غم ها بخشی از زندگی آدمیند، همانطور که شادی ها چنین ند. و موفقیت ها یا ناکامی ها. خوشی و ناخوشی، عشق و نفرت هم اجزای زندگی ی ما را تشکیل می دهند. اما ما آموخته ایم که همواره شادی هایمان را با دیگران قسمت کنیم، نه غم هایمان. عادت کرده ایم تا فقط موفقیت هایمان را به دیگران گزارش دهیم و نه ناکامی هایمان را. ما همواره سعی کرده ایم خوشی هایمان را بزرگ کنیم و نه ناخوشی ها را. آیا این به این معنی است که ما آگاهانه یا ناآگاهانه بخشی از زندگی و ماهیت خود را انکار می کنیم؟ بخشی از دارایی های روحی خود را بلوکه می سازیم؟ این به این معنی است که ما خود را انکار می نماییم؟ آیا این ریسک ضربه پذیری ی ما در مواجعه با شرایط احتمالی نامطلوب ها را افزایش نمی دهد؟
من با غمگساری و غم پرستی مخالفم، ولی این به این معنی نیست که این حقیقت بزرگ زندگی یعنی غم را انکار کنیم. من ترجیح می دهم که عاشق باشم، خوشبخت باشم، خوشحال باشم، ولی این به این معنی نیست که چشمم را به روی ناکامی ها و تلخی های اندرونم بر ببندم. به هر حال اینها نیز جزئی از وجود من است. جزئی از زندگی من است. مگر می شود در گردش موسم ها فقط بهار را دید و چشم را بر زمستان بر بست. مگر می شود زشتی ها و تاریکی ها را به یکسره انکار کرد و خود را طالب زیبایی و روشنایی ها نشان داد؟ به عقیده ی من بهتر است به جای انکار همه ی اینها یاد بگیریم که چگونه با هر یک از آنها کنار آییم و زندگی کنیم. با ناخوشی ها، گرفتاری ها، و بیماری ها حتی! تا در موقع مواجعه با هر یک از آنها دست و پایمان را گم نکنیم.
اجازه دهید یکی از مهمترین و حساس ترین تجربیات زندگی ام را در این خصوص شرح دهم:
ما هر کدام از زوایای گوناگون به زندگی نگاه می کنیم. در استرسیم، روزهای مان با کلافه گی و اظطراب می گذرد، سر کار آرامش نداریم، و نگرانی اینکه همه چیز سر جایش نیست روح مان را آزار می دهد. در خانه نوای موسیقی و عشق بلند نیست، ... گلایه می کنیم، شکایت می کنیم، زار می زنیم، زر می زنیم، از زندگی، از اینکه اگر صاحب بهترین اتومبیل بودیم زندگی مان رنگ دیگری داشت، از اینکه اگر یک خانه ویلایی داشتیم اوضاع طور دیگری بود و ... اینکه به نظر ما، ما لیاقت زندگی بهتری را داریم و چه و چه و چه، در حالیکه بدان دست نمی یابیم. ولی یک اتفاق ساده، دقت کنید فقط یک اتفاق ساده تمام محاسبات شما را در این ناشکری بهم می ریزد. یک اتفاق ساده گلایه ها و شکایت های شما را به جهتی هدایت می کند که 180 درجه با آن گلایه های قبلی متفاوت است. این اتفاق می تواند برای هر یک از ما در هر شرایطی رخ دهد.
فرض کنید شما می خواهید یکی از بزرگترین پروژه های زندگی تان را برای طی کردن پل های پیروزی انجام دهید. انرژی صرف کرده اید، وقت گذاشته اید و قرار است با این پروژه پولدار شوید و تا آخر عمر را یک زندگی راحت داشته باشید. اما در حین کار احساس می کنید که کمرتان درد می گیرد. به دکتر مراجعه می کنید و دکتر به شما می گوید چیزی نیست فقط یک کمر درد ساده است. شما هنوز هم به پروژه های خود فکر می کنید. شما جوان هستید، سالم هستید، و امیدوار... اما بعد از چندی همین «چیزی نیست» چنان می شود که مجبور می شوید موضوع را جدی بگیرید. و بالاخره سر از بیمارستان در می آورید. آنجا مشخص می شود که شما «سرطان» دارید! سرطان؟! «نه، ممکن نیست. البته که دکتر ها اشتباه می کنند.» آزمایش می دهید، اندوسکوپی می کنید، ام ار آی و .... نخیر. هیچ اشتباهی نشده است. شما سرطان استخوان گرفته اید!!!
و در اینجاست که دیگر همه چیز عوض می شود. آن طرح ها، آن پروژه ها، آن برنامه ها برای آینده و پولدار شدن.... هیچ کدام دیگر در نگاه شما به پشیزی نمی ارزد. شما فقط به یک چیز فکر می کنید: سلامتی. شما می خواهید سلامتی یعنی پیش شرط همه ی آرزوها هایتان را داشته باشید. اما بعد از آنکه مدتی را در بیمارستان بستری شدید، بعد از آنکه خود را خسته و درمانده احساس کردید، باز خواسته های خود را تنزل می دهید. حالا به این فکر می کنید که خدا کند این دوره ی نقاهت را هر چه زودتر سپری کرده و از روی تخت بیمارستان بلند شده و به خانه و زندگی ی نرمال برگردید و الی آخر . ببینید همان زندگی ای که با استرس و اظطراب همراه بود، اکنون خواستنی می شود. اکنون شما حسرت همان روزهای پر استرس و َ«سالم» را می خورید.
من هرگز در شرایطی قرار نگرفته بودم تا بفهمم که یک بیماری مزمن مثل سرطان چیست؟ شاید اگر دو تن از اعضای خانواده ام در این موقعیت نامطلوب قرار نمی گرفت باز هرگز نمی فهمیدم که واقعا «سرطان داشتن» یعنی چه؟
اخیرا طی سه هفته ای که در یکی از بیمارستان های تورنتو شب و روزم را در کنار یکی از عزیزترین اعضای خانواده ام سپری کردم چیزهای بسیاری آموختم که به یقین در شرایط «عادی» هرگز امکان فراگیری آن نبود.
یکی از این چیزها از جمله اینکه زندگی ارزش جنگیدن دارد. زندگی ارزش امید داشتن دارد. یاد گرفتم که «زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی امروز است.» یاد گرفتم که:
«اگر گویی که بتوانم ـ قدم در نه که بتوانی
اگر گویی که نتوانم ـ برو بنشین که نتوانی.»
«اگر گویی که بتوانم ـ قدم در نه که بتوانی
اگر گویی که نتوانم ـ برو بنشین که نتوانی.»
یاد گرفتم که واقعا زندگی زیباست و باید زندگی کرد. البته تا موقعی که شقایق ها هست...
خیلی عالی بود. از ته دل میگم. امیدوارم بیمارتون هم هر چه سریع تر بهبود پیدا کنن...
پاسخحذفمرسی مهدی جان
پاسخحذفاز اینکه مطالب مرا دنبال می کنی خوشحالم.
مانند همیشه بسیار زیبا و امید بخش نگاشتی. آری آری
پاسخحذفزندگی زیباست آنچنان زیباست این بی بازگشت کز برایش
می توان از جان گذشت.
برای برادر عزیزت آرزوی سلامتی دارم وامیدوارم بزودی
لباس عافیت بر تن کند.
بسیار زیبا و بی پروا از غم خود و عزیزانت نگاشتی..ترس از محکوم کردن...ترس از نفهمیدن...و خیلی ترسهای دیگر ما را از باز بودن با دیگران می ترساند..شانه ای فقط برای گوش دادن و شنیدن نیاز است...
پاسخحذف