ناسلامتی امروز تولدمه. مرسی! بیست سال پیش در چنین روزی ... نه اینکه متولد شدم. دوستهایم را جمع کرده و اولین جشن تولدم را بر پا ساختم. این جشن خیلی ساده بود. اندکی خوراکی، شراب و دوستان خوب. و خب ساز و آوازی و ... بعد من این سروده ام را برای دوستان خواندم. خودم هم بعد از این همه سال دقیقا نمی دانم منظورم چه بود. و چه چیزی را می خواستم بگویم. گفتم:
از پس چشمهای خمار آلوده ی تنها،
از پس سینه های بی قامت دست گشاده،
که تحمل بر جفای تاجر قلبها دارد.
از پس دست ها و پاهایی
که هر روز به بهانه ی فتح،
حرکت می کند.
از پس سوزها،
دردها،
و سبزینه های نارس طراوت،
بیست و شش شهریور کوچ کرد و رفت....
در هاله ی پرت زمان
نقاب چهره برکشیده شد،
و آنجا،
آن گوشه،
زیر چهاردیواری ی پنجره دار کوچک،
شب و روز،
در بیست و هفتمین آواز خسته تکرار شد...
در حالیکه بدنیا آمده بود،
دگر باره آرزوی آمدن کرد...
در حالیکه زندگی تمام شده بود،
دگر باره خواند:
باید باشم چون هستم.
3 شهریور 1369
اینکه بعد از گذشت این همه سال ادعا کنم هنوز «سبزینه های طراوت» عمرم نرسیده اند، حرف عبثی نگفته ام. اینکه هنوز «در حالیکه بدنیا آمده ام ،آرزوی آمدن می کنم»، حرف بیخودی نیست. اما اتفاقات دیگر هم افتاده است. هنوز کابینت های آشپزخانه رآ بعد از هر بار باز کردن، یادم می رود که ببندم. تنها چیزی که این اواخر بعد از تغییرات مهمی که در زندگی ام پیش آمد اینکه بالاخره کسی جز خودم، آنها را نخواهد بست.
در یکی از نوشته هایم نوشتم که «مثل پیرمرد بادکنک فروشی ام که باد، بادکنک هایم را از جا کنده و برده است. الان دارم دنبالشان می گردم. و هر بادکنکی را که دست هر بچه ای می بینم، فکر می کنم یکی از آنهاست.» «گفتم: مثل بچه ای هستم که از سر ذوق بستنی ای خریده و شوق خوردن دارد. ولی متوجه می شود که بستنی هایش ار زوی قیف افتاده اند.»
بعد از این همه سال می توانم بگویم که برای زندگی کردن انگیزه های قوی تر لازم است. می توانم بگویم که حوزه ی زندگی شخصی من خود انگیزه ی مبارزه تن به تن است. اگر نجبنبی زمین می خوری. و اگر زمین خوردی دیگر وقت برخاستنت نیست.
این اواخر که زندگی من دستخوش حوادث مختلف شد، خود را به دست حوادث دیگری سپردم. حوادثی که باعث شد که فکر کنم اصلا بیراهه آمده ام. گم شده م. از خود فاصله گرفته ام. نمی دانم. فقط می فهمم که اکنون به آدمها از زاویه ای دیگر سیر می کنم. احساس دوستی ی بیشتری با دیگران دارم. و فاصله هایی که قبلا سعی می کردم رعایت کنم نمی کنم.
نمی دانم. امروز تولدم هست. و این زمان گذشته را چیست؟ فکر می کنم هنوز «باید باشم، چون هستم» به اعتبار خود باقی است. و من هنوز در پی هستن هستم.
۱۳۹۰/۶/۲
باید باشم چون هستم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
معرفی فیلم: رؤیاهای پروانه
«رؤیاهای پروانه» یکی از فیلم هایی است که پیشنهاد می کنم ببینید. با تصاویری زیبا و شاعرانه ... یک فیلم درام و رمانتیک که زندگی دو این د...
-
سالها پیش، قبل از انقلاب، زن زیبارویی به نام «فروزان» با رقص های لوَند و کاباره ای اش، چنان زبانزد خاص و عام شد که توانست گیشه های سی...
-
«سبز باشید» اصطلاحی بود که آنرا از لابلای یک شعر که برایم در اوان جوانی سروده شده بود، گرفته بودم. شاعر آن شعر نامعلوم بود و این اصطلاح در ...
-
(این مطلب با موزیک متن وبلاگ همخوانی ندارد. لطفا از همین بغل سمت چپ آنرا خاموش کنید!) شما فکر می کنید جنبش های مهم و بزرگ جهانی از کجا شروع ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر