50 سالگی




بعضی از لحظه های زندگی مهم اند. باید ثبت شان کرد. یکی ش 50 سالگی است. و من هفته ی گذشته 50 ساله شدم. مثل همه ی 50 ساله ها ... اما خودم هم از خودم تعجبم می گرفت. یک وقتی به 50 ساله ها جوری 50 ساله می گفتم که انگار در باره «پیری» حرف می زدم... حالا خودم 50 ساله ام. در حالیکه احساس پیری ندارم.
شاید فرق زیادی از موقعی که اولین تولدم را برگزار کردم نکرده ام. آن اولین تولدم زندگی م در 26 سالگی اتفاق افتاد. 
دوستانم را دعوت کرده بودم. شراب نوشیدیم و با هم نشستیم موزیک زدیم و خواندیم. آن موقع دست به شعر داشتم. شعری سرودم. و خواندم:
آسمان غرید و من گریان و نالان حال سویش آمدم
دیدم آنجا آسمانها خنده حالند، حال گریانم چرا؟


اما جشن 50 سالگی من حال و هوای دیگری داشت. آمیزشی با غربت و دوستی و عشق و فراق و ...  و من سعی کردم از هر چیزی که می توانست مرا به یاد 50 سالی که مرا در نوردیده بود، بیاندازد داشته باشم. و گلچینی آن شبی شد فراموش نشدنی درکنار دوستانی که سنگ تمام گذاشتند. و تا پاسی از شب زندگی را دوره کردیم. با موزیک و رقص و آواز ... 

و یادگارهایی که از آنها هم به صورت کادو و هم به صورت دست خط بر روی کاغذی برجا ماند:
ـ 50 سالگی یعنی کلی تجربه، کلی اشتباه، کلی شادی، کلی خاطره های خوب و بد... 

ـ به اوج کمال رسیدن

ـ شروع زندگی
ـ تجربه گرفتن از شکست هایی که در نیم قرن گذشته داشته ایم.
ـ استفاده از لحظه های شیرین و فراموش کردن روزهای تلخ
ـ 50 سالگی یعنی اوج جوانی
ـ تلنگری ست که بانگ می زند: بیدار شو و نیم قرن دیگر را زندگی کن، نه زنده مانی ...
ـ درخشان ترین سن
ـ و ...
ممنون تک تک آنهایی هستم که حضور یافتند و با هم بودیم. و لحظه های مرا شادمان ساختند. 

***



اما در سر کار تولدم به گونه ی دیگری برگزار شد...
همکاران مرا سوپرایز کردند. وقتی بعد از پایان کلاس درسها وارد سالن معلمین شدم، در حالیکه اصلا فکرش را نمی کردم  همه در حالیکه ایستاده بودند برایم شعر تولد را خواندند. ولی ... خانم های همکار همه روی سرشان روسری گذاشته بودند... و من خنده ام گرفت... انگار وارد یک محیط دیگری شده بودم... 


سپس مدیر در باره ام نطق کرد. چیزهایی در باره ام گفت که شاید اگر خودم می خواستم بگویم باید کلی رویش کار می کردم. اما او انگار که مرا از نزدیک می شناخت. تمام پیشینه ی خدمات مرا پیدا کرده و نوشته بود. و بسیاری از عادت های مرا از کتابم «وسوسه ی موهوم خوشبختی» در آورده بود. در آخر  جمله ای هم از همین کتاب من خواند. او گفت اولین بار که کتاب مرا می خواند هرگز فکر نمی کرد که نویسنده اش همکار او باشد. او فکر می کرد که یک نویسنده ی امریکایی یا روسی این کتاب را نوشته ... و بالاخره با کلماتی زیبا مرا وصف کرد. 

تنی چند از همکاران هم با کلماتی زیبا از سابقه ی کار با من گفتند. و من سرشار از حس خوبی شدم. و از همه تشکر کردم. 

سپس کیکی و هدایایی نیز از مدرسه و همکاران گرفتم...  



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!