آغاز فصل فراموشی

آنقدر به اونزدیک شدم که مرا ندید.
آنقدر عاشقش بودم که حسم نکرد.
آنقدر برایش قصه خواندم که غصه اش گرفت.
فکر کرد که هنر زیستن، پیدا کردن تاریکی ها از لابلای خاطره هاست.
فکر کرد که برای نفرت کردن باید بهانه ای داشت.


آنقدر به او« سلطان دلم» گفتم که بالاخره بر اریکه ی سلطنت نشست.
وسپس سربازان قهرش را علیه من شورانید.
مرا از سرزمین دلش بیرون کرد.
گمان کرد که در شهر غریب ها،
عاشق مست را نان و شراب نمی دهند.
گمان کرد که فاصله ها
از فصل فراموشی ها نخواهد گذشت.

گمان کرد، ولی باورش نیامد ...

نظرات

  1. ترنم:
    گمان کرد، ولی باورش نیامد ... :(:(

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!