باز با بهانه ای
آغاز می شود.
آغاز تکرارهای زیبا.
آغاز می شود.
آغاز تکرارهای زیبا.
منتها اینبار از توقفگاه پاییزی من،
به استقبال بهارمی رود.
و به اندازه ی یک آه،
به اندازه ی یک مکث،
از ورای آغاز و پایان،
از ورای سبزهای سیاه تو و،
به استقبال بهارمی رود.
و به اندازه ی یک آه،
به اندازه ی یک مکث،
از ورای آغاز و پایان،
از ورای سبزهای سیاه تو و،
مسفیدهای سیاه من،
به تو دست تکان می دهد.
شاید آن برگی که به زمین نیافتاده خشکید،
با اندوه من تلو تلو می خورد.
شاید آن شمعی که بی پروا می سوخت،
آن پنجره ای که نقاشی بیجان سبزها را نمودار می ساخت،
و آن پسر احساساتی احمق،
که با چند کلمه زندگی را کش می داد؛
و دختری که منتظر آرزوها نشسته، باران را دوست می داشت؛
همه و همه،
در کنج زمان پنهان بودند.
شاید همه چیزی نبود جزیک سرنوشت محتوم،
و یک جدایی مختوم،
نمی دانم...
وقتی بهار هم دروغ می گوید،
و سرزمین خشک طراوت
اراده ها را مسروع می کند،
بر سر پیمان بودن نشان کدام صداقت خواهد بود؟
وقتی آینه می خندد به من،
به وسعت جدی چهره ی من.
و وقتی با هر آشنایی جدایی برمی خیزد
وقتی سکوت هم ساکت است،
و ترانه های شادی در متن لبها خاموش.
به تو دست تکان می دهد.
شاید آن برگی که به زمین نیافتاده خشکید،
با اندوه من تلو تلو می خورد.
شاید آن شمعی که بی پروا می سوخت،
آن پنجره ای که نقاشی بیجان سبزها را نمودار می ساخت،
و آن پسر احساساتی احمق،
که با چند کلمه زندگی را کش می داد؛
و دختری که منتظر آرزوها نشسته، باران را دوست می داشت؛
همه و همه،
در کنج زمان پنهان بودند.
شاید همه چیزی نبود جزیک سرنوشت محتوم،
و یک جدایی مختوم،
نمی دانم...
وقتی بهار هم دروغ می گوید،
و سرزمین خشک طراوت
اراده ها را مسروع می کند،
بر سر پیمان بودن نشان کدام صداقت خواهد بود؟
وقتی آینه می خندد به من،
به وسعت جدی چهره ی من.
و وقتی با هر آشنایی جدایی برمی خیزد
وقتی سکوت هم ساکت است،
و ترانه های شادی در متن لبها خاموش.
وقتی بوسیدن می پژمرد،
و لالایی عشق را می خوانند تا کسی نخوابد،
وقتی غروب و صبح زود
یکسان به استقبال انتهارت می رود،
و وقتی بودن در خاطره های رؤیایی آواز می خواند،
و انتظار تنها آئین زیستن می شود.
وقتی حقیقت چون باری بر افسانه های دور سنگینی می کند،
و آن گوشه پسری به دوست داشتن فکر می کند، بدون آنکه بداند چه را...
و دختری با ترس به جلوه گاه یک پیوند می اندیشد،
آه که بر سر پیمان بودن نشان کدام صداقت خواهد بود؟
گمان کدام حماقت خواهد بود ؟
و لالایی عشق را می خوانند تا کسی نخوابد،
وقتی غروب و صبح زود
یکسان به استقبال انتهارت می رود،
و وقتی بودن در خاطره های رؤیایی آواز می خواند،
و انتظار تنها آئین زیستن می شود.
وقتی حقیقت چون باری بر افسانه های دور سنگینی می کند،
و آن گوشه پسری به دوست داشتن فکر می کند، بدون آنکه بداند چه را...
و دختری با ترس به جلوه گاه یک پیوند می اندیشد،
آه که بر سر پیمان بودن نشان کدام صداقت خواهد بود؟
گمان کدام حماقت خواهد بود ؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Bilde: "Tenkeren" Roy Hardin Karlsen
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر