پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۴

پست های درسی ما در سایت زبان مادری فارسی

تصویر
یکی از مهمترین کارهایی که می تواند در فرهنگ ایرانیان خارج نشین مرسوم شود، کتابخوانی خانواده ها برای بچه های خود به زبان مادری یا پدری است. مدارس در اینجا به بچه ها کتابخوانی را می اموزند. مسابقه ی کتابخوانی هم می گذارند تا بچه ها را تشویق به کتابخوانی کنند. خوب است پدر و مادرهای دو زبانه توجه بیشتری در این زمینه نشان داده و کتابهایی به زبان مادری را برای فرزند خود تهیه کرده و مشوق او در خواندن باشند. سعی کنید موضوعاتی که می تواند آنها را به خواندن علاقه مند کند پیدا کرده در اختیارشان بگذارید. و مشوقشان باشید تا انرا بخوانند.  متاسفانه بچه هایی که در اینجا بزرگ می شوند از لحاظ «خواندن فارسی» ضعف دارند. در نتیجه قادر نیستند مطالبی را که در سطح سنی آنهاست به زبان فارسی یا مادری بخوانند. اگر هم بخوانند معنای بسیاری از کلمات را نمی فهمند، در نتیجه شوق خواندن به زبان مادری را از دست می دهند.   ما در خارج از کشور با تاسیس سایت زبان مادری که زیر حمایت دولت نروژ می باشد مبانی درسی مدرسه را به زبان مادری در اختیار دانش آموزان فارسی زبان قرار می دهیم. بدین ترتیب بچه ها هم به زبان فارسی

من و روش دیجیتالی تدریس ...

تصویر
این حکایت، حکایت نیست، واقعی ست. شاید کمی طولانی باشد ولی ارزش خواندن دارد:   امروز از طرف مدرسه کورس داشتیم. برگزار کننده ی کورس، «مدرسه ی تلویزیون2»  TV2 skole  بود. این برنامه از سال 2009 تلویزیون نروژ مرکزی آغاز به کار کرده تا بخشی از درس های مدرسه را به صورت تلویزیونی تهیه کند. بگذارید خلاصه کنم: بزودی مدارس با کاغذ و کتاب خداحافظی می کنند.  روش تدریس دارد از کتابها به ابزار دیجیتالی منتقل می شود. بنابر این برای آموزگاران هم لازم است که به این روش که نام علمی ش visuelle undervisning   آموزش به روش دیداری ست، مسلط باشند. در حالیکه خانم مسئول و مجری کورس به ما لینک هایی را معرفی می کرد، من ناخودآگاه غرق در تجربیاتی که برای این کار گذاشتم شدم. روزهایی که نه کادرهای مجرب تلویزیونی بود و نه پولی و بساطی ... بکله من دست تنها بودم و دنیایی که قرار بود دروازه های آینده را به رویم باز کند....  سال دوم دانشگاه بودم: سال 2009. من قرار بود چهار هفته به عنوان کارآموز در مدرسه کار کنم.   محل کارآموزی، مدرسه ی  Kampen در اسلو بود. مدرسه ای که بیشتر از نصف دانش آموزان خارجی

بیداری یک احساس

تصویر
برنجزار نیست،  اما وقتی نوازشش می کنم مرا به جایی می برد  که در آن احساس کودکی  بیدار می شود،  خمیازه می کشد  و سپس با دلتنگی بازی می کند ...

یک خاطره از ودود مؤذین زاده

وقتی این اجرای دستگاه یا مقام «راست پنج گاه» را از ودود مؤذین زاده شنیدم، یاد خاطره ای افتادم که بد نیست اینجا نقل کنم. بهار سال 1368 بود. من تازه به توسط دوستان آذری به بعضی از محافل موسیقی آذری در تهران راه یافته بودم. این آشنایی با دوستا ن خود داستانی دارد که بماند برای بعد. خلاصه در یکی از مجالس بود و مشغول نوازش سازم بودم و روح آن را در فضای آنجا می پراکندم، که گفتند یکی می خواهد در همین دستگاه راست با من بخواند. آرام و با وقار کنار من نشست. در دستش «قاوالی» بود. پرسیدم از کجا بزنم. گفت: سول بالا... فکر کردم که اشتباه می کند. نگاهش کردم و پرسیدم: مطمئنید؟ ... با همان وقار گفت: بزن نگران نباش ... و وقتی دستم به ساز رفت او صدایش را چنان در سالن پیچاند که من ساز را لحظه ای زمین گذاشتم و برایش همراه با دیگران دست زدم. ...  وقتی برنامه تمام شد از دوستم پرسیدم این کی بود. گفت: نمی شناسی؟ ودود بود. مؤذین زاده ... من البته مؤذین زاده اردبیلی را می شناختم که صدای بی نظیر و حنجره ی بی همتایی داشت که بسیار هم معروف بود. دوستم گفت: این برادر زاده اوست ...   باورم نمی شد ک

50 سالگی

تصویر
بعضی از لحظه های زندگی مهم اند. باید ثبت شان کرد. یکی ش 50 سالگی است. و من هفته ی گذشته 50 ساله شدم. مثل همه ی 50 ساله ها ... اما خودم هم از خودم تعجبم می گرفت. یک وقتی به 50 ساله ها جوری 50 ساله می گفتم که انگار در باره «پیری» حرف می زدم... حالا خودم 50 ساله ام. در حالیکه احساس پیری ندارم. شاید فرق زیادی از موقعی که اولین تولدم را برگزار کردم نکرده ام. آن اولین تولدم زندگی م در 26 سالگی اتفاق افتاد.  دوستانم را دعوت کرده بودم. شراب نوشیدیم و با هم نشستیم موزیک زدیم و خواندیم. آن موقع دست به شعر داشتم. شعری سرودم. و خواندم: آسمان غرید و من گریان و نالان حال سویش آمدم دیدم آنجا آسمانها خنده حالند، حال گریانم چرا؟ اما جشن 50 سالگی من حال و هوای دیگری داشت. آمیزشی با غربت و دوستی و عشق و فراق و ...  و من سعی کردم از هر چیزی که می توانست مرا به یاد 50 سالی که مرا در نوردیده بود، بیاندازد داشته باشم. و گلچینی آن شبی شد فراموش نشدنی درکنار دوستانی که سنگ تمام گذاشتند. و تا پاسی از شب زندگی را دوره کردیم. با موزیک و رقص و آواز ...  و یادگارهایی که از