باید اقرار کنم که اینروزها تغییرات مهمی را در مضمون پست های خود ایجاد کرده ام. به عبارتی جهت گیری های نوشته هایم عوض شده است. شاید به این دلیل که فکر کردم بیشتر «خود» باشم و در مورد موضوعاتی بنویسم که بیشترموضوعیت دارد و ملموس است: مثل غربت و روابط ما غربتی ها با یکدیگر؛ و چالش هایی که در «جامعه ی میزبان» که الان دیگر دارد تبدیل می شود به «وطن جدید» با آن مواجه ایم. این به این معنی نیست که مسائل داخل ایران را فراموش کرده ام. و یا اینکه «مسائل سیاسی» دیگر برایم حاشیه ای شده است. نه، فقط می خواهم بیشتر درباره ی تم هایی بنویسم که مربوط به کار و یا حیطه ی تحصیل من می شود.
دارم تلاش می کنم که از مسائل جدی فاصله بگیرم. از لحن جدی گفتن. از اینرو دارم تمرین می کنم که لحن گفتارم را عوض کنم. تلاش می کنم که در نوشته ها از حالت کلیشه ای، خطابه ای گفتن و به اصطلاح «منبری» حرف زدن پرهیز کنم. پدیده ای که مثل یک میراث شوم سایه اش را در زندگی شخصی ما گسترده است. برای این کار باید یک سری از تابو ها را بشکنم. باید اعتراف کنم که این «خطابه ای» حرف زدن ـ منولوگ ـ باعث شده تا در زندگی روزمره من نیز عاملی باشد تا مرا از دیگران دورتر کند. حتی از خانواده ام. گاهی در بحث های خانوادگی چنین به نظر می آید که من دارم «امر به معروف» می کنم. دارم «نصیحت» می کنم نه مشارکت.
اما چرا چنین است؟ دو هفته پیش جلسه ای داشتم با سردبیر یکی از انتشاراتی ها که قرار است بزودی کتابم را منتشر کند. او راجع به زبان داستانی من گفت. از من پرسید چرا اینقدر موضوع را تابش می دهم. گفت اینجا نروژ است حرفت را ساده و رک و پوست کنده بزنم. گفت با خواننده راحت باش. به او جواب دادم که ادبیات با روزنامه نگاری فرق دارد. من نباید حرفم را پوست کنده توی بشقاب جلوی خواننده بگذارم. او باید آنرا از لابلای حرفهایم بفهمد. اما این جواب برای کم نیاوردن بود. در ضمیر خود گفتم خب راست می گوید. چرا باید حرف هایم را آنقدر پیچ و تاب دهیم که طرف اصلا نفهمد. واقعیت این است که بسیاری از این داستانها در ایران نوشته شده است. و آنهایی هم که در اینجا نگاشته شده تحت تاثیر «لحن آمرانه» ای ایران بود.
نمی دانم چرا؟ شاید سانسور یکی از علت هایش باشد. ما هیچوقت راحت حرف هایمان را نزدیم. هبچوقت خودمان نبودیم. در خانواده، مدرسه و اجتماع نوعی نقش ایفا می کردیم. از اینرو یاد گرفتیم که حرفهایمان را بپیچیم: لای کلام، لای طعنه، طنز تا بالاخره منظورمان را برسانیم. شاید این عبث بود که فکر می کردیم ما ایرانی ها خلاق هستیم. و هنر نزد ما هست و بس. شاید این خودسانسوری بود که باعث شد ادبیات ما به زبان بدیعی برسد و نه خلاقیت: «ماهی از سر گنده گردد نی ز دم ـ فتنه از عمامه خیزد نی ز خم» همین یک بیت را داشته باشید. چند صد سال از عمر این گفته می گذرد ولی هنوز که هنوز است معلوم نیست که منظور واقعی شاعر چه بوده است! بالاخره فتنه از عمامه است، نی یعنی نه از خم!
این نوشتتون خیلی جالب بود.
پاسخحذفمن هم چند وقته به این خود سانسوری در گفتار و رفتارم دارم فکر میکنم و وقتی نوشتتون خوندم انگار حرف دلم رو بهم زدن.
راستی من دوست دارم کتابتون رو بخونم .اگه فارسی یا انگلیسی منتشر شد .
با سلام سارا
پاسخحذفکتاب من به زبان نروژی است. بنابر این متاسفام که در حال حاضر این امر مقدور نیست.