هنر ما در زندگی کشف ناملایمات و شکایت از آنها نیست. اینکار را همواره در طول عمر کرده ایم. بنظرم هنر اصلی ما کشف زیبایی های اندرونی زندگی و درک آن است. البته که منظورم نفی ناملایمات نیست. انکار بد کرداری ها نیست. ما هرگز با نفی تاریکی نمی توانیم به درک روشنایی برسیم. این هر دو را باید دید. زیبایی، محبت و آرامش معنای خود را از متضاد های خود می یابند. ما مهربانی را در مقابل نامهربانی ها می فهمیم. و زیبایی را با دیدن زشتی ها. اما درک این زیبایی ها از طریق شناخت آنها امکان پذیر می گردد. یعنی اینکه ما باید به این شناخت برسیم. باید زیبایی ها را بشناسیم. همیشه کسی که رنگها را می شناسد از نقاشی لذت بیشتری می برد. کسی که به طعم آشناست لذت خاصی از خوردن غذا می برد.
گاهی برای اینکه به شناخت چیزی برسی و عظمت آن را پی ببری باید لمسش کنی. باید احساسش کنی. آنگاه خود را در برابر دنیایی می بینی چنان پویا و گویا که تو را از اینکه روزگاری در باره زندگی احساس «نمی دانم» را داشته ای شرمنده می کند. «نمی دانم؟»
من بارها در باره ی «آبشار نیاگارا» شنیده یا خوانده بودم. می دانستم که چه طبیعت بکر و با وقاری است. اما دیروز وقتی از نزدیک آنرا مشاهده کردم چنان احساس خوشوقتی به من دست داد که به زندگی و رسالت آن نزدیک شدم. اندکی از ملال های اطراف رستم. با وجود طبیعتی چنین زنده، مطمئنا از اینکه روزگاری در آینده زییایی های زندگی را انکار کنم، متضرر خواهم شد. دیدن آبهایی که در مهمانی عظیم آسمان زیبا دست در دست هم زنجیر وار، می رقصند و به سوی دره ای عمیق روان می شوند وصف ناپذیر است. آبهایی که بعد از فقط چند ثانیه همچون ذراتی در این ارتفاع نادیده خود را در یکدیگر محو می کنند. و انگار برای یکدیگر فدا می شوند. تو هیچ چیز جز موسیقی زندگی را از این ارکستر عظیم آبشار نمی شنوی. علیرغم تکرار نشدن هیچ ملودی ای، هارمونی صدا در فضا پخش است و از همان اول هماهنگ با نسیم سفر به اندرونت را آغاز و نوازش روح تو را میسر می سازد. این بی ریتمی خود یک ریتم کامل زندگی را در تو تداعی می کند. انگار آبها همه با هم در یک مسابقه بزرگ رقص شرکت کرده اند. به تو احساسی جز اینکه نگاه کنی و بر شانه ی این آبهای وحشی سوار شوی دست نمی دهد.
وقتی از کناره ی این آبشار رد می شوی بو، عطر و حضور هر آنچه که در بستر آن دیده نمی شود را حس می کنی. آن پرندگان، آن ماهیها. دیدن رنگین کمان که در فرا سوی افق روبرو به وسعت کمانی هفت رنگ قد بر کشیده، چیزی نیست که از خاطره ها محو شود. و مردمان تماشاگری که برای لمس کردن این زیبایی به این زییایی پیوسته اند.
مگر می شود؟ مگر می شود چشمت را به این زیبایی ببندی و بگویی «نمی دانم؟» مگر می شود بی تفاوت از این عظمت گذر کنی؟ این ندانستن، ندانستن نیست، نداری است. همان بی شناختی است.
من دارم شب و روز تمرین می کنم تا همه ی این اتفاق ها را در تاریکخانه مغزم مرور کنم و رازهایی که می تواند مرا به فردا برساند و به آن امیدوار سازد را از آن بیرون آرم. بنظرم این هنری است که می تواند ما را پایدار سازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر