50 سالگی ش. تبریک گفتم. از من خواهش کرد که در مهمانی ش حضور پیدا کنم. گفت: هنوز بعضی از مهمونا از اون شب فراموش نشدنی حرف می زنن...
گفتم: یادش بخیر.
پنج ـ شش سال پیش بود. کارین و شوهرش مهمانی ی حسابی ای گرفته بودند. همان موقع وقتی دعوتنامه اش را خواندم تعجب کردم: «جشن به صرف شام و صبحانه!» گفتم شاید هنوز نروژی ام کامل نشده است. پرسیدم این یعنی چی؟ گفت: یعنی قراره که تا صبح پیش ما بمونین. و بعدش صبحونه رو با هم می خوریم.
برایم جالب بود. مهمانها با خودشان چادر هم آورده بودند. تا پاسی از شپ زدیم و رقصیدیم. بعدش توی چادر ها خوابیدیم. به ما خیلی خوش گذشت. یک شب فراموش نشدنی!
گفت: می دونم که دیر زنگ زدم. ولی خیلی دوس داشتم مهمونام دوباره موزیک تو رو می شنیدن.
راستش تو رودربایستی ماندم. دوست هم نداشتم که به او «نه» بگویم. کارین زن خیلی خوبی بود. یک مشاور دلسوز. زمانی که کلاس زبان را در اینجا شروع کردیم، این او بود که راه ادامه تحصیل را به من آموخت و کمکم کرد تا راه به مدرسه و دانشگاه پیدا کنم. بعد ها فهمیدم که او یکی از سیاستمداران فعال حزب چپ ـسوسیالیست است. سال پیش روز اول ماه مه وقتی نخست وزیر برای بازدید از شهر ما آمده بود، کارین مرا به او بعنوان یک نویسنده ی مهاجر معرفی کرد...
او یه دوست خوب خانوادگی بود. و حالا مشکل بود که به او نه بگویم.
گفتم: موسیقی ی من؟
گفت: آره ... و تو می دونی که: Musikk kjenner ingen grenser.
به این معنی که «موسیقی هیچ مرزی نمی شناسد.» و بنظرم خیلی درست می گفت. من موقعی که سالها پیش در تهران به کلاس موسیقی می رفتم، شبیه این مطلب را روی دیوار کلاس دیده بودم: «آنجا که زبان از سخن باز می ماند، موسیقی آغاز می شود.»
من درجوانی از موسیقی ام همیشه به عنوان زبانم استفاده کرده ام. بارها حرف خود را از طریق سازم زده ام. حتی موقعی که می خواستم «کسی» را تحت تاثیر قرار داده، یا پیغامی برسانم، از سازم استفاده کرده ام. یاد آن روزهای خوش و شیطنت بار جوانی بخیر!
سالهای اول اقامت در نروژ بارها از طریق موسیقی ام با مردم اینجا حرف زده ام. توی فستیوالها شرکت کرده ام، توی جشن ها، کنسرت ها و یا مراسم رسمی، از موسیقی خود به عنوان زبان خود استفاده کرده ام. و هنوز هم اینکار را می کنم.
....
بگذریم. بین رفتن و نرفتن بودم که بالاخره خود را به جشن رساندم. کارین و شوهرش از دیدنم بسیار خوشحال شدند. جشن بسیار بزرگی برپا کرده بودند. و مهمانان زیادی حضور داشتند. او مهمانان خود را با یک نوشیدنی که از عرق برزیلی درست می شد، پذیرایی می کرد.
من سالها قبل موقعی که در کمپ زندگی می کردم، آهنگی ساخته بودم به نام «دلتنگی» یا Savn. این آهنگ بر پایه ی دستگاه «بیات شیراز» از مقام های آذربایجانی ساخته شده، و با سوز و گذازی مخصوص نواخته می شود. آهنگم دو قسمت دارد. پیش در آمد که در واقع دلتنگی به گذشته است، به خاطرات، به همه ی آنچه که از کف رفته. و قسمت دوم آهنگ، ریتمیک می باشد، که نوعی دلتنگی به آینده است. به آرزوها، رؤیاها به روزهای خوب پیش رو...
من خود این آهنگم را بسیار دوست دارم. فکر می کنم قطعه ای ست که دشواری و شادی های ما را به تصویر می کشد. آنهایی که برای فتح آینده از گذشته بریده اند و آرزوها و رؤیاهای خود را جستجو می کنند....
بعد از شام کارین با زدن قاشق بر روی گیلاس شراب مهمانانش را به سکوت دعوت کرده و از من دعوت کرد که موزیکم را اجرا کنم. وقتی این آهنگ را شروع کردم، سکوت عجیبی بر مهمانها حاکم شد. انگار همه ی این آدمها که چند دقیقه پیش در شادی مدهوش بودند اکنون با من به اعماق من همسفر شده بودند... وقتی اجرایم تمام شد، بسیار تشویقم کردند. خانمی میانسال جلو آمد و در حالیکه اشک چشمانش را پاک می کرد، گفت: من موزیک آذری را نمی شناسم. ولی هر چه بود آنقدر مرا تحت تاثیر قرار داد که نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
بنته یکی دیگر از دوستان من که در مهمانی حضور داشت، بسیار تشویقم کرد.
فهمیدم که واقعا موسیقی مرز نمی شناسد. به این فکر می کنم که کاش انسانها می توانستند بسیاری دیگر از مرزها را نیز از بین شان بردارند. دارم به فردایی می اندیشم که مرزی نباشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر