پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۱

شکایت ـ شعر، صدا و موزیک متن از: مختار برازش

مزایای کله سیاهی و کاربرد پشم و پیله!

تصویر
دو سال پیش یکی از همکارانم بریده ی یکی از روزنامه ها را با ذوق و شوق در اختیار من قرار داد، وگفت که این برای من است. نگاه کردم. آگهی ای برای یافتن «هنرپیشه» بود. یک «هنرپیشه ی کله سیاه». البته درخواست آگهی به این صراحت نبود، ولی خب سر و ته اش را که می زدی همین از آب در می آمد. (می توانید راجع به آن در اینجا بخوانید) کنجکاو شدم و به قولی ما که مادر زادی هنرپیشه بودیم، بدمان نمی آمد که تنی به آب بزنیم و توی «اودیشون» شرکت کنیم. اینکار را کردم. آقای کارگردان ـ که فرانسوی الاصل بود ـ از بازی ما خوشش آمد. گفت اگر نیاز بود به من زنگ می زنند. و بالاخره زنگ زدند. خوشحال شدم. گفتم: ... بالاخره «هنرپیشه» شدیم. روز قرار، کارگردان (مارسیلینا مارتین والینتا Marcelino Martien )، یکی از هنرپیشه های اصلی ( رونه تمته Rune Temte ) و همچنین تهیه کننده، حاضر بودند. من خیلی هیجان زده بودم. متنی را به من داده و گفتند که بخوانم. من هم رفتم توی حس و خواندم. کارگردان گفت:خودشه! هنرپیشه ی اصلی هم تایید کرد. دل تو دلم بند نبود. یعنی مفتی مفتی هنرپیشه شدیم. خوشحال و خندان پای قرار داد نشستم. اما همین که کارگردان

زبان و زخم زبان! ـ

تصویر
پریشب بعد از مدتها طی مکالمه ای تلفنی با یک دوست خیلی با ارزش و نازنین، سخنانی از زبانم جاری شد که او را رنجاند... خیلی متاسف شدم. تمام دیروز و امروز ذهنم مشغول بود. تمام این مدت با خودم کلنجار رفتم که چرا چنین شد. در حالیکه شاید می توانستم با فن بیانی ظریف تر باعث این رنجش نشوم. بسیار فکر کردم. آیا ایرادم از «فن بیان ضعیف» بود؟ یا مضمون صحبت ها آزار دهنده بود؟ اصلا چرا یک نفر از حرفی می رنجد؟ چرا باید دیگران را با حرف مان برنجانیم؟ چه عاید ما می شود؟ نروژی ها اصطلاحی دارند که می گوید: Språk er makt . یعنی «زبان،قدرت می آورد.» ولی اگر خودمانی این جمله را ترجمه کنیم یعنی اینکه زبان، اعتبار آدمی ست. به عبارتی کسانی که خوب از «زبان» استفاده می کنند، قدرت و اعتبار دارند. بر عکس این موضوع هم صدق می کند. یعنی کسی که از زبان به درستی بهره مند نمی شود، اعتبار خود را از دست می دهد. اما آیا منظور از این زبان، زبان گرامری ست؟ گمان نکنم. به عنوان مثال زبان آقای خمینی رهبر انقلاب 57، تقریبا از هر گونه قواعد دستوری عاری بود. با این حال ایشان با همین زبان به بزرگترین قدرت جامعه دست یافت. پس منظور ا

Light headed

تصویر
شاید از این «کارتون» Mike Dacko بتونیم درس ایثار رو از «نور به سرها» یاد بگیریم.

من و دوربین مخفی ـ قسمت دوم و آخر

تصویر
من و دوربین مخفی ـ قسمت اول بعد از رفتن رئیس از اتاق، سرکی به دور و بر کشیده، گوشه کنار ها را وارسی کردم. می خواستم مطمئن شوم که دوربین ها کار می کنند و زحمتمان به هدر نمی رود. من و «عمو جان» ظاهرا در وسط یک بحث بسیار جدی و داغی ـ در واقع تمرین ـ قرار داشتیم که رئیس Espen با قهوه و کیک و شیر وارد شد. از قیافه اش پیدا بود که زور می زند تا از بین مکالمات ما که بعضی از آنها به عمد «نروژی ـ سوئدی» ادا می شد، چیزی دستگیرش شود. او درحالیکه فنجان عمو جان را با قهوه پر و کیک را به طرفش تعارف می کرد، شروع کرد از اعتبار شرکت سرمایه گذاری شان حرف زدن: شمعه ای از تاریخچه ی شرکت را برای ما شرح دادن، از حجم کارهای شرکت، از جمله سرمایه گذاری های بانکی و حتی نفتی آن در بعضی از کشورهای حوزه ی خلیج فارس گفتن و ... ولی ما راستش زیاد علاقه ای به اینکه شرکت آقای رئیس چقدر اعتبار دارد، نداشتیم. مسئله ما «محرم اسرار بودن» شرکت بود. رئیس گفت: خب ما که کار غیر قانونی ای نمی کنیم، چرا عموی شما اصرار دارد که مسئله پنهان بماند؟ عمو یعنی «الشیخ المصطفی» در حالیکه نصف دهانش را با کیک پر کرده بود و به زورِ قهوه

من و دوربین مخفی ـ قسمت اول

تصویر
گوشی خانه زنگ زد. ورداشتم. خانم هایدی Heidi بود. رئیس سابقم. بعد از سلام گرم و احوال پرسی، گفت: یادت هست که قرار بود یه کاری برام انجام بدی؟ گفتم: البته ... گفت: الان موقع شه... کمی مکث کردم. گفتم: فکر نمی کنی یارو بفهمه؟ گفت: تو از عهده ش بر می میای. کاری کن که نفهمه... تو رودربایستی افتادم. ولی از طرفی بهش قول داده بودم. هایدی یکی از رئیس های بدردبخور بود. مدتها قبل که هیچ جا نتوانسته بودم کاری پیدا کنم، این او بود که مرا توی کودکستانی که تحت مسئولیتش قرار داشت، استخدامم کرده بود. حالا او درسش را تکمیل کرده و قرار بود در یک شرکتی که از قضا یک «شرکت سرمایه گذاری» بود، شروع به کار کند. و احتیاج به کمک من داشت. شاید تعجب کنید. ولی درست است ... او قرار بود رئیس جدیدش را که 50 ساله می شد، سوپرایز کند. خب می دانید که اینجا مردم به تولد های صفر دار یعنی 30 ساله، 40 ،50 و 60 ساله و اینها خیلی اهمیت می دهند. و 50 سالگی مهمترین آن است. و من هم به او قول داده بودم که تو این «سوپرایز» کمکش کنم. ـ شک نمی کنه هایدی؟ ـ اتفاقا به مخیله شم خطور نمی کنه که شما دارین دسش می ندازین. خنده ام گرفت. گفتم