پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۲
تصویر
امروز این عکس چنان فریاد کشید که خواب از چشمانم ربود.  خیلی تلاش کردم که من هم فریاد کنم.  نشد بغض گلویم را فشرد.... 

بچه ها او را می شناسند

تصویر
مدتی می شد که دروازه ی رؤیاهایم را بسته بودم. حوصله نداشتم. نمی رسیدم. و از همه بدتر مسافرانی که در می زدند «رؤیایی» نبودند...   ... امروز مادر مهمانم بود. گفتم برویم بیرون و دوری بزنیم. او را از مسیری که در تنهایی خود همیشه به آنجا پناه می بردم، راندم. نشانش دادم. گفتم: ـ اینجا همان جایی است که تنهایی را قشنگتر می کرد مادر، و ... به «او» ...  نقش می داد، شاید برای اینکه روزگاری باشد. مادر قسمت دوم جمله ام را نفهمید. آهی از سر همدردی با «تنهایی» ام سر داد و گفت: ـ تنهایی که دیگر قشنگی ندارد. من کشیده ام می دانم. ... اما اتفاق جالبی افتاد. این مسیر را دوباره و چند باره مرور کردم. بدون آنکه احتیاجی به طی کردن باشد. اما حس تنهایی به سراغم نیامد... مادر بود و رؤیاهای «او». با خود گفتم «او حتما این جاده را دوست خواهد داشت». با خود گفتم: «او این درخت ها را می شناسد. او این رنگ مزرعه  را بو کرده است. شیهه ی اسب ها برایش آشنایند و اردک های این دریاچه از دستان او حتما غذا خورده اند.... » مادر پرسید: کی؟ و من لبخند موذیانه ای زدم. گاهی رؤیاها عین بچه هایی هستند که وقتی به کنا

من و چمدان سفر ـ قسمت دوم

تصویر
یکی دو بار زنگ خطر GPS چرت مادر را تو ماشین بهم زد. ـ این چیه هی صدا می خوره؟ ـ می گه که این نزدیکی ها «دوربین» هست مادر و باید سرعتم رو کم کنم. مادر تعجب کرد. می خواست بگه الله اکبر که نگفت. یا شاید هم می خواست بگه « وینستون روحت شاد » که فکر کرد شاید بخندم. آخه مادر هر وقت که برق بعد از قطع شدن، می اومد عادت داشت بگه «وینستون روحت شاد»، البته به جای ادیسون. بعدها دیگه در باره ی هر کدوم از این «کافر»ها که کارهای خوب کرده بودند هم همین عبارت رو بکار می برد. گفت: اینها باید برن بهشت ها! پرسیدم: کیا؟ گفت: همین ها که این همه چیز اختراع می کنن. اگر پدر بود می گفت: خب برن بهشت که چی بشه؟ آخوندهای ما رو اونجا ملاقات کنن... تو که داری نفرین می کنی!    دو ساعته از Jönköping  رسیدیم به مقصد. اسم خیابونشون Høgalykka بود، به فارسی یعنی «خوشبختی بزرگ». اسم قشنگی بود. خیابون قشنگی هم بود. با خانه هایی آجری و چوب کبریتی.    من تا حالا دو ـ سه باری گوتنبرگ بودم، که همه اش با کارهای هنری و فرهنگی یا کنسرت گذشته بود.  اینبار خودم بودم و مادر و دیداری که سالها عقب اف

من وچمدان سفر

تصویر
... از صبح بارون شدیدی می بارید، چنان که بعضی وقت با وجود کار کردن برف پاک کن ها قادر نبودم جلوم رو ببینم. جاده های استکهلم به Jönköping  خیلی قشنگ بود. اونقد قشنگ و تمیز که انگار  داشتم تو جاده های شمال خودمون رانندگی می کردم. سرسبز و دیدنی...   از بچگی آرزو داشتم که دور دنیا رو بگردم. اونم با اون «ماشین های توریستی»... اینجا بهش می گن:   bobil . از همان اوان کودکی هر کدوم از اون ماشین ها رو که می دیدم دلم غش می رفت. سفرهای رؤیایی رو تو خودم آغاز می کردم. با خود گفته بودم اگه روزی پام به خارج رسید حتما یکی از اونها رو داشته باشم. ولی بعد از مهاجرت کم کم همه چیز رنگ و روی خودش رو باخت. و ما فراموش کردیم که چه می خواستیم. ـ آخه این چه هوایی یه شما دارین؟ مادر جلوی اتومبیلم نشسته بود. نگاهش کردم. ـ سردت هست مادر؟ ـ خوبه با خودم از ایران لباس های کلفت آورده م. خندیدم. تویوتای یاریس کوچولوی من پر از وسایل بود. من موقع مسافرت همیشه سازم رو همراه م دارم:آکاردئون، یا کیبرد. اینبار کیبردم تقریبا تمام صندلی های عقب ماشین رو گرفته بود. با خودم حساب کرده بودم که اگه مادر رو بخوام با خ

آشنایی با یک سنت قبل از ازدواج در سوئد

تصویر
امروز در مرکز خرید شهر   Gavle    در حال گردش بودیم که بطور اتفاقی شاهد این صحنه شدیم: مردی جوان با لباس زنانه و در حالیکه گیتاری بدست داشت، درست در مرکز خرید داخل سبد چرخدار شده، مشغول خواندن آهنگ هایی شد. روی سبد چرخدار نوشته بود که به ازای هر آهنگ درخواستی 10 کرون بپردازید. بعد از آن مردم دور او جمع شده و با پرداخت پول مزبور در خواست آهنگ می کردند. خواهرم که مقیم سوئد می باشد توضیح داد که این کار مربوط به مراسم مخصوصی است. «مراسم قبل از ازدواج» که در سوئد به آن Svenseksa   گویند. طی این مراسم، قبل ازدواج رسمی، عروس و داماد یک روز را در اختیار دوستان خود قرار می گیرند، تا برنامه های از پیش طراحی شده ی آنها را عملی کنند. این برنامه ها گاهی مضحک و خنده دار است، با همه عروس یا داماد باید حتما آنرا به جا آورند. مثلا در گوشه ای از بازار عروس خانمی روی کاغذ نوشته بود که به ازای بوسه ای که یه آقایان می دهد، 5 کرون دریافت می کند. طبیعی است که این عروس خانم پول خوبی کاسبی کرده بود. این تازه داماد جوان هم برای به جا آوردن تقاضای دوستانش مکلف شده است تا لباس زنانه پوشیده و به ازا

«شناخت زنان» ـ جلد اول

تصویر
چندی پیش یکی از دوستان به مزاح عکس کتابی را در صفحه ی «فیس بوک» به اشتراک گذاشته بود، که برایم جالب آمد. من هم آنرا با دوستان فیس بوکی ام به اشتراک گذاشتم و مطلبی هم در زیرش به طنر با این مضمون نوشتم: ... این کتاب رو بطور قاچاق از بازار آزاد خریداری کرده م. قراره جلدهای بعدی ش رو هم بخرم. ... شاید عمر یاری داد و ما هم زنها رو شناختیم، و یک گشایشی به عمل آمد ... اما همانطور که قابل پیش بینی بود با سه گونه عکس العمل مخصوصا خانم ها مواجه شدم. گروه اول با مزاح به ریشم خندیدند. گروه دوم به شدت به ریشم خندیدند. و گروه سوم هم به نرمی به سبیلم خندیدند! بعضی از این عکس العمل ها بسیار جالب و خواندنی ست، حیفم آمد که در «جای خالی ما» با دیگر خوانندگان به اشتراک نگذارم. با هم فرازهایی از نظرها و کامنت های دوستان را می خوانیم:     شهرام به شوخی می پرسد:   ـ حالا که خودت لو دادی بگو این [کتاب] رو از کجا گیر آوردی؟   و سپس اضافه می کند که: اگه جلد دومش رو پیدا کردیم باهم اونو می خونیم. از نظر او برای شناخت زنها: چون عمر یه نفر کفاف نمی ده!   آذر هم با شوخی گفته ی شهرام را به این صورت

دستان مهربان بی انتها

تصویر
... دم دمای صبح بود، گرم خواب بودم که وقتی توی رختخواب غلت زدم، متوجه ی «دستی» شدم که پتو را به روی کمرم کشید. این کار در طی شب چندین بار اتفاق افتاده بود. نمی دانم انگار سالها گذشته بود و من این دستان مهربان و آشنا را گویا در جایی در همین نزدیکی ها جا گذاشته بودم. در خواب و بیداری صدای نم نم باران را که بر سقف خانه می خورد شنیدم. نمی دانم چرا این صدا حس کودکی را در من بیدار کرد. جایی که وقتی باران بر سقف حلبی خانه می خورد همانند نوای یک موسیقی ی آرامبخش بود... ... وقتی چشم باز کردم، به نظر دیوار بزرگ هال خانه ی پدری جلوی چشمم ظاهر شد. بخاری نفتی با لوله هایی که از وسط دیوار می گذشت، گوشه ی دیوار قرار داشت. و آن ...   آن تابلوی نقاشی بزرگ و قشنگ با قابی مستطیلی، که از روی آینه ی چهارگوش هال آویزان بود، بیشتر از همه جلب توجه می کرد. آن تابلو قدیمی و خوش رنگ ... که حالا بخشی از رؤیاهای آن کودکی شده بود که هر روز صبح چشمش را به امید سیر و سیاحت کردن در فضای آن باز می کرد.   پایین کادر تصویر چند پله ی سنگی دیده می شد که در ادامه به دو ستون یک دروازه ی نرده ای ی قدیمی می رسید