مدتی می شد که دروازه ی رؤیاهایم را بسته بودم. حوصله
نداشتم. نمی رسیدم. و از همه بدتر مسافرانی که در می زدند «رؤیایی» نبودند...
...
امروز مادر مهمانم بود. گفتم برویم بیرون و دوری بزنیم. او را از مسیری که در تنهایی خود همیشه به آنجا پناه می بردم، راندم. نشانش دادم. گفتم:
ـ اینجا همان جایی است که تنهایی را قشنگتر می کرد مادر، و ... به «او» ... نقش می داد، شاید برای اینکه روزگاری باشد.
مادر قسمت دوم جمله ام را نفهمید. آهی از سر همدردی با «تنهایی» ام سر داد و گفت:
ـ تنهایی که دیگر قشنگی ندارد. من کشیده ام می دانم.
امروز مادر مهمانم بود. گفتم برویم بیرون و دوری بزنیم. او را از مسیری که در تنهایی خود همیشه به آنجا پناه می بردم، راندم. نشانش دادم. گفتم:
ـ اینجا همان جایی است که تنهایی را قشنگتر می کرد مادر، و ... به «او» ... نقش می داد، شاید برای اینکه روزگاری باشد.
مادر قسمت دوم جمله ام را نفهمید. آهی از سر همدردی با «تنهایی» ام سر داد و گفت:
ـ تنهایی که دیگر قشنگی ندارد. من کشیده ام می دانم.
...
اما اتفاق جالبی افتاد. این مسیر را دوباره و چند باره مرور کردم. بدون آنکه احتیاجی به طی کردن باشد. اما حس تنهایی به سراغم نیامد... مادر بود و رؤیاهای «او». با خود گفتم «او حتما این جاده را دوست خواهد داشت». با خود گفتم: «او این درخت ها را می شناسد. او این رنگ مزرعه را بو کرده است. شیهه ی اسب ها برایش آشنایند و اردک های این دریاچه از دستان او حتما غذا خورده اند.... »
اما اتفاق جالبی افتاد. این مسیر را دوباره و چند باره مرور کردم. بدون آنکه احتیاجی به طی کردن باشد. اما حس تنهایی به سراغم نیامد... مادر بود و رؤیاهای «او». با خود گفتم «او حتما این جاده را دوست خواهد داشت». با خود گفتم: «او این درخت ها را می شناسد. او این رنگ مزرعه را بو کرده است. شیهه ی اسب ها برایش آشنایند و اردک های این دریاچه از دستان او حتما غذا خورده اند.... »
مادر پرسید: کی؟
و من لبخند موذیانه ای زدم.
و من لبخند موذیانه ای زدم.
گاهی رؤیاها عین بچه هایی هستند که وقتی به کنار دریا می
رسند، منتظر پدر و مادر نمی مانند که مایو به تن شان کنی. سریع با همان لباس خود را به آب می زنند. ...
و حالا من رو به این بچه ها داد می زنم:
«بیاید بیرون ... غرق می شید ها...»
و حالا من رو به این بچه ها داد می زنم:
«بیاید بیرون ... غرق می شید ها...»
ولی کو گوش شنوا؟ با خود می گویم:
«او مسلما از این مسیر عبور کرده است... این بچه ها او را می شناسند.»
«او مسلما از این مسیر عبور کرده است... این بچه ها او را می شناسند.»
سلام آقا مختار
پاسخحذفوبلاگ جالبی دارید - یعنی واقعا دست نوشته هاتون قشنگه - بیشتر از اون نوشته هایی خوشم اومد که داری آزادی اونجا رو توصیف میکنی - مثلا 18 ساله شدن دخترتون
نوشته هایی که بیشتر در مورد طرز فکر بودن هم برام جذابیت داشتن-ولی کلا اولین بار بود که وبلاگتون رو میبینم-تو لیستم گذاشتم-
امیدوارم موفق باشید
محمود دریایی
سلام محمود عزیز ...
پاسخحذفدیر پیامت رو دیدم. ممنون که از نوشته هام خوشت می یاد. خوش اومدی دوست عزیز من ....